انگار پستچی نامهای را که مدتها منتظرش بودیم آورده است
«روزنامهنگار خوبی بودن»، آرزوی هر روزنامهنگاری است. این را همه آنها که جوانیشان را پای این حرفه میگذارند، از خدا میخواهند، آبرو داشتن نزد مردم را بیشتر؛
![انگار پستچی نامهای را که مدتها منتظرش بودیم آورده است](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/e7YbG5mml6bL/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz8DcMGJvkwMdwm6qBw3FUyZOXA7B_VFd8yfVThuHVAIFhcNS5XdpMXdCeyo0woFaD79kLxmvcp_86atk84Zr3YNczEFkjv5gAQ,,/IMG_20250211_125306_255.jpg)
توی خیابان راه میرویم. دست در دست هم. من و الهه. وقتی هم که بچه بودیم، سختی که از راه میرسید، ما دستهایمان را توی هم حلقه میکردیم. ممکن بود زمین بخوریم، ممکن بود زخمی شویم، ممکن بود بدنمان شکست بردارد اما دستهایمان را از هم جدا نمیکردیم. پیاده میرفتیم مدرسه و پیاده برمیگشتیم. لبخندی هم گوشه لبهایمان میگذاشتیم. قدمهایمان کوچک بود اما امیدوار و مومن بودیم. ما خواهرهایی بودیم که اگر جانمان را هم میگرفتند، دستهایمان را از هم جدا نمیکردیم.
حالا ما باز هم توی خیابان راه میرویم. دست در دست هم. 23 بهمن 1403. صبح خبر رسیده که آن پرونده عجیب و دردناک، بسته شده. عفو شده. ما توی خیابان راه میرویم و دستهایمان توی هم گره خورده. بازوهایمان دور هم حلقه شده و باز شدهایم همان دوقلوهای کوچکی که روی پنجه راه میرفتیم و از مدرسه برمیگشتیم.
شدهایم امیدواران مومنی که با دست و بالی زخمی اما دلگرم، توی خیابانها شانه به شانه هم راه میرویم و بعد، زنی جوان با لباسهایی رنگی از روبهرو میآید، خودش را میاندازد توی بغل الهه، به او میگوید که به وجودش افتخار میکند، میگوید او را دوست دارد چون او روزنامهنگار خوبی است. من جمله آخر را با دقت بیشتری میشنوم و با خودم تکرار میکنم: «روزنامهنگار خوبی بودن.»
«روزنامهنگار خوبی بودن»، آرزوی هر روزنامهنگاری است. این را همه آنها که جوانیشان را پای این حرفه میگذارند، از خدا میخواهند، آبرو داشتن نزد مردم را بیشتر؛ آن هم مردمی که هر روز و شب، باید برای اینکه لبخند را گوشه لبهایشان نگه دارند، برای داشتن یک زندگی معمولی، برای ادامه دادن رویاپردازیهای روزمره، برای آنکه مردم خوبی باشند، تلاش میکنند. مردم حالا میگویند و مینویسند: «الهه و نیلوفر، روزنامهنگاری را سربلند کردهاند.» این لطف بزرگ آنهاست. به قول پدرم: «مردم با ما بودند، خدا با آنها باشد.»
آن زن جوان به الهه میگوید تو «روزنامهنگار خوبی هستی» و الهه سرش را میاندازد پایین. از او تشکر میکند. شاید به این فکر میکند: «اما دو سال است که روزنامهنگاری نکردهام. من دلم برای روزنامهنگاری تنگ است.» و بعد دستش را توی دستم محکمتر میکند و بقیه خیابانها منتظر قدمهای ما میمانند؛ خیابانهایی که از مهر 1401 تا دی 1402، ما را دست توی دست هم ندیده بودند. آنها یکی از ما را دیده بودند که غمگین و سرخورده، با قدمهایی آرام و خسته راه میرفت و تنها خوشحالیاش شنیدن صدای خواهر زندانیاش از پشت خط تلفن بود؛ همان که مدام تکرار میکرد: «این تماس از زندان اوین میباشد.»
حالا قدمهای آن خواهر خسته، کامل شده. دستهایش توی دستهای خواهرش سفت و محکم شده. خبر رسیده آن پرونده پررنج، بعد از دو سال و چندماه بسته شده و یک نفر نوشته: «انگار پستچی نامهای را که مدتها منتظرش بودیم آورده است.»
در کتاب «مجموعه نامههای تیربارانشدهها»، نامهای هست از «فلیسین ژولی» که جایی در آن نوشته است: «من جوان میمیرم، خیلی جوان، امّا چیزی هست که نخواهد مرد و آن رویاهای من است.»
از 23 بهمن 1403، آن رویاهای مومنانه، دوباره توی دلم جوانه زدهاند؛ بار سنگین اندوه را از شانههایم پایین گذاشتهام و در جواب مادرم که میپرسد امروز کجا هستید؟ میگویم: «دست در دست الهه؛ توی خیابانها.»