تکامل قدرت سیاسی مدرن
چگونه قدرتهای بزرگ اقتصادی توانایی بسیج مردم در حمـایت از اهـداف خـود را از دسـت دادهانــد
چگونه قدرتهای بزرگ اقتصادی توانایی بسیج مردم در حمـایت از اهـداف خـود را از دسـت دادهانــد
جاناتان آیرا لوی
مورخ آمریکایی
از ظهور دولتهای بزرگ و بوروکراتیک در اوایل قرن بیستم تا پیروزی بزرگ نئولیبرالیسم در همین اواخر، تغییر در الگوهای حکمرانی را نمیتوان بهسادگی به غرایز سیاسی افرادی محدود کرد که در آن لحظه در قدرت قرار دارند. داینامیکهای بسیار بزرگتر و ظریفتری پشت آن است.
همیشه روشن نیست منشأ قدرت دقیقاً کجاست. سال 1998، بیلکلینتون، رئیسجمهور آمریکا و قطعاً یکی از قدرتمندترین مردم جهان بود. آمریکایی که پیروز جنگ سرد شده بود و چنانکه اوبر ودرین، وزیر خارجه وقت فرانسه گفته بود به ابرقدرتی در هر دو عرصه قدرت نرم و قدرت سخت تبدیل شده بود. با وجود رسوایی مونیکا لوینسکی، «اقتصاد جدید» آمریکا (اقتصاد بر پایه خدمات بهجای تولید) رونق گرفته بود و کلینتون که در انتخابات 1996 پیروزی بزرگی کسب کرده بود، همچنان در نظرسنجیها عملکرد خوبی داشت؛ جهانیسازی به رهبری آمریکا پیشرفت میکرد، دموکراسی پارلمانی هم همینطور. ویژگی عمده جهانیسازی نئولیبرال در اواخر سالهای 1990، افزایش انتقال سرمایه مالی کوتاهمدت فرامرزی بود. سال 1997 زمانی که پول داغ (پولی که بین بازارهای مالی جابهجا میشود تا سرمایهگذاران بالاترین نرخ بهره کوتاهمدت را کسب کنند) از اقتصاد بسیاری از کشورهای آسیای شرقی فرار کرد، بحران اقتصادی جهان را فرا گرفت. کلینتون که بهطور محرمانه به برگزاری نشست گروه7 فکر میکرد، نسبت به ایجاد «سیستم برتون وودز 2» بهعنوان جایگزین سامانههای پولی بینالمللی که از پایان جنگ جهانی دوم، قواعد ملی سرمایه مالی جهانی را مبنا قرار داده بود (و برای تسهیل جابهجایی سرمایه بین دولت-ملتها تشکیل شد) شک و شبهههایی داشت. کلینتون در گفتوگوی خصوصی تلفنی برای تونیبلر، نخستوزیر بریتانیا توضیح میدهد: «برتون وودز 50 سال پیش تصور میکرد فارغ از هرچیز، مسئله اصلی پیدا کردن پول کافی برای تسهیل تجارت و سرمایهگذاری است؛ نه اینکه جریان پول به نیروی طبیعی بزرگتری در اقتصاد جهانی تبدیل شود.» بنابراین، کلینتون حتی احتمال ایجاد بانک مرکزی جهانی جدید را نیز در نظر گرفت. اما زمانی که ایدههای رادیکال خود را با نزدیکترین مشاوران اقتصادیاش مطرح کرد، رابرت روبین، وزیر خزانهداری و لورنس اچسامرز، معاون کلینتون، آنها را یکجا رد کردند. به گفته نلسون لیختنشتاین و جودیت استاین دو تاریخدان آمریکایی در کتاب «یک شکست شگفتانگیز: ریاستجمهوری کلینتون و تحول سرمایهداری آمریکا»، کلینتون هیچ مشتریای برای نسخههای برنامه اقتصادی و اجتماعی جهانی نیو دیل (برنامه فرانکلین روزولت که بعد از رکود بزرگ سال 1929 در آمریکا بهوجود آمد و دخالت دولت در اقتصاد برای خروج از بحران سرمایهداری بود) پیدا نکرد. به گفته این دو تاریخدان، با بسته شدن این موضوع، غریزه ترقیخواهی رئیسجمهور آمریکا جایگاه خود را به نئولیبرالیسمی داد که پشتوانهاش قدرت سازمانی و ایدئولوژیکی بود که از سوی خزانهداری آمریکا و متحدانش تجهیز شده بود.»
