| کد مطلب: ۱۰۲۱

گاهی نمی‌‏شود که نمی‏‌شود که نمی‏‌شود

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

در دهه60 که امکانات کاشت‌مو با امروز قابل‌مقایسه نبود، بنده‌خدایی هر هفته از شهرستان سوار اتوبوس می‌شد و سراغ یکی از پزشکان مجرب پایتخت می‌‌رفت تا فکری برای کل‌طاس او بکند. پزشک نیز نه‌تنها راهی برای احیای موهای بربادرفته نمی‌‌دانست، بلکه از این همه اصرار نیز مستاصل شده بود. درنهایت روزی که باردیگر منشی، آقای سمج را به داخل مطب راهنمایی کرد، دکتر با مهربانی به پیشواز او رفت و پس از کلی خوش‌وبش، مجله‌‌ای به دست او داد که روی جلد آن عکسی بزرگ از میخائیل گورباچف، رهبروقت شوروی بود. مرد متعجب به دکتر نگاهی انداخت، اما دکتر به او امان نداد و از او پرسید: این آقا را می‌‌شناسید؟ پاسخ این بود که بله. رهبر شوروی است دیگر. دکتر گفت: آفرین. سوالی از شما دارم. به‌نظرت اگر کاشت‌مو راهی داشت، کله رهبر یکی از دو ابرقدرت دنیا اینگونه بود؟ این آخرین تیر ترکش دکتر بود. با نومیدی نگاهی به مرد انداخت؛ نکند این تیر هم به‌سنگ بخورد و...، اما نه این‌بار تیر به‌نشان نشسته بود. مرد برخاست، تشکر کرد و برای همیشه رفع زحمت کرد. فهمید که نه واقعا انگار «نمی‌شود». وقتی گورباچف نمی‌تواند، یعنی نه؛ نمی‌شود. فهم این «نمی‌شود» البته همیشه به این سادگی نیست. بسیاری از ابنای بشر واقعا به «نمی‌شود» و «نمی‌توانیم» اعتقادی ندارند و سرلوحه‌شان «ما همه‌جوره می‌‌توانیم» است. شاید به همین دلیل «خودشناسی» را «خداشناسی» دانسته‌‌اند و از نظر سقراط درس اول فلسفه این بود: «خودت را بشناس». خودت را بشناس یعنی متوجه باش که چه امکانات و محدودیت‌هایی داری و اگرچه قادر به انجام خیلی کارها هستی، در برابر بسیاری دیگر از امور نیز باید سپر بیاندازی. برخی اما نه به محدودیت‌های انسانی چندان وقعی می‌‌نهند، نه به موانع موجود بر سر مصنوعاتی بشری چون دولت. اتفاقا یکی از مواردی که گورباچف را در تاریخ به شخصیتی مهم تبدیل کرد، جدا از تاثیرش بر زندگی آن فرد بی‌‌مو، درک و فهم او در نشدنی بودن بعضی چیزها، لااقل به صورت عاجل و فوری بود. گورباچف دریافته بود که ادامه حیات حکومت شوروی با وضعیت موجود، امکانپذیر نیست و نمی‌شود انتظار داشت با همین فرمان راه را ادامه داد. این بود که بالاخره جایی آن «تلنگر» جدی را خورد و فرمان ایست داد. جالب آنکه او در سنت کمونیستی بار آمده بود که آمده بود اراده‌گرایانه دنیا را زیروزبر کند و در نمونه‌‌ای چون استالین نشان داد، لااقل تا آنجا که زورش بچربد، خریدار «نشد» و «نمی‌شود» نیست؛ ولو به‌بهای جان میلیون‌ها نفر آدمی که مهندسی اجتماعی قلدرمآبانه جناب‌شان آنها را راهی دیار نیستی کرد. صحبت اموات شد. در نقطه مقابل چنین حدنشناسی‌هایی، کسی چون ملکه الیزابت دوم قرار داشت که در سنت دموکراسی لیبرال و در بحبوحه قرنی سلطان افکن، 70سال دوام آورد زیرا از آغاز متوجه شد که حد و حدودش کجاست و برای حفظ خود و نهاد سلطنت، نباید پایش را بیش از گلیمش دراز کند. نهاد سلطنت را در ایران نیز همین بی‌‌التفاتی به اهمیت محدودیت‌ها زمین زد. از بازرگان پرسیده بودند رهبر انقلاب ایران کیست و او پاسخ داده بود؛ محمدرضا پهلوی. بیراه هم نگفته بود. آن بیلی که محمدرضا برداشته و گذاشته بود زیر زمین سنت‌های جامعه، کم از بولدوزر نداشت و بسیاری از مناسبات را چنان زیرورو کرد که می‌توان او را انقلابی‌‌ترین ایرانی تاریخ معاصر دانست. خود نیز به آن البته معترف بود و مفتخر به اینکه سوسیالیست‌‌ترین پادشاه جهان است. او نیز اما تلنگری خورد ناگاه وقتی بر فراز تهران، جمعیت میلیونی مخالفان را دید. آنجا البته خوشبختانه دریافت که دیگر «نمی‌شود»؛ مثل خود بازرگان که وقتی فهمید با ژیان حریف هجده‌چرخ نمی‌شود، کنار کشید و استعفا داد. اینکه آدمی خود را «خدا» نبیند، بصیرت اندکی نیست. آن خداست که بنا به قاعده عبارت قرآنی «کن فیکون» همین که اراده کند چیزی موجود شود، آن چیز موجود می‌شود. آدمی نه توان این را دارد و نه بهتر است خیال آن را بپزد؛ لااقل در سیاست و اجتماع. در عوالم شعر عارفانه البته تخیل «یک‌دست جام باده و یک‌دست زلف یار» بسی دلپذیر است، اما در عالم واقع، خر و خرما را با هم نمی‌توان خواست چون بسی ممکن است به عاقبت همان ماجرای معروف چوب و پول و پیاز منجر شود. نیما یوشیج لابد به این مساله پی برده بود که سرود: «باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.»

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار