پنجرهای رو به غزه
شرح حالی از شاعر و داستاننویس فلسطینی پس از حملات هوایی اسرائیل به غزه
شرح حالی از شاعر و داستاننویس فلسطینی پس از حملات هوایی اسرائیل به غزه
مصعب ابو طاها
ترجمه: یاسمن طاهریان
مصعب ابو طاها در یکی از شعرهایش از پزشک جراحی که در حال ترمیم سوراخ پرده گوشاش است، میخواهد چیزهایی که دوست دارد را حفظ کند: صدای مادرش، آهنگهای عربی، اشعار به زبان انگلیسی و آواز پرندگان. او مینویسد: «پارگی را که بخیه میزنید، فراموش نکنید تمام اینها را دوباره در گوشم بگذارید». ابوطاها شاعر، داستاننویس و مقالهنویس اهل غزه و نویسنده کتاب «چه چیزها که در گوشم نهان است: شعرهایی از غزه» است که برنده جایزه کتاب آمریکا شده است. شعرهای ابوطاها برگرفته از تجربیات زندگی شخصی او تحت محدودیتها و حملات اسرائیل است و مشخصهاش توجه دقیق به جزئیات در بحبوحه شکستهای سیاسی و زندگی شخصی. ابوطاها از سال 2019 تا 2020 شاعر مهمان و کتابدار دانشگاه هاروارد بوده و پس از پایان تحصیلات تکمیلی در دانشگاه سراکیوز در ایالت نیویورک بههمراه همسر و سه فرزند خود به غزه برمیگردد، در دبستانی انگلیسی تدریس میکند و به زبان انگلیسی و عربی شعر و داستان مینویسد. ابوطاها در نوشتهای در وبسایت نیویورکر از تجربه دردناک خود هنگام آغاز حملات هوایی و گسترده اسرائیل در نوار شمالی غزه و محل سکونتاش میگوید که در ادامه میخوانیم:
پنجشنبه است؛ 12 اکتبر. برگههایی از آسمان بیت لاهیا شهری در شمال غزه، جایی که خانه خانوادهام است، به زمین ریختند. روی هر برگه نشان نظامی اسرائیل با یک هشدار چاپ شده: از مکانهای نظامی و شبهنظامیان ارتش حماس دوری کنید و فورا خانههایتان را ترک کنید.
وقتی به طبقه پایین میروم، پدر و مادر و خواهر و برادرم مشغول جمعآوری ساکهایشان شدهاند. تعداد بالایی از مدارس محلی که «آژانس امدادرسانی و کاریابی سازمان ملل برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک» اداره آنها را برعهده دارد در حال حاضر مملو از خانوادههای آواره است. خلاصه داییام با مادرم تماس گرفت و گفت که میتوانیم پیش خانواده همسرش در اردوگاه جبالیا بمانیم. جبالیا بزرگترین اردوگاه آوارگان و سرپناه دهها هزار نفر است.
همسر، خواهرهمسر، مادر، خواهران و بچههایم با ماشین به اردوگاه میروند. من به همراه برادر همسر و برادر بزرگترم سوار بر دوچرخههایمان حرکت کردیم. در مسیر دهها خانواده را دیدیم که پیاده با هر آنچه میتوانستند حمل کنند، حرکت میکردند. اسرائیل بهزودی به بیش از یک میلیون نفر از ساکنان شمال غزه دستور تخلیه فوری خانههایشان را میدهد؛ دستوری که سازمان ملل اجرایش را غیرممکن میداند.
آن شب، حوالی ساعت8ونیم، وقوع یک انفجار، آپارتمانی که در آن پناه گرفتهبودیم را روشن میکند. تمام گوشههای اتاق پر شد از گرد و خاک. فریادهایی به بلندی صدای انفجار به گوش میرسید. میروم بیرون اما بهزور میتوانم راه بروم چون کوچهها پر است از سنگ و میلگرد. ماشین برادر همسرم، حدوداً 50 متر آنطرفتر در آتش میسوخت. در همان نزدیکی خانهای آتش گرفته بود. طبقه دوم که دیگر هیچ دیواری ندارد، زن مجروحی با کودک بیحرکتی در آغوشش را میبینم که از لبه ساختمان به بیرون آویزان شده است.
خانههای جبالیا آنقدر کوچکاند که خیابان همان اتاق نشیمن شماست. صحبتهای همسایهها و بوی پخت و پزشان را میشنوید. عرض بیشتر کوچهها به کمتر از یک متر میرسد. شنبه صبح، بعد از گذراندن دو روز در اردوگاه، خانوادهام هیچ نانی برای خوردن ندارند. اسرائیل دسترسی غزه به برق، غذا، آب، سوخت و دارو را قطع کرده است. دنبال نانوایی میگردم اما صدها نفر جلوی هر کدام صف کشیدهاند. یادم میآید دو روز قبل از تشدید حملات، مقداری نان پیتا خریده بودیم. در یخچالم در بیت لاهیا نشسته است.
تصمیم گرفتم به خانه برگردم اما به همسر و مادرم چیزی نگفتم چون میگفتند نرو. با دوچرخه 10 دقیقه طول میکشید. تنها افرادی که در خیابان بودند در جهت مخالف من حرکت میکردند و با خود لباس، پتو و غذا میبردند. ترسناک است که هیچ کودکی در محله، تیلهبازی یا فوتبال بازی نمیکند. با خودم میگویم اینجا محله من نیست.
در خیابان اصلی که به خانهام میرسید، یکی از شوکهکنندهترین صحنههای زندگیام را دیدم؛ مغازهای که بچههایم را برای خرید آبمیوه و بیسکویت میبردم به مخروبهای تبدیل شده. فریزری که قبلاً جای بستنیها بود حالا پر شده از پارهسنگ. بوی مواد منفجره فضا را پر کرده بود، شایدم بوی جسد.
تندتر پا میزنم. به چپ میپیچم. به سمت خانهام.
من در اردوگاه پناهندگان الشاطی بهدنیا آمدهام که یکی از هشت اردوگاه نوار غزه است. سال 2000، درست زمانی که دومین خیزش فلسطینیها آغاز شد، پدرم تصمیم گرفت ما را به بیت لاهیا ببرد. وقتی به خانه جدید رسیدیم نه پنجرهای داشت نه کاشی کف خانه. لولههای آب در آشپزخانه و حمام پیدا بودند.
سال 2010، پدرم برای خرید زمین کناری وام گرفت. با مادرم درختان میوه کاشت؛ گواوا، لیمو، پرتقال، هلو و انبه و سبزیجات. پدرم در حیاطمان مرغ، اردک، خرگوش و کبوتر پرورش میداد.
پس از ازدواجم در سال 2015، خانهام را طبقه بالای خانه پدر و مادرم ساختم. من و همسرم میتوانستیم از پنجره اتاق خوابمان مرز اسرائیل را ببینیم. بچهها از اتاق خوابشان درختان زیتون و لیموی همسایه را میدیدند.
سال 2021، زمانی که دوره تحصیلی تکمیلیام را در آمریکا گذراندم، به خانه برگشتم. پدر و مادرم سخاوتمندانه خانه را بازسازی کرده بودند. بشقاب، لیوان، فرش و یک میز کار جدید خریده بودند. برای تمام کتابهایی که از آمریکا آورده بودم، روی دیوار قفسه زده بودند. سقف خانه را هم با طرحی که من دوست داشتم، نقاشی کرده بودند. وسط آن ستاره قهوهای و زرد بزرگ قرار گرفته و اطراف آن مثلثهای کوچک، دایرهها و یک رنگینکمان کشیده شده. شکلها و رنگها مثل غریبههایی که در یک طبقه از ساختمان زندگی میکنند، یکدیگر را در آغوش گرفته و همزیستی دارند. به محض دیدن آن، فهمیدم پدر و مادرم چقدر به من عشق میورزیدند.
انتظار داشتم جز من کسی در کوچه نباشد اما با نزدیکتر شدن به خانه، از دیدن جلیل همسایهمان غافلگیر شدم. جلیل در یک دست سیگار داشت و در دست دیگر یک بطری آب. به بوتههای توتفرنگی آب میداد و گفت که همسر و خواهر همسرش داخل خانهاند، لباس میشویند، بطریهای آب را پر و مواد غذایی را کیسه میکنند. خانواده او در مدرسهای پناه گرفتهاند. آب تمیز ندارد و دستشوییها کثیفاند اما آنها چاره دیگری نداشتند.
وقتی دیدم آپارتمانم همچنان پابرجاست، خیالم راحت شد. از پلهها بالا میروم و به طبقه سوم میرسم. اول به آشپزخانه رفتم. در یخچال و فریزر باز است. خودمان باز گذاشته بودیم. جریان برق آنقدر کم شده که هرآنچه فاسدشدنی بود داشت میگندید. اما نان هنوز سالم بود.
به کتابخانهام میروم، جایی که معمولاً روی شعرها، داستانها و مقالههایم کار میکنم. ساعتها را در این اتاق گذراندهام و کتابهای جبران خلیل جبران، نعومی شهاب نای، ماری کار و محمود درویش را خواندهام. همهجا گرد و خاک نشسته. بعضی از کتابهایم از روی قفسهها پایین افتادهاند. یک پنجره شکسته است. از کشوی میزم چند تا آبنبات برای بچهها برمیدارم.
در آخر، به اتاق نشیمن میروم. مثل همیشه، پنجرهها بازند. کاش میتوانستم آنها را ببندم، مخصوصاً در روزهای سرد زمستانی. موج شوک پس از انفجار، شیشه پنجره را پودر میکند... حالا چه کسی در غزه پول دارد که پنجرههایش را تعمیر کند؟ پردهها که هنگام بمباران دیوانهوار به سمت من پف میکردند، با باد ملایم تکان میخورند.
روی مبل مینشینم و به اشکال رنگارنگ سقف زل میزنم. رنگ تازهشان هنوز میدرخشید. سه لامپ به سمت من آویزان است؛ دو لامپ که به شبکه برق متصل است و سومی با باتری کار میکند، برای زمانی که برق قطع شود. هیچکدام الان کار نمیکنند.
بعدازظهر با گرمای غیرعادی همراه است. بیرون، به جای صداهای معمول موتورسیکلتها و کامیونهای بستنیفروشی، صدای فرفر پهپادها میآید. هیچ دانشآموزی از مدرسه به خانه نمیآید، هیچ ماشینی خانوادهها را به ساحل نمیبرد، هیچ پرندهای روی درختهای حیاط ما آواز نمیخواند. صدای آژیر آمبولانسها و آتشنشانیها، اخبار رادیو و انفجارهای پراکنده و گاهی بیوقفه میآید. ترکیب تمام این صداها با یکدیگر موسیقی متن جدید و عجیب و غریبی را میسازد.
مگسی انگار در اتاق نشیمن گیر افتاده است. هیچ انگیزهای برای بیرون کردنش نیست. اما پنجره را کامل باز میکنم، پردهها را کنار میزنم. ناگهان انفجاری مرا به عقب پرت میکند. زمین، خانه و دلم را میلرزاند. کتابهای روی قفسهها بههم میریزند.
موبایلم را برمیدارم و چند تا عکس میگیرم. دو تا بمب حدوداً 50 متر با فاصله از یکدیگر فرود آمدهاند، شاید دو کیلومتر آنطرفتر از جایی که من ایستاده بودم. به مزرعهای، درختی، خانهای، خانوادهای برخورد کرده بودند؟ فقط انفجار نیست که ما را میکشد بلکه فروریختن خانههایی است که قبلاً از ما در برابر محیط محافظت میکردند.
پرندهها به سمت آسمان اوج میگیرند، یکی قبل از اوج سقوط میکند. شاید سنگی به پشتاش خورده باشد. چه کسی زخمهایش را میبندد؟ برای آدمها هم دکتر نداریم.
روی مبل مینشینم. اعلانهای روی موبایلم خبرهای فوری را نشان میدهند: «دو انفجار بزرگ در بیتلاهیا. جزئیات بیشتر بهزودی.» میخواهم بدانم برای آن مگس چه اتفاقی افتاد. شاید هشداری برای هر دوی ما بود: از جایتان تکان نخورید.
فکر بخصوصی مرا آزار میدهد و نمیتوانم آن را از خودم دور کنم. آیا من هم به آماری در اخبار تبدیل میشوم؟ تصور میکنم در حال مرگ اسم خودم را از رادیو میشنوم.
روزی را در سال 2020 بهیاد دارم، زمانی که من و همسرم در سراکیوز، در ایالت نیویورک کولاک برفی را تجربه کردیم. مردم از خانههای خود بیرون آمده بودند، از قطعی برق با صدای بلند تعجب کرده بودند. یادم میآید من و همسرم چه لبخندی زدیم. به همسرم گفتم «اگر اینها غزه زندگی میکردند، بیشتر وقتشان را حیران خارج از خانه میگذراندند».
همچنان به سقف نگاه میکنم. هیچ مگسی دیده نمیشود. چای درست میکنم اما یادم میرود بنوشم. گرد و خاک ناشی از دو انفجار حالا روی مبلها، فرش و میز نشسته است. لای پنجره را برای عوض شدن هوا کمی باز میگذارم.
یادم رفت بگویم سگها پارس میکردند. من معمولاً صدای پارس آنها را نمیشنوم اما از زمان تشدید حملات اسرائیل، سروصدایشان شروع شده است. شبها انگار گریه میکنند.
انگار سقف به من خیره شده بود. چشمهایم را بستم. وقتی باز کردم، ستاره بزرگ، دایرهها، مثلثها و رنگینکمان همانجا بودند. جوری که به سقف نشسته بودند مرا یاد نوزادی چسبیده به سینههای مادرش میانداختند. برای یک لحظه آرزو داشتم نوزاد بودم.
صدای انفجار دیگری را شنیدم اما هیچ دودی نمیبینم. وحشت تمام وجودم را گرفته بود. وقتی نمیتوانید انفجار را ببینید احساس میکنید نابینا شدهاید. به اردوگاه پناهندگان فکر میکنم، جایی که خانوادهام را در آنجا گذاشتم. یافا دختر هفتسالهام را تصور میکنم. او هرگز از من نمیپرسد: «بابا، چه کسی ما را بمباران میکند؟» در عوض گریه میکند و میگوید: «بابا، این یک بمب است! من میترسم. میخواهم قایم شوم.»
با مرام، همسرم تماس میگیرم. میگوید همه حالشان خوب است. بچهها دارند در یوتیوب ویدئو تماشا میکنند. این تنها چیزی است که میتواند حواس آنها را از انفجار پرت کند.
از آشپزخانه، دوازده تا تخممرغ، کمی گوشت و مرغ و نان برداشتم. هیچ قابلمه یا ماهیتابهای برنمیدارم، میترسم اپراتور پهپادهای اسرائیلی آنها را با اسلحه یا موشک اشتباه بگیرند. یک شارژر اضافی از کتابخانه برمیدارم. پیش از آنکه بتوانم آنجا را ترک کنم، چندین کتاب انبارشده روی میز نظرم را جلب میکند. انگار منتظر من بودند یکیشان را بردارم، با خودم به حیاط ببرم و مطالعه بعدازظهرم را میان درختان میوه بگذرانم. چقدر دلم میخواهد کمی لیموناد یا آب گواوا بنوشم.
اعلانهای بیشتری صفحه تلفنم را روشن میکنند. گاهی تصمیم میگیرم اخبار را نخوانم. با خودم فکر میکنم ما هم بخشی از آن هستیم.
بار دیگر روی مبل نفس تازهای میکشم. نمیتوانم چشمهایم را از سقف بردارم. تجسم میکنم بر سرم فرو میریزند، مثل خانههای زیادی که در هفت روز گذشته روی سر خیلی از خانوادهها فروریختند و آنها را زیر آوار اتاقهای خودشان کشتهاند. چهچیزی مرا خواهد کشت؟ مثلثهای کوچک؟ یک تکه رنگینکمان؟ ستاره قهوهای و زرد؟
به اردوگاه جبالیا برمیگردم. نگاه رهگذران را روی کیسههای خوراکیام حس میکنم. از نگاههایشان میفهمم آنها هم دلشان میخواهد به خانههایشان برگردند و هر آنچه نیاز دارند با خود بردارند. نزدیک «خانهمان» از خیابانهایی میگذرم که پر از سنگ و ترکش است. آهسته و با احتیاط دوچرخه را میرانم به این امید که لاستیک آن زیر وزنی که حمل میکنم نترکد. خانوادهها آن اطراف پیادهروی میکنند، بچهها لیلی بازی میکنند. به تنها چیزی که فکر میکنم ترسی است که از صدای ترکیدن لاستیک به جانشان میافتد.
منبع: New Yorker