مخالف جریان
با اینکه غرایز ترقیخواهی کلینتون واقعی بودند اما او خلاف موج نئولیبرالیسم حرکت میکرد. کلینتون که سال 1993 رئیسجمهور شد، ابتدا از «سیاست صنعتی» دولتی (گسترش دامنه بخشهای مختلف تولیدی کشور) و دسترسی همگانی به مراقبتهای بهداشتی حمایت کرد. اما پس از شکست هر دو طرح، مخصوصاً طرح اصلاح نظام بهداشت، رئیسجمهور وقت آمریکا حرکت سریع به سمت بنیادگرایی بازار را پذیرفت و به دیگر رهبران سراسر جهان پیوست. معنای این اقدام مقرراتزدایی صنایع (از مخابرات گرفته تا سرمایهگذاری)، تصویب اصلاحات سختگیرانه رفاهی و در غیر این صورت ستایش محسنات بازارها بود. اما چه کسی واقعاً حرف نهایی را میزد؟ روبین، سرمایهدار پیشین گلدمن سَکس و سامرز، اقتصاددان پیشین دانشگاه هاروارد؟ یا تفکر و احساسات مقطعی همه را هیجانزده کرده بود؟ این سوالها صرفاً جنبه تاریخی ندارند. در سراسر جهان، دولتها در حال ارزیابی مجدد قدرت بر زندگی اقتصادی هستند که پایان قرن بیستم از آن دست کشیده بودند. اما شرایط همانند 25 سال پیش نیست که این نتیجه بهسادگی از غرایز سیاسی زنان و مردانی که به قدرت رسیدهاند، نشأت گرفته باشد.
درحالیکه کتاب بینظیر لیختنشتاین و استاین این نکته آخر را به وضوح به تصویر میکشد، چارلز اس.مایر نویسنده کتاب «پروژه-دولت و رقبای آن: تاریخ جدیدی از قرنهای بیستم و بیستویکم» اشتباهات دوران اوج جهانیسازی نئولیبرال کلینتون را از جایگاه بالاتری بررسی میکند. سیاستهای کلینتون بعدها در دوران ریاستجمهوری باراک اوباما با هدف امیدبخشی تکرار شدند اما فضای سیاسی غالب امروز ریشه در ترس دارد. چگونه چرخه پررونق دهه 90 اینقدر سریع به اقتدارگرایی عوامگرا، فرسایش دموکراتیک و بحران گستردهتر اعتمادسازی در سالهای 2020 تبدیل شد؟
کشور مدرن
برای پاسخ به این سوال، مایر مفهوم بدیع «پروژه-دولت» را تعریف میکند که منظور از آن، نهادی خودمختار است که قدرت بسیج تمام جامعه پشت اهداف بزرگش را دارد. اگرچه پروژه-دولت پیشینهای در انقلابهای قرن هجدهم دارد اما تا زمان هر دو جنگ جهانی مورد استفاده قرار نگرفته بود. پیروزی در جنگ، مبارزه با رکود بزرگ اقتصادی آمریکا، ایجاد دولتهای رفاهی دموکراتیک و ادامه استعمارزدایی و توسعه اقتصادی مثالهایی از پروژههای بزرگ اجتماعی بودند. دولتها چشماندازها را تغییر دادند، باتلاقها را خالی کردند و زیرساختهای عظیم مانند سد، بندر و آزادراه ساختند. اما آنها بهدنبال تغییر جوامع هم هستند؛ با آموزش، ایمنسازی، استریلیزه کردن و در برخی موارد آزمایش کردن آنها.
پروژه-دولتهای جدید برای بسیج مردم و منابع به حمایت توده مردم نیاز داشتند؛ چه با استفاده از روشهای خشونتآمیز چه با بهکارگیری از ابزارهای دیگر. بنابراین اجرای این پروژه-دولتها اغلب به رهبران سیاسی پرجذبه نیاز داشت، میخواهند هیتلر باشند یا استالین، مائو، شارل دوگل و حتی جواهر لعلنهرو که بتوانند حمایت جمعیت مورد نیاز و حیاتی را اغلب از طریق سازماندهی احزاب سیاسی بهدست آورند. اما همانطور که از نام کتاب مایر پیداست، پروژه-دولت رقبای خود را داشت. در میان آنها «امپراطوریهای منابع» از باقیماندههای استعمارگرایی اروپایی از قرن نوزدهم و منابع متعددی از سازمانهای غیردولتی و متخصص مانند سازمانهای مردمنهاد، بنیادها، دانشگاهها و نهادهای بینالمللی بیدندان مانند سازمان ملل دیده میشوند. با این حال قدرتمندترین رقیب تاکنون آنچیزی است که مایر «شبکه سرمایه» بینالمللی خطاب میکند.
برای زمینهیابی این الگو در اواخر دولت کلینتون، ما ممکن است یاد عملکرد رئیسجمهور آمریکا در پیشروترین لحظاتش، بهعنوان مظهر دولت-پروژه بیفتیم: سامرز، استاد دانشگاه هاروارد، نماینده حکمرانی نیروهای متخصص است و روبین، بانکدار گلدمنسکس، «شبکه سرمایه» را میچرخاند (نئومحافظهکارانی که وقت خود را در واشنگتن میگذراندند و به عراق نفتخیز صدام حسین چشم دوخته بودند نیز نزدیکترین نماینده میراث امپراطوری منابع بودند.)
پروژه-دولت و رقبای آن هر کدام منطق و گرایشهای خاص خود را دارند اما لزوماً تمام آنها برای معاش به یکدیگر وابسته نیستند. گاهی اوقات، پروژه-دولت منطق امپراطوری منابع را میپذیرد مثل زمانی که الگوی سوسیالدموکراسی پس از سال 1945با نفت ارزان حفظ شد. بههمین ترتیب، شبکه سرمایه گاهی به دولت نیاز دارد تا بازارهای جدیدی را ایجاد کند. با این حال در مواقع دیگر به دولتها میگوید که چه کاری انجام دهند (مانند تقاضای جابهجایی سرمایه). پروژه-دولت از حکمرانی برای دانش و تخصص استفاده میکند اما حاکمیت از پروژه-دولت برای قدرت سرکوبگرانه و از شبکه سرمایه برای تزریق ثروت بشردوستانه.
گاهی اوقات، این رقبا بر یکدیگر فشار میآورند اما در مواقع دیگر، الگوهایشان یکپارچه میشود و آنچیزی را شکل میدهد که مایر «روح قوانین» پایدار خطاب میکند (اشاره به مونتسکیو، فیلسوف فرانسوی). یا «اجماع سیاسی-اجتماعی» گستردهای برای قوانین اقتصادی-سیاسی تشکیل میشود. مایر بر دو لحظه اینچنینی از اجماع تاکید میکند: سالهای پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بازگوییهای مختلف از پروژه-دولت قدرتمندترین المان بودند و دهههای پس از 1980، زمانی که نئولیبرالیسم از روحالقوانین اشباع شد. امروز، وضعیت انعطافپذیر و نامشخص است اما احتمالاً ماهیت جدیدی پیدا خواهد شد.
پروژهها کجا رفتهاند؟
با توجه به روابط چندجانبه رقبا، خواندن تاریخچه مایر چندان آسان نیست اما بهطور فوقالعادهای آموزنده و سرشار از بینش است. با اینکه بهشدت بر اروپا و ایالات متحده متمرکز شده، دامنه آن تمام جهان را شامل میشود. روایت مایر در نیمه اول قرن بیستم آغاز میشود؛ زمانی که جنگ تمامعیار و سپس رکود بزرگ نیروی لازم راهاندازی پروژه-دولت را تامین کرد. با شروع جنگ سرد، بسیاری از پژوهشگران، دولتها را براساس نوع رژیم طبقهبندی کردند؛ از لیبرالدموکراسی گرفته تا رقبای خودکامه و توتالیتر. اما مایر این تمایز را کنار میگذارد، حتی با وجود اعتراف به برخی از سختیهایی که آمریکای زمان فرانکلین روزولت با آلمان زمان هیتلر همراه کرده بود.
با اتخاذ این رویکرد، مایر میتواند رشد و سقوط طیف وسیعی از پروژه-دولتها را در طول قرن بیستم ترسیم کند. فاشیسم در طول جنگ جهانی دوم از داخل ترکید، درحالیکه سوسیالدموکراسی و توسعهگرایی سه دهه بعد و کمونیسم یک دهه پس از آن ناپدید شدند. از آن زمان تاکنون از پروژه-دولت صرفاً پوستهای باقی نمانده است.
چرا پروژه-دولت سوسیالدموکراتیک در دهه 1970 از بین رفت؟ برخی از دلایل مشروط بودند: دوران نفت ارزان که امپراطوریهای منابع قدیمی آن را فعال کرده بود، با بحران نفت 1973 کاملاً بهپایان رسید. مایر پس از روایت تاریخی، بسیاری از صفحات کتاب را صرف نشان دادن این موضوع کرد که چگونه تورم قیمت هم نوعی بازتاب است و هم محرک یک بحران گستردهتر از ایمان به سوسیالدموکراسی اما او هم پیشنهاد میکند که پروژه-دولتها قربانی موفقیت خودشان شدهاند.
برخی در جنگهای جهانی پیروز شده بودند اما از آن جنگها زمان زیادی گذشته است؛ مثل ایجاد دولتهای رفاهی پس از تاسیس نهادهای اساسی. همین موضوع برای دیگر پروژههای توسعه اقتصادی ملی نیز صدق میکند مانند صنعتی شدن برزیل یا شوروی روسیه یا انقلاب سبز کشاورزی در بیشتر کشورهای در حال توسعه امروزی. بعد از اینکه تمام این موارد انجام شدند، چه اتفاقی میافتد؟ پروژه-دولتها برای شکوفایی به پروژه نیاز دارند. هر چه بزرگتر باشد، بهتر. اداره کارآمد خدمات پستی، جمعآوری مالیات یا اجرای برنامههای ملی بیمه دندانپزشکی برای حفظ مشروعیت و انگیزه یک پروژه-دولت کافی نیست. اما با این حال، تعداد پروژههایی که میتوانند این الزام را برآورده کنند، ناگزیر محدود هستند. آنها به شکوفایی بزرگ انرژی و تعهدات گسترده نیاز دارند اما بهزودی مسیر خود را طی میکنند.
پیروزی سرمایه
بنابراین، بعد از سال 1980 یا همان حدود، پروژه-دولت در جایگاه دوم قرار گرفت و حکمرانی غیردولتی و شبکه بینالمللی سرمایه پیشی گرفتند. همانطور که مایر نشان میدهد، شبکه سرمایه بحران تورم را حل کرد و با سوق دادن بدهیها به سمت دولتها و خانوارها، نظم اقتصادی-سیاسی جدیدی را ایجاد کرد.
اهرم اصلی، سیاست پولی بود و بانکهای مرکزی بهعنوان نهادهای حاکمیتی متخصص بودند که فراتر از عرصه سیاسی دموکراتیک عمل کردند. در اینجا، مایر تعلل میکند، گاهی نشان میدهد که حکمرانی غیردولتی صرفاً در خدمت منافع الیتهای اقتصادی نیست درحالیکه در مواقع دیگر میپذیرد حکمرانی با اهداف سرمایه همسو بوده است.
در هر صورت، تا پایان دهه 1990، سرمایه پیروز شد و روح جدید نئولیبرالی از قوانین را تثبیت کرد. اما همانطور که مایر با شفافیت توضیح میدهد، نئولیبرالیسم به معنای گسترش دامنه دسترسی به بازار، شعار اصلی مدافعان آن نبود. بلکه درباره تغییر توزیع درآمد از نیروی کار به سرمایه بود. قرار بود این کار با هر ابزاری انجام شود. درحالیکه گاهی اوقات به مقرراتزدایی و حذف دولت نیاز بود، اغلب باید از قدرت دولت بهویژه قدرت آمریکایی استفاده میشد و دریافت مشروعیت از سوی متخصصان دانشگاه هاروارد.
در نهایت، مایر نشان میدهد، پیروزی نئولیبرالیسم تا پایان سالهای 1990 تعیینناپذیر بود و غرایز ترقیخواهی کلینتون هیچ شانسی برای تاثیرگذاری بر سیاست نداشت. اینجا شرح لیختنشاین و استاین یک مکمل مفید است. آنها در تمام جزئیات نشان میدهند که چگونه ترقیخواه کلینتونی در طول هشت سال ریاستجمهوری به نئولیبرالیسم کلینتونی تبدیل شد. درحالیکه روبین شبکه سرمایه را پشتسر گذاشت، سامرز امتیاز انتشار آکادمیک را پیشنهاد میدهد. اما موضوعی که به همان اندازه مهم است این است که کلینتون، این سیاستمدار تمامعیار، هیچ پروژه بزرگی نداشت. همانطور که او در سال 1998 اعتراف کرد، «ماموریت ما نجات دولت از افراط و تفریط خود بود تا دوباره بتواند به یک نیروی ترقیخواه تبدیل شود». این نامساعدترین لحظه برای پروژه-دولت بود.
اما لیختنشتاین و استاین نشان میدهند که نئولیبرالها حامیان بسیاری داشتند. کلینتون به دلیل ویژگیهای منحصربهفرد میراث پروژه-دولت آمریکا کاملاً آماده بود جایگاه خود را تحویل جانشیناش دهد. مثلاً، همانطور که مایر هم تایید میکند مدت زیادی پس از جنگ جهانی دوم طول نکشید که روح سوسیالدموکراتیک «نیو دیل» جای خود را به علاقهمندی وافر جنگ سرد به «امنیت ملی» داد. این تغییر در پروژهها محدودیت سختی را روی نفوذ چپگرایان از جمله جنبش کارگری در سیاست ایالات متحده ایجاد کرد.
کلینتون خود قهرمان متعهد به اتحادیهها نبود. او بزرگشده منطقهای فقیرنشین آرکانزاس بود که تقریباً توسط پروژه-دولت دستنخورده باقی مانده بود و بعدها به مقر اصلی یک شرکت نئولیبرال جهانی، والمارت، تبدیل شد. او و حتی چپگراترین مشاورانش تمایل داشتند فاصله خود را از طبقه کارگر حفظ کنند. این «شکست شگفتانگیز» عنوان کتاب لیختنشتاین و استاین است. حتی اگر کلینتون غرایز ترقیخواهانه داشت، از ترویج یک حوزه انتخابی مترقی برای مترقیترین سیاستهای خود امتناع کرد.
برای اطمینان، در آستانه هزاره، به نظر میرسد ریاستجمهوری کلینتون موفقیت شگفتانگیزی داشت. به هر حال، تمام شاخصهای اقتصادی آمریکا بالا بود و الگوی کاپیتالیسم آمریکایی تنها الگوی ممکن بهنظر میرسید. اما طبق گفتههای لیختنشتاین و استاین، کلینتون دچار این توهم شد که اگر شبکه سرمایه را به حال خود رها کند بهنحوی به اهداف ترقیخواهی میرسد. به همین ترتیب، مایر نشان میدهد که برند نئولیبرالسیم چپ-میانه «راه سوم» از همان ابتدا بر پایه «تفکر جادویی» بنا شده بود.
در اواخر سالهای 1990، شکافهایی در این الگو دیده شد. پس از بحران اقتصادی شرق آسیا، در سال 1999 اعتراض گستردهای در نشست سازمان تجارت جهانی در سیاتل رخ داد. بعد از آن، رکود اقتصادی 2008 اتفاق افتاد که مایر آن را نقطه اتکای تاریخ اخیر میداند. با اینکه دولت اوباما (جایی که سامرز با سمت مدیر شورای اقتصاد ملی به دولت بازگشت) صلاحیت خود را در راهاندازی نظام مالی جهانی نشان داد، اما بحران گستردهتر نئولیبرالسیم به این سادگی قابل حل نبود. وقتی اعتماد عمومی به مشاوره کارشناسان جامعه از بین رفت شبکه سرمایه آسیبپذیر شد.
آیا این بدان معنی است که صحنه برای بازگشت پروژه-دولت آماده شده است؟ نه کاملاً. براساس تحلیل مایر، رهبران اقتدارگرای پوپولیست امروزی، مانند ویکتور اوربان، نخستوزیر مجارستان، رجبطیب اردوغان، رئیسجمهور ترکیه، ژائیر بولسونارو، رئیسجمهور پیشین برزیل و دونالد ترامپ، رئیسجمهور پیشین آمریکا که ائتلافهای سیاسی موقت را برای تسهیل فساد شبهمافیایی تشکیل دادند، از قدرتهای نهفته پروژه-دولت به اندازه کافی استفاده نکردهاند.
کتاب مایر بنابراین این سوال را بیجواب میگذارد که آیا پروژه-دولت از زبالهدان تاریخ فرار میکند، احیا میشود و به شکل دموکراتیک برای مصلحت عمومی بازمیگردد یا نه؟
به سوی ماهیت تازه قوانین
آیا هنوز میتوانیم آنچه مایر «ماهیت تازه قوانینی که ممکن است آزادی، برابری و عدالت را گسترش دهد» خطاب میکند، ایجاد کنیم؟ برای پاسخ به این سوال، باید سه موضوع اصلی را در نظر گرفت. اول، تاریخ نشان میدهد که پروژه-دولت همیشه در بیشتر دوران جنگ و بسیج نظامی بیشترین پیشرفت را داشته است. از این نظر، میتوان گفت که احیای ایدههای سیاست صنعتی دوران کلینتون توسط بایدن با کشمکش با چین همزمان شده است.
اما از آنجایی که هیچ فرد عاقلی خواهان جنگ تمامعیار نیست، سوال مهم این است که آیا میتوان بدون تهدید نظامی، حمایت داخلی را برای برنامههای اقتصادی متحولکننده جلب کرد؟ جواب این سوال مشخص نیست. ویلیام جیمز، فیلسوف آمریکایی بیش از یک قرن پیش مشاهده کرده بود که یکی از چالشهای پایدار مدرنیته، یافتن «معادل اخلاقی جنگ» بوده است. ما فقط میتوانیم امیدوار باشیم که گذار به یک اقتصاد صفر خالص به اندازه شکوه و عظمت میدان نبرد بتواند حمایت مردمی را جلب کند.
موضوع دوم به سرنوشت هژمونی جهانی آمریکا مربوط میشود. کتاب لیختنشتاین و استاین بهویژه در ردیابی منطق جدید قدرت اقتصادی آمریکا، براساس محوریت دلار، که در اواخر دهه 1990 ظهور کرد، مؤثر است. برخلاف بسیاری از «امپراطوریهای منابع»در گذشته، آمریکای پس از دهه 1980 دیگر روی صادرات سرمایه و محصولات وابستگی ندارد. در عوض، با کسری بودجه با جهان پیشروی کرد که بودجه آن از واردات حیرتانگیز سرمایه جهانی تامین میشد. در شرایط جابهجایی آزادانه سرمایه جهانی، فکر نمیکنم که پروژه-دولت هیچ شانسی برای بازگشت داشته باشد. در این مورد، غرایز کلینتون درست بودند: تبعیت از تقاضاهای سرمایه به راهحلهای حاکمیت بینالمللی نیاز دارد. اما امروزه چنین راهحلهایی وجود ندارند.
در نهایت مسئله این است که نئولیبرالیسم در تمام طول این مدت به آن پرداخته است: انتقال توزیع غنایم اقتصادی از نیروی کار به سرمایه. مایر «طبقه کارگر سازمانیافته» را بهدلیل ناکامی در «اصرار بیشتر بر توزیع مجدد سهام درآمد» پس از سال 1980 محکوم میکند. انصافاً، چندین دهه است که کارتها علیه جنبش کارگری روی یکدیگر جمع شدهاند. زمانی این پروژه منحصربهفرد بود اما مثل تمام پروژهها، پس از کسب چندین موفقیت قدرت خود را از دست داد. لیختنشتاین و استاین پیشنهاد میکنند سیاستهای اقتصادی دولت کلینتون اگر همچنان پابرجا بودند احتمالاً هنوز شکستنخورده باقی میمانند، چون شکلی که قبلاً داشتند را نمیگرفتند. سال 2023، بهنظر میرسد برای بار دیگر شاخصهای ساختاری پیامدهای اقتصادی و سیاسی و شاید برای بهتر شدن تغییر کنند. اقتصادهایی که کلینتون و دیگر سیاستمداران «راه سوم» (مثل تونیبلر در بریتانیا) به ارث گذاشتند، تحت تاثیر تورم قیمت دارایی و اهرم بدهی قرار گرفتند.
دستاوردهای آنها تا حد زیادی به صاحبان ثروت میرسید و میزان کمی به دستمزد بیشتر مردم اضافه میکرد. تنها زمانی که اقتصاد کشورها با پاداش دادن به شهروندان عادی و نه نخبگان ثروت به جلو پیش میروند، ماهیت تازهای از قوانین ایجاد میشود.
مترجم: یاسمن طاهریان