قهرمانان گاهی نفرتانگیزند
شاید این الگو با بسآمدی پرتکرار در ذهن خوانندگان جا افتاده باشد که قهرمان داستان لزوماً باید شخصیتی محبوب و دوستداشتنی باشد. برخلاف این تصور، رابرت مکگی در کتاب مشهور خود، «داستان» که از کتب پایه برای شناخت عناصر داستان و روایت به معنای عام آن است، میگوید: قهرمان باید همدلیبرانگیز باشد؛ اما شاید دوستداشتنی باشد، شاید هم نه. میتوان گفت طیف گستردهای از نویسندگان در جهان وجود دارند که پروتاگونیست یا قهرمان داستانهای خود را همانطوری به تصویر میکشند که انسان واقعی امروزی با تمام لایههای پست و بعضاً والایش در آن شکل مشغول زیستن است. کتاب «مرگ کار اوست» رمانی است ۲۰۰صفحهای از نویسنده مشهور ایرانیالاصل، آتوسا مشفق که با ترجمه فروغ منصورقناعی و به همت نشر برج در سال ۱۴۰۲، راهی بازار کتاب ایران شده است.
مشفق ازجمله همین نویسندگانی است که به گفته خودش خیلی دنبال خلق شخصیتهای دوستداشتنی نیست. او میگوید: «من مشکلی با این ندارم که خواننده بگوید قهرمان این قصه واقعاً نفرتانگیز است! راستش، در هیچ لحظهای از نوشتن، فکر و ذکرم خلق شخصیت دوستداشتنی نیست.» اولین رمان مشفق با عنوان «آیلین» برنده جایزه پن/همینگوی شد. همچنین در فهرست نامزدهای جایزه «من بوکر» سال 2016 قرار گرفت. مجموعه داستان «دلتنگ برای دنیای دیگر» و رمان «سال استراحت و آرامش من» از دیگر آثار اوست. عنصر مشترک داستانهای او را میتوان نوع خاصی از شخصیتپردازی دانست که نظر بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرده است. مثلاً کوین پاور، در نشریه نیویورکر در این باره نوشته است: «مشفق مثل یک جراح یا قاتلی سریالی، پوست شخصیتها و خوانندههایش را تا جایی میکند که فقط خلأیی باقی میماند و شگفتی در همان خلأ است.» یا ستوننویس نشریه «واشینگتنایندیپندنت ریویو آو بوکس» نوشته است: «نمیتوانم نویسنده دیگری را تصور کنم که با بینشی عمیقتر از مشفق درباره تنهایی بنویسد، درباره آن شکل هولناکی از تنهایی که روان آدم را در بر میگیرد.» او را راوی قهرمانهای حاشیهی جامعه میدانند، مشفق متخصص به تصویر کشیدن این چهرهها با کمترین روتوش است. قاتلان، معتادان، منحرفها و آدمهای بیکاری که او خلق کرده به این راحتی خواننده را رها نمیکنند. بااینحال، او در مصاحبههایش بارها گفته این آدمهای تنها و تکافتاده را برای دل خودش خلق کرده و دنبال گرفتن نمایندگی از این صداها نیست. داستان «مرگ کار اوست» نیز ماجرای یکی از همین صداهاست. زنی میانسال و تنها به نام وستا که در بهترین روزهایش باز هم زن ضعیفی است.
او بعد از مرگ شوهرش به شهری دیگر پا گذاشته و تازهوارد محسوب میشود. داستان اینگونه شروع میشود که وستا در یکی از پیادهرویهای روزانه، همراه سگش در جنگلی نزدیک خانه، یادداشتی روی زمین پیدا میکند که بر آن نوشته شده: «اسمش ماگدا بود. هیچکس هیچوقت نخواهد فهمید چه کسی او را کشته. من نبودم. این جنازهاش است.» در ادامه ماجرا، حدس و گمانهای وستا درباره یادداشت خیلی سریع به وسواسی تمام و کمال تبدیل میشود که ماگدا که بود و چطور سرنوشتش به اینجا ختم شد؟ قلم موشکافانه مشفق در کتاب «مرگ کار اوست» و ورود آرام و بیسروصدا به درونیترین لایههای شخصیتی عوامل داستان، باعث میشود خواننده بتواند بهشکلی عمیقتر با تکشخصیت محوری این قصه و خاطرات و ذهنیاتی که او را درگیر کرده است همراه شود. تا جایی که میتوان گفت خواننده در قسمتی از داستان کاملاً مشکلات او را مشکلات خود میداند و امیدوارانه در پی یافتن پاسخ سوالاتی است که در ذهن وستا، بیوهزن تنهای داستان این کتاب، شکل گرفته است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «به ساعتم نگاه کردم. نزدیک یازده بود. سلولهای پوستی چقدر زنده میمانند، دوازده ساعت؟ آیا ماگدا دیروز به قتل رسیده بود یا بعد از نیمهشب؟ یا چندین روز پیش؟ فقط بدن مردهاش میتوانست جواب بدهد و چه کسی میدانست بدنش کجا کشیده شده، دور از جاده جایی که زمانی آنجا بوده. شاید حیوانی جنازهاش را برده. آیا یک خرس میتواند با جنازهی درستهی آدم جوری فرار کند که هیچ لکهی خونی به جا نگذارد، مطلقاً چیزی به جا نگذارد؟ میتوانستم برگردم به جنگل و بیشتر دور و اطرافش را بگردم تا نشانهای از جنازه پیدا کنم، اما ترسیده بودم. فکر کردن دربارهی مرگ سخت نبود، اما وقتی خیلی نزدیک میشد، احساس میکردم یک جورهایی بهم سرایت میکند.» وستا در این داستان خود سازنده قصهای در ذهن خود است که هویت قهرمانش درست برای او معلوم نیست؛ به همین خاطر از جایی به بعد تصمیم میگیرد طبق پیشفرضهای خودش داستانِ صاحب یادداشت را بسازد و در آخر، خود نقش او را بازی کند.
در حقیقت قصه برگ یادداشتی که وستا زیر درختان جنگل پیدا میکند قصه خود اوست. گویی هر انسانی هم جای او قرار گیرد، چنین یادداشتی را در کنار جسد خود به گور خواهد برد. یادداشتی که در آن نوشته: «من زندگی کردم و مُردم. هیچوقت هیچکس آنطوری که همیشه دوست داشتم مرا دوست نداشت.» این کولهباری از آرزوست که به همراه آدمی خاک میشود.