نه به مشروعیتبخشی جنگ
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

جنبه انسانیدادن در توجیه جنگ چه اثرات مخرب اخلاقی و سیاسی دارد؟
از آنجایی که علوم سیاسی نشان داده که بهترین راه برای ترویج حقوق بشر، جنگ نیست، شاید تصور شود که فعالیت ضدجنگ، شکل ابتدایی فعالیت حقوق بشری است. اما چنین نیست. در عوض، موضع اصلی که موضع مشترک بین عفو بینالملل، دیدهبان حقوق بشر و بسیاری گروههای نظیر اینها است، «بیطرفی» در زمان شروع جنگ و ادامه این بیطرفی است که با گزارشهای واقعی در مورد نقض قوانین بینالمللی بشردوستانه و قوانین درگیریهای مسلحانه همراه میشود. این وضعیت، حاصل یک انتخاب است و نه یک ضرورت. البته انتخابی که با خطرات بزرگ سیاسی و اخلاقی همراه بوده و هست. دو سوال وجود دارد که باید برای آینده آنها را مطرح کنیم: آیا پیشفرض ما باید مبتنی بر دفاع از این موضعِ اصلی باشد؟ و اگر چنین است و چنین پیشفرