ما لعبتکانیم و جهان لعبتباز / ۱۴۰۳ آخرین رمق ما معمولیها بود...
برخلاف آنان که میگویند بین اوباما و بایدن و ترامپ فرقی نیست؛ باید گفت بین پوتین و شیجینپینگ و مودی و نتانیاهو و ترامپ و بنسلمان و اردوغان فرقی نیست. همه اهل قدرتنماییاند. همه دلباخته نمایشاند. همه راستهایی افراطیاند. همه کشور خود و حکومت خود را «اول» میدانند و در حدوحدود توان و قدرت خود، آن را «اول» میخواهند.

سالی که گذشت، سالی پرفتنه بود. نه از آن فتنهها که در گفتارهای رسمی پس از ۱۳۸۸ میگفتند؛ گفتارهایی که قدرت را در جایگاه حقانیت میبیند و مخالفت و تعارض و حتی اعتراض به آن را مصداق عداوت با حقیقت. در آن گفتارها، فتنه فضایی پرالتهاب و ناروشن است که در آن، سره را از ناسره و حق را از باطل نمیتوان شناخت. اما سیاست و قدرت، صحنه تعریف و تبیین حقیقت نیست. صحنه توازن قواست. و دقیق است (گرچه تلخ) که گفتهاند الحق لمن غلب. آنکه غلبه دارد و قدرتش افزون است، میتواند ادعای حق کند و خود را نماینده و نماد حقیقت بپندارد.
ازاینروست که پیوند دادن مسئله قدرت با حق و حقیقت، نارواست و بدتر از الگوی بیپرده و سکولار توازن قوا؛ دستکم در اینجا، قدرت مسلط ادعای حقیقت نمیکند. پس، فتنه نیز در اینجا معنای فضای آمیخته و ناروشن میان حق و باطل ندارد. فتنه در اینجا معادل بلاست. از همان معنا که عرفی شیرازی میگوید: «ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد». و البته شاهکار سخنش در مصرع دوم است که از قضا به شهرت مصرع نخست نیست: «من ابلهانه گریزم به آبگینه حصار.»
آری؛ حال و روز ما ایرانیان در این روزگار و بهویژه سالی که گذشت، چنین بود. سنگهای فتنه بر ما بارید و ما نیز ابلهانه به حصارهایی از آبگینه گریختیم. به خانههای شیشهای آویختیم. به هر حشیشی تشبث جستیم شاید غرق نشویم. و البته، چندان حشیشی هم در دست ما مردمان معمولی نبوده و نیست. حداکثر ابزاری که داریم و میشناسیم، تکه کاغذی است و صندوقی. زمانی قهر میکنیم و نمیاندازیم. زمانی با هزار شور و امید به آن دل میبازیم. و زمانی با گزینهای که چندان هم نمیشناسیم و نمیپسندیم، میسازیم از سر ناچاری و هراس از بلای بزرگتر. و البته، ما در بهترین حالت میتوانیم برای تکبرگهای خود تصمیم بگیریم.
ما را بر مردمان پنسیلوانیا و جورجیا و واشنگتن دیسی تاثیری نیست؛ اما رای و تصمیم آنان، بیش از خودشان سرنوشت نسل و عصر و عمر ما را تعیین میکند. و کاش، بلا فقط آن مونارنجی نشسته در کاخسفید بود. دنیای1403بیش از پیش نشان داد که مجمع دیوانگان است. دیوانگان قدرت. آنان که دیگر هیچ آداب و ترتیبی هم نمیجویند. در بند هیچ معاهده و نظام بینالمللی هم نیستند. وستفالیا را دارند به زبالهدان تاریخ میافکنند. لیبرالیسم را دارند دفن میکنند. از غزه تا اوکراین، از گرینلند تا کانادا، از پاناما تا تایوان. همچون گرگان بر سر جنازهای؛ جنازهای که جهانی است. گویی هنرمندان حکایت سعدیاند که در صدر نشستهاند؛ اما هنر مشترکشان اقتدارگرایی و سلطهطلبی است.
برخلاف آنان که میگویند بین اوباما و بایدن و ترامپ فرقی نیست؛ باید گفت بین پوتین و شیجینپینگ و مودی و نتانیاهو و ترامپ و بنسلمان و اردوغان فرقی نیست. همه اهل قدرتنماییاند. همه دلباخته نمایشاند. همه راستهایی افراطیاند. همه کشور خود و حکومت خود را «اول» میدانند و در حدوحدود توان و قدرت خود، آن را «اول» میخواهند. یکی رویای معاویه شدن دارد، آن دیگر عثمان، سومی تزار و لابد آن دیگران، تموچین. و البته خود ترامپ که میخواهد جهانی را به معاملتی از آن آمریکا کند. و حالا این جهان پرفتنه شده است؛ نه از آن چشم و آن ابروی روزگار کهن. از مسیری که در آن افتاده است و دیوانگان میتازند.
چنان که زمانی نسخه داخلیشان گفته بود: ترمز بریده و فرمان کنده و دورانداخته. در چنین جهانی، ما مردمان معمولی چه میتوانیم کرد؟ چه ابزار داریم؟ حداکثر کاری که در این سال میتوانستیم، این بود که نیمی از ما رای دهیم و نیم دیگر رای ندهیم. نیمی به امید روزنی و نیم دیگر ناامید از حتی یک روزن. حال، هفتماهی از آن انتخاب گذشته و آخر سال رسیده است. شاید آنان که رای ندادند، به آنها که دادند خرده بگیرند و بخندند و بگویند: «دیدی!» اما این ناتوانی، فراتر از اینهاست. رای دادن ما کاری بود در حد گریختن به آبگینه حصار. ولی چه میشد کرد؟ مگر ما را در این روزگار، برج و بارویی مانده است که به آن بگریزیم؟ مگر حصار سنگ و خندقی داشتیم که نرفتیم؟ مگر سکان فلک دستمان بود که سنگ فتنه نباریم؟ نه واقعاً. کل توانمان همین بود.
آخرین رمق جانمان. تهمانده وجودمان. همه ابزار و امکانمان. به آبگینه حصار گریختیم. به خانهای که ظریف نشان میداد و حالا خودش را هم از آن بیرون انداختهاند. به بستری که رویاهای متفاوت در آن میدیدیم و حالا هم برخی هنوز میگویند کابوسی دهشتناکتر نیز ممکن بود. نمیدانم. شاید درست بگویند. شاید از این بد هم بدتری بود. شاید همین هیاهوگران میدانها که در مشهد و تهران و قم حکم اعدام ظریف و اجرای حجاب و برکناری پزشکیان میدهند، امروز در امارتهای دولت و دفاتر وزارت نشسته بودند. چنان که در ۱۴۰۰ و ۱۳۸۴ نشستند و هرچه پل پشت سر ساخته بودیم، شکستند.
همچنان که در مجلسهفتم شوی تثبیت قیمت ساختند و کشور را به روزگار ناتراز امروز گرفتار ساختند. همچنان که در مجلسیازدهم به اسم قانوننویسی تیغ برداشتند؛ چه برای فضای مجازی، چه حجاب، چه احیای برجام و چه حتی علیه بازگشت دانشورانی چون ظریف. حق هم دارند. کوچکاند و بزرگ نتوانند دید. همچون مواجهه هراسناک آدم کوچولوها با گالیور. چنین است که بندهایی بر دستوپای ملک و ملت و دولت میبندند و بعد هم به دریای توفان میاندازند و طلب شنا کردن هم دارند.
چنان که از وزیر اقتصاد داشتند و حالا که او رفته، دلار و سکه همه رکوردهای قبل را شکسته. شاید ما مردمان معمولی با تکبرگهایمان بتوانیم و در همه دفعات قبل که نخواستیم و نیامدیم، میتوانستیم راه بر این هیاهوگران بیهنر ببندیم و به هر دلیل، گاه نبستیم. اما تلخترین جای این شوکران واقعیت این است که مسئله امروز ما مردمان معمولی، مناسبات و منازعات ایران نیست.
جهان است که آشوب است. جهان است که دیوانگان را زمام داده است. اینجا دیگر، همان تکبرگ را هم نداریم. البته باز هم سعی خودمان را کردیم. در برابر آنی که میگفت: «مردم را از جنگ نترسانید»؛ به یکی امید بستیم که از تنشزدایی و مذاکره میگفت. و البته، امروز هم اگر به خودش باشد، باز میگوید. چنان که گفت میخواست مذاکره کند، اما اختیار نیافت. و ما آدمهای معمولی، فکر میکردیم قرار است به او اختیار دهند که امکان ریاستجمهوریاش دادند.
بگذریم. همچنان که این سال پرفتنه گذشت. و حالا در آستانه شلیک توپ سال نو، از همیشه حیرانتریم. ناتوانتر. تماشاگرتر. همچون لعبتکانی به دست فلک لعبتباز. گویی، آن شاعران کهن واقعیت روزگار امروز را سدهها پیش از ما، دقیقتر دیده بودند. اما برای خود ما، روزگار غریبی است نازنین...