| کد مطلب: ۴۹۱۷۴

بالش کجا، مرد کجا؟درباره عکسی از خواب و حسرت

خیابان سی تیر عصر یک روز اواخر تابستان هزار و چهارصد و چهار. نیم ساعت، شاید بیشتر است که ایستاده‌ام و به خوابیدنش خیره شده‌ام. خیابان شلوغ است. راننده‌ها بی‌اعتنا به اطراف، گاز، بوق، فحش، ترمز، کلاچ و ... مرد اما در عالم دیگری سیر می‌کند.

بالش کجا، مرد کجا؟درباره عکسی از خواب و حسرت

خیابان سی تیر عصر یک روز اواخر تابستان هزار و چهارصد و چهار. نیم ساعت، شاید بیشتر است که ایستاده‌ام و به خوابیدنش خیره شده‌ام. خیابان شلوغ است. راننده‌ها بی‌اعتنا به اطراف، گاز، بوق، فحش، ترمز، کلاچ و ... مرد اما در عالم دیگری سیر می‌کند. با هر صدایی که بالاتر از آستانه شنوایی یک آدم خواب باشد تکانی می‌خورد، دستی و تنی جابجا می‌کند و دوباره به خواب ناز می‌رود. انگار کن دنباله رویایی را گرفته باشد. می‌خواهم به رویایش بروم. می‌خواهم بهش بگویم آقا اگر می‌خواهی ادامه خوابت را ببینی باید بالشت را برگردانی. فکر احمقانه‌ای است. بالش کجا، مرد کجا؟ همه آنچه هست، همین است که در عکس می‌بینید.

من آدم حسودی نیستم، تا قبل از دیدن این صحنه لق‌لقه زبانم آن شعر سعدی بود که می‌گفت: «هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام/ جز بر دو روی یار موافق که در هم است». دروغ نگفته باشم گاهی هم آن بیت «هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی/ الا بر آن که دارد با دلبری وصالی» را زمزمه می‌کردم. صبر کنید، یک وقت فکر نکنید ندید بدیدم، حرفم این بود که هیچ چیز در این عالم غیر از عشق ارزش حسرت خوردن ندارد که ندارد. با این همه بعد از دیدن این تصویر کم کم به این نتیجه رسیده‌ام که یواش یواش دارم آدم حسودی می‌شوم.

اصلاً شاید عوارض پا به سن گذاشتن باشد. خیلی وقت‌ها ساعت‌ها توی اکسپلور اینستاگرام به ویدئوهای پدر‌ها و بچه‌هایشان نگاه می‌کنم و به خودم که می‌آیم ساعت از دستم در رفته. من کجا بچه کجا؟ منی که هیچ وقت در ناصیه‌ام بچه نمی‌دیدم. چه چیزی در من عوض شده؟ چه چیزی در این تصویر است که رشک‌انگیزش می‌کند؟ به مرد روی نیمکت نگاه می‌کنم. نگاه نمی‌کنم، مات و مبهوتش شده‌ام. جایش تنگ است. هر چند دقیقه یکبار اگر با صدای نخراشیده‌ای بلند نشود دست و بالش زیادی‌ می‌کند و از خواب ناز بیرونش می‌اندازد. بند کفش‌هایش را شل کرده اما پایش هوا نمی‌خورد.

به مرد خیره شده‌ام و با خودِ خودم مقایسه‌اش می‌کنم. شب به شب با هزار تمهید و چه چه روی تشک پر قو و بالش طبی کپه سر بر ندار می‌گذارم. اما همین که می‌خواهم به خواب بروم لشکر فکر و خیال به سویم حمله می‌کنند. حتم دارم اگر کسی از خوابیدنم عکس بگیرد تصویر نکبتی را ثبت می‌کند. یک لحظه صبر کنید. مرد از خواب بیدار شد. دست و پایم را جمع کردم که سنگینی نگاهم را متوجه نشود. روی نیمکت تکیه داد، دست‌هایش را روی زانو گذاشت، به صورتم نگاه کرد و خندید. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه تیتر یک
پربازدیدترین
آخرین اخبار