بچه پیرمرد/درباره عکسی از علیرضا دبیر به بهانه قهرمانی کشتی آزاد و فرنگی در جهان
در نگاه من روزنامهنگار رفتار این سالهای علی دبیر رفتار کودکی بود که میخواست ادای بزرگی در بیاورد. رفتار علیرضا برایم مصداق دقیق آن ضرب المثل طلبهها بود که میگفتند: شیئان عجیبان هُما اَبردُ من یَخ / شیخٌ یَتَصَبّی و صَبیٌّ یَتَشَیًّخ، یعنی دو چیز در این عالم عجیب و یختر از یخ است، پیرمردی که ادای بچهها را در بیاورد و بچهای که ادای پیرها را.

من خیلی اهل ورزش کردن نیستم. راستش را بخواهید طاقت دیدن ورزش کردن دیگران را هم ندارم. بین خودمان باشد در عالم مجاز هر کدام از رفقایم را هم که عکس خودشان را در حال دویدن، وزنه زدن، رکابزدن یا چه و چه منتشر میکنند به ریشخند میگیرم و لیچار بارشان میکنم. در عمر نه چندان مفیدم به غیر زمانهایی که گوشه زمین فوتبال، یا کنار زمین بسکتبال، والیبال یا تشک کشتی و ... به عکاسی نشستهام، یک مسابقه ورزشی را کامل دنبال نکردهام.
اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان در این سالها تا دلتان بخواهد حاشیههای ورزش را دنبال کردهام. این دنبال کردن حاشیه چنان در بند بند وجودم نفوذ کرده که فیالمثل میدانم علیرضا دبیر در حاشیه آن جلسه کذایی نماز وُتِیرِه خوانده بود یا مثلا چه شد که آن بلاها سر مجاهد خذیراوی آمد و یا... اینجا عکسنوشت و مجال ندارم وگرنه اگر قرار باشد در مورد حاشیههای ورزش بنویسم میتوانم ۳۶۵ روز سال ۱۶ صفحه هم میهن را سیاه کنم. واقعیت این است که امثال نگارنده کم نیستند.
به یک اعتبار تعداد خیلی خیلی زیادی از مردم این سرزمین لنگ داستانهایی هستند که در حاشیه آدمهای مشهور میگذرد. حالا این آدمها می توانند ورزشکار، بازیگر، سیاستمدار یا ... باشند. همین که چهرهشان شناخته شود قصهشان شنیدنی میشود. بگذارید حقیقتی را بگویم. در این سالها رفتار علیرضا دبیر به غیر از دوران قهرمانیاش برایم حرص در بیار بود. از ادبیاتش خوشم نمیآمد. از رفتارش در شورای شهر کهیر میزدم. از اعتماد به نفس کاذبش لجم در میآمد. از پاچه خار بودنش میخواستم سرم را به دیوار بکوبم.
خدا میداند که در نهایت خلوص این چند خط را مینویسم. در نگاه من روزنامهنگار رفتار این سالهای علی دبیر رفتار کودکی بود که میخواست ادای بزرگی در بیاورد. رفتار علیرضا برایم مصداق دقیق آن ضرب المثل طلبهها بود که میگفتند: شیئان عجیبان هُما اَبردُ من یَخ / شیخٌ یَتَصَبّی و صَبیٌّ یَتَشَیًّخ، یعنی دو چیز در این عالم عجیب و یختر از یخ است، پیرمردی که ادای بچهها را در بیاورد و بچهای که ادای پیرها را. من در همه این سالها علیرضا را بچهای میدیدم که میخواهد ادای پیرمردها را دربیاورد.
حالا این روزها علیرضای قصه ما نزدیک پنجاه سالش شده. نمیدانم خاصیت سن است یا دنیا عوض شده اما این را میدانم که بچه پیرمرد قصه ما گل کاشته. گلی کاشته که حاضرم چشم بر همه آن روزهایی که حرصم را در میآورد ببندم و به احترامش کلاه از سر بردارم.