تابستان، زمستان، زمستان، دوباره بهار؟
بهار هممیهن از تابستان شروع شد. اوایل تیر بود که یاران موافق جمع شدیم. صادق باشم، بخش اعظمی از این جمع شدن برای ما از سر وسوسه (بخوانید کِرم) تحریریه است. محیط
بهار هممیهن از تابستان شروع شد. اوایل تیر بود که یاران موافق جمع شدیم. صادق باشم، بخش اعظمی از این جمع شدن برای ما از سر وسوسه (بخوانید کِرم) تحریریه است. محیط تحریریه با هیچ محیط کار دیگری شباهت ندارد. کسی که با محیط تحریریه اخت میشود، سراغ هر کار دیگری هم برود باز دلش هوای تحریریه میکند. طعنه و کنایه زیاد شنیدیم. تکرارشوندهترینش؛ «مگر کسی روزنامه میخواند؟». بیحساب هم نبود صحبتشان. فضای روزنامهنگاریِ کشور در بیرمقترین وضعیت خودش بهسر میبرد. با همه اینها زلِ گرمای تموز در دفتری کوچک بیش از 40 نفر جمع شدیم که شاید بتوانیم طرحی نو دراندازیم. جز این عقل حسابگر و فکر معاش نمیگذاشت که چنین کنیم. یکی از ما الهه بود، الهه محمدی.
الهه آدم پرحجم تحریریه است. نه اینکه جثه بزرگ و فربهای داشته باشد، نه. الهه یکساعت جایی باشد و جایی دیگر نباشد، همه حس میکنند که چیزی نیست، که خلأیی ایجاد شد. تابستان را میگذراندیم. تابستان به آخرهایش رسیده بود. گروهها تازه شکل گرفته بود و روزنامه خود را بهاصطلاح پیدا کرده بود؛ تا آن روز لعنتی رسید. 25 شهریور که دخترک روی تخت بیمارستان جان داد. خندههای تحریریه گم شد. انگار گرد غم پاشیدند روی جمعی که به هر ضرب و زوری اسباب شادی خود را فراهم میکرد. کسی حال خنده نداشت. بیشتر از همه الهه. تا چند روز قبلش ذوق بلیطهایی را داشت که برای جامجهانی برده بود.
با همان زبان شوخ و ساده خودش با این و آن مذاکره میکرد بلکه روزنامه اسپانسرش شود تا بتواند بلیطهای برندهشده را حلال کند و به قطر برود تا فوتبال ببیند. از معدود فوتبالیهای اتاق ماست الهه و برایش قضیه جدی بود کاملاً. اما آن روز پنجشنبه لعنتی ذوق فوتبال هم گرفت ازش. برای تهیه گزارش به سقز رفته بود. روزنامه اینبار اسپانسرش شده بود. نه البته مثل خبرنگاران نورچشمی رسانههای خاص که با هلیکوپتر فلان سازمان و پرواز رزروشده به اینجا و آنجا میروند. بهسختی رفته بود سقز و سختتر برگشت. همان روزها از وضعیت سقز پرسیدم ازش، گفت: «عجیب غمگین و دلگیر است.». چنان گفت که غم از صدها کیلومتر آنطرفتر آوار شد سرم.
برگشت. پاییز شد. مرگ دخترک ایران را در شوک فرو برد و جامعه را متشنج کرد. غم ما همراه اضطراب شد. الهه اما از آن روزنامهنگارانی بود که با طوفان نلرزد. بعد از بازجویی و احضار اولیه کماکان همان الهه بود، فقط غمگین از غم مهسا.
او از آندست روزنامهنگارانی است که آنچه را مینویسد زندگی میکند. باور و نوشتهاش کاملاً همپوشانی دارد. برای همین بود که میدانست چه میکند و برای همین بود کماکان کار خودش را میکرد. پائیز ما خیلی زود زمستان شد؛ همان اوایل مهر که الهه بهجای آمدن به تحریریه به زندان رفت. از آنروز تا امروز هر روزِ ما زمستان است. دیگر کسی از ته دل نخندید. هرکس خندید یادش آمد یکی از ما کم است و جای خنده غمی انباشتشده بر دلش نشست. حالا هم راستش را بخواهید بیروی رفیقمان بهار نداریم. ما یک تابستان داشتیم و زمستانهایی که دارد از پی هم میآید. البته که هنوز ناامید نیستیم، هنوز هم منتظر معجزهای هستیم بلکه بهار ما هم شود.