از زندان بدتر هم هست؟
روحالله نخعی، همکار ما در گروه بینالملل چند روز است که دیگر در تحریریه نیست. زندان است. در کار روزنامهنگاری چنین چیزهایی بخشی از کسبوکار ماست. عادت هم نمیکنیم. عادت نمیکنیم چونکه آدمی برای هر پدیدهای که بخواهد به آن عادت کند دنبال یک منطق و توجیه میگردد. ما هنوز نمیدانیم که چطور نوشتن و گفتن، همسنگ شنیعترین کارها در این کشور قرار میگیرد و گاهی اصحاب قلم مستوجب بدترین مجازاتها؟
ما هنوز در ناخودآگاهمان این است که کسانی باید به زندان بروند که وجودشان برای جامعه مضر باشد و بودنشان در میان مردم، مایه خسران دیگری شود. برای همین است که وقتی رفیق و همکاری که بالا و پائینش را دیدهایم و میشناسیم با اتهامهای عجیبی لایق حبس میدانند، سرمان داغ میشود و هزاربار با خود میپرسیم چرا؟ حتی اگر بارها و بارها هم در این موقعیت قرار گرفته باشیم و همکاری را برای رفتن به زندان بدرقه کرده باشیم، باز هم که نوبت یکی دیگر میشود، گویی که بار اول است؛ همانقدر متعجب میشویم و مغزمان سوت میکشد که بار اول در مواجهه با چنین وضعیتی چنان شدیم. درباره زندان رفتن روحالله اما احساسی متفاوت و حتی متناقض داشتیم. عجیب که نمیدانیم برای زندانرفتنش خوشحال باشیم یا ناراحت؟
اشتباه نکنید. روحالله بهزعم قریب به اتفاق اعضای هممیهن، بیآزارترین و مهربانترین آدم تحریریه است. همیشه سر به کار خودش دارد. به حوزهاش مسلط است. به زبان انگلیسی تسلط کامل دارد. کامیپوتر را خوب میفهمد؛ لااقل بیش از ما اعضای تحریریه. آنقدر که هرکس به مشکلی کوچک و بزرگ در کامیپوترش برخورد میکرد اولین صدایی که میشنیدیم این بود: روحالله. روحالله با همه در صلح است. حتی وقتی عصبانی هم میشود، آن مهربانی ذاتی که انگار با جانش گره خورده باز هم برجستهتر از دیگر احساسات و هیجاناتش است. بعید میدانم کسی با او حشرونشر مختصری هم داشته باشد و اینها را تایید نکند. اینها را نگفتم که با سجایای اخلاقی روحالله آشنا شوید، یا اینکه چون زندان رفته از او قدیس بسازم، گفتم که بدانید خوشحالشدنمان از بابت این نبوده که حضورش مایه آزار ما بوده، بلکه برعکس حضور روحالله مایه خیر است و برکت.
آنچه احساسات متناقضی در ما نسبت به زندانرفتن روحالله بهوجود آورد، وضعیت او در این 8-7 ماه اخیر بود. میپرسید از زندان بدتر برای روزنامهنگار هم مگر وجود دارد؟ بله، وجود دارد. از زندان بدتر این است که مجازات روزنامهنگاری مشمول عفو شود، اما عدهای مصرانه بخواهند او به حبس برود و زورشان هم برسد و چندین و چند ماه شما بارها فراخوانده شوید که به زندان بروید اما موکول به زمان دیگری شود. روحالله نخعی همه ماههای سپریشده امسال در چنین وضعیت بلاتکلیفی بود. به قول دوستی، شما وقتی میخواهید سفر یک هفتهای بروید، هزار برنامه را زیر و رو میکنید، خانه را به یکی میسپارید، کارهای واجب را به یکی دیگر و... حالا ببینید کسی که قرار است دو سال در محبس باشد، باید حساب و کتاب چه چیزهایی را بکند تا آماده برای حبس شود. بلاتکلیفی، بارها خداحافظی کردنش با دوستان و همکاران، آمادهشدن برای رفتن به حبس و به تعویق افتادن زمان حبس، کلافگیای به آدم میدهد که از حوصله خارج است. حتی آدمی به صبوری و قلندری روحالله هم کلافه میشود، هرچند نه کلامی شکوه کند، نه اصلاً به روی خودش بیاورد. حالا شاید شما هم به ما حق بدهید که ندانیم از زندان رفتن همکارمان خوشحال باشیم یا ناراحت؟ از اینکه دیگر بلاتکلیف و کلافه نیست خوشحال باشیم یا از اینکه در حبس است ناراحت؟
شاید آنکه اصرار داشت روحالله حتماً و باید که به حبس برود، اگر در زندگیاش یک روز چنین بلاتکلیفیای را تحمل کرده بود، همان رنج بلاتکلیفی را جایگزین حبساش میکرد. هرچند بعید میدانم همه عمر بر او یا آنها چنین حالی رفته باشد.