خزان/درباره عکسی از پاییز که نفهمیدیم کی آمد
اولین بار وقتی عینکم را پاک کرد مهرش به دلم نشست. آقا این عینک پاک کردن را دستکم نگیر. خاطرت خیلی باید برای زنی عزیز باشد که عینکات را پاک کند. وقتی شیشه عینک را توی دهانش برد دل من را هم برد. راننده این حرفها را زد و به هق هق افتاد. شیشه را میدهم پایین و میفهمم که توی باغچهها پاییز اومده پی نامردی.

این کاری بود که از آن تنفر داشتم. تصورم این بود که نشستن بر صندلی عقب بیاحترامی به راننده است. با این حال بعد از کرونا خیلی از قاعدهها عوض شد.
اول ماجرا دست انداختم که در جلو را باز کنم، راننده اما پشتی صندلی را تا خرتلاق جلو آورده بود. ناچار نشستم عقب. باد پاییزی در هوا پیچیده و زمین و آسمان و دلها را پریشان کرده. توی ماشین فضا دارکتر از چیزی است که تصور میکردم.
صدای همایون از اسپیکرهای پراید فکسنی پخش میشود و داد میزند «آهای غمی که مثل یه بختک رو سینهی من شدهای آوار/ از گلوی من دستات رو بردار».
راننده با بغضی در گلو میگوید: صندلی جلو جای خود نامردش بود. مینشست اینجا، دستش را روی همین دنده میگذاشت و با هم مسافر میکشیدیم. فهمیدم دلت میخواست جلو بشینی ولی شرمندهام الان یک سال بیشتره که نشیمنگاه هیچ بنیبشری به این صندلی نخورده. اولش از روی همین صندلی دل مرا برد.
سوار شد که از انقلاب به آزادی برسانمش. رسیدیم آزادی اما من اسیرش شدم. از فردای همان شب، شب و روزم شد. عاشق این آهنگ بود. من قربان دستهایش، موهایش، صورتش، گلویش و حتی بند کفشهایش میرفتم.
او اما هر بار که این مردک میخواند رو به من میکرد پشت هم میگفت از گلوی من دستات رو بردار... اولین بار وقتی عینکم را پاک کرد مهرش به دلم نشست.
آقا این عینک پاک کردن را دستکم نگیر. خاطرت خیلی باید برای زنی عزیز باشد که عینکات را پاک کند. وقتی شیشه عینک را توی دهانش برد دل من را هم برد.
راننده این حرفها را زد و به هق هق افتاد. شیشه را میدهم پایین و میفهمم که توی باغچهها پاییز اومده پی نامردی.
عکس: فاطمه عموزاد/مهر