اندیشکدهها
به یاد هنری کیسینجر
جورج فریدمن
استراتژیست
هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی ریچارد نیکسون، در 100سالگی درگذشت. او مردی نبود که بتوان برای مرگش عزاداری کرد و در عین حال مردی نیز نبود که بیسروصدا از دنیا برود. من رابطهای مقطعی و گذرا با او داشتم. این رابطه البته برای او بیاهمیت بود اما برای من بسیار حیاتی و مؤثر بود. وقتی جوان بودم ما اولین بار در واشنگتن ملاقات کردیم و او به درستی درباره غرور و جسارت من کمی نصیحتم کرد. فکر میکنم جالب اینجا بود که او خودش نیز مردی مغرور و جسور بود و حالا فردی دیگر را به جسارت و غرور متهم میکرد. اما در هر صورت او مردی بود که هر کسی که ارزش شناختن داشت را میشناخت. اهمیت هنری کیسینجر دقیقاً همین است. بعد از آن بارها همدیگر را دیدیم. این دیدارها گاهی از قبل برنامهریزیشده و گاهی هم تصادفی بود. جلسات بیشتر در دفتر او در خیابان پارک، یکبار در باهاما و چند بار در برخی مکانهای دیگر برگزار میشد. نمیتوانم تاریخ دقیق را به خاطر بیاورم، اما موضوعاتی را که در این جلسات دربارهشان صحبت کردیم را به خاطر میآورم و خوب به یاد دارم که چقدر جوان بودم.
در آن زمان، من بنگاه تضارب افکار Stratfor را اداره میکردم و وقتی فهمیدم او نوشتههای ما را خوانده است، شگفتزده شدم. یکی از زیردستان او به من نزدیک شد و پیشنهاد داد که Stratfor با Kissinger Associates ادغام شود. کیسینجر کسی بود که سران کشورها را میبلعید، بنابراین میدانستم که اگر با او کار کنم، او مرا هم خواهد بلعید. همسرم که با دیدگاه من موافق بود نیز معتقد بود که همکاری من با کیسینجر به جنگ اتمی ختم خواهد شد.
کیسینجر گفت که دوست دارد با من صحبت کند تا با هم همکاری کنیم زیرا معتقد بود ما شبیه هم فکر میکنیم. من چندین بار مؤدبانه با او مخالفت کردم، اما به نظر میرسید که به چالش کشیدن او بیهوده بود. ما اصلاً شبیه هم نبودیم. کیسینجر دنیا را از نظرگاه مردم میدید. او مردم را میشناخت و سعی میکرد بر کارهایی که انجام میدهند تأثیر بگذارد. اما من مردم را زندانی واقعیتهای ژئوپلیتیکی میدانم و هدف خود را درک این واقعیتها قرار میدهم؛ آنهم بدون اینکه فکر کنم این واقعیتها میتوانند تحت تأثیر افراد و یا شناخت درونیات یک رهبر واقعی شکل بگیرند. علاوه بر این، کیسینجر قدرتطلب بود و وقتی که از خدمت دولتی خارج شد نیز از این قدرت بهخوبی بهره برد. اما از نظر من قدرت یک توهم بود. تاریخ با اراده خوب یا بد افراد نوشته نمیشود. او یک بار من را به خاطر سبک زندگیای که داشتم و بهخاطر اینکه به دنبال قدرت و نفوذ نبودم، سرزنش کرد. گفتم من این امتیاز را دارم که اول اسرار دنیا را ببینم. او منظور مرا متوجه نشد و من هم هیچوقت او را درک نکردم.
در رابطه کوچک ما یک پیوند وجود داشت. ما هر دو فرزندان هولوکاست بودیم. والدینمان ما را به ایالات متحده آوردند و هرچند در دورههای زمانی متفاوتی در ایالات متحده ساکن شدیم اما با فاصله چندمایلی از هم بزرگ شدیم. من فکر میکنم هولوکاست به او یاد داد که چطور در عین نزدیک شدن به افراد خطرناک، بتواند زنده بماند. روش من برای زنده ماندن اما متفاوت بود. من سعی کردم با به دست آوردن درک بهتری از آینده، زنده بمانم و گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. هر دوی ما پناهندههایی بودیم تا در صورت لزوم بتوانیم دوباره یکی شویم.
هدف از نوشتن این ستون این نبود که درباره خودم بنویسم. فقط اینطور فکر کردم که بد نیست وقتی که مردیم و
قرار است در یادها و خاطره تاریخ باقی بماند، حتی با یادآوری کوچکترین چیزها او را به یاد بیاوریم.