ما بازی نیستیم
پروژه نامحرمانگاری بخش وسیعی از جامعه، سالهاست که کلید خورده است و توزیع نادادگرانه و سلیقهای موقعیت و امکان مداخله، اعتراض و حضور در عرصه سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگی چنان بخشی از جامعه را از هرگونه بخت سالم و قانونی کنشگری دور ساخته که آدمی گاه حس میکند همین که حداقلهای یک شهروند درجه چندم را برایش قائل هستند، باید سپاسگزار هم باشد. ما بازی نیستیم.
هرچه از دوران کودکی و اوایل انقلاب و جنگ و ماجراهای سیاسی دهههای 70، 80 و 90دیدهام یکطرف و این چهار، پنج سال اخیر و رخدادهای ریز و درشتش یکطرف. شرایط سیاسی و اجتماعی ایران و مناسبات بینالمللی سایر کشورهای جهان، در منطقه همیشه ملتهب و همواره در حالت هشدار خاورمیانه، در این سالها وضعیتی را رقم زده که از منظر تواتر و توالی و سرعت رخدادهای بزرگ و پرتنش داخلی و خارجی باورنکردنی جلوه میکند.
چه بسیار روزها که از خواب برخاستیم و با چشمانی گرد از حیرت خبر یک تنش بزرگ و تکاندهنده یا یک فاجعه عظیم را شنیدیم. چه بسیار شبها که از دلهره و وحشت رخدادهای احتمالی فردا تا صبح نخفتیم و منگ و کلافه این شبکه و آن شبکه و این سایت و آن کانال را در جستوجوی مژدهای امیدبخش کاویدیم. روندی که شخصاً طی این سالها طی کردم و فکر میکنم بسیاری دیگر از هممیهنانم نیز مشابهش را تجربه کرده باشند، روند فروکاستگی بهحد یک ناظر صِرف است.
نمیخواهم بگویم فقط در ایران چنین است و مردم سایر ممالک جهان وسط عرصه و صحنهاند. واضح است که در سطح جهانی شکل بازی عوض شده است و نهفقط مردم عادی که بسیاری از نهادهای حقوقی، نظارتی و سیاسی (و در صدرشان همین سازمان بیبخار ملل) در عمل نشستهاند و نگاه میکنند ببینند کار بهکجا میکشد و که میزند و که میخورد. درست مثل تماشاگران یک مسابقه پینگپنگ که مداوم گردن به راست و چپ میچرخانند تا رفت و برگشت توپ بین دو حریف را دنبال کنند و دخالتی در سرنوشت توپ ندارند.
بله، شاید تمام جهان کموبیش همین وضعیت را تجربه میکند، اما آیا قرار بوده ما نیز شبیه تمام جهان باشیم؟ آیا ایدهها، شعارها و وعدههای جریانساز نیمقرن اخیر قرار بوده ما را چنین منفعل، بیقدرت و تنها نظارهگر بسازد؟ رویای «همیشه در صحنه» بودن کجا رفت پس؟ چرا به هر طرف که میرویم اهالی قدرت و سیاست میخواهند به ما بفهمانند که بازی نیستیم، جایی در تعیین مسیر این رخدادها نداریم و باید رفت و برگشت توپ را نظاره کنیم و بس؟
پروژه نامحرمانگاری بخش وسیعی از جامعه، سالهاست که کلید خورده است و توزیع نادادگرانه و سلیقهای موقعیت و امکان مداخله، اعتراض و حضور در عرصه سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگی چنان بخشی از جامعه را از هرگونه بخت سالم و قانونی کنشگری دور ساخته که آدمی گاه حس میکند همین که حداقلهای یک شهروند درجه چندم را برایش قائل هستند، باید سپاسگزار هم باشد. ما بازی نیستیم.
در هیچ یک از رسانهها تصویر، صدا و مجال ظهوری نداریم، با اکثر نمایندگان سیاسیمان بیگانهایم، روزی صدبار میبینیم که مسئولان خلاف خواست، صلاح و علاقهمان عمل میکنند، در تعیین ارزشها و ضدارزشهایشان کسی از ما نظری نمیخواهد، کسی بابت خطاهایش از ما دلجویی نمیکند، لازم نمیداند از مقامش کناره بگیرد و شرمنده نمیشود. انگار این شکل از روابط با شهروندان چون تقدیری غیرقابل تغییر، چون سرنوشتی اسطورهای ما را در بر گرفته و تقلاهای ما حریف این پیشانینوشت نخواهد شد. نمیگویم اگر بازی عوض میشد همهچیز بیخطا و بیگزند پیش میرفت.
در این جبر جغرافیایی و تاریخی بسیارند مسائلی که از دایره قدرت یک کشور، یک دولت و یک جامعه بیرون هستند اما اگر بازی بودیم، بخشی از مسئولیت خطاها نیز بر دوش خودمان بود. تجربه کسب میکردیم، هوشیارتر میشدیم و دستکم در مواقع بحرانی با سیاستمداران همدلی و همراهی بیشتری به خرج میدادیم. اصلاً دستکماش امکان دیالوگی وجود میداشت و تلاش میکردیم حرف یکدیگر را بفهمیم، شرایط یکدیگر را درک کنیم و مدام با الگوهای انتزاعی با هم سرشاخ نشویم.
این دوره از تاریخ به شهادت همان تواتر و توالی رخدادهای تکاندهندهاش حتماً برای آیندگان جذاب و آموزنده خواهد بود. روزگاری خواهد آمد که نسلهای آینده، این دوران را مرور خواهند کرد و خواهند دانست که چگونه خارج کردن بدنه جامعه از بازی سیاست و کوتاه کردن دستش از تعیین مسیر آیندهاش میتواند به گسیخت، فروپاشی و تزلزل اجتماعی منجر شود و چگونه ارزشهای فردی آحاد جامعه را زیر سوال ببرد و هر شهروند را بدل سازد به موجودی خشمگین، عافیتاندیش، ناهمدل با دیگران و بیتوجه به مسائل حیاتی سیاست، اقتصاد و فرهنگ. تا آن زمان نه که از تلاش برای خروج از این انفعال دست بکشیم، اما عجالتاً گویا باید به سیاق سابق مثل تماشاگران مسابقه پینگپنگ، گردن به چپ و راست بچرخانیم و ببینیم سرنوشت ما را به کجا میبرد؛ شکلی از زیستن که شایسته انسان امروزی نیست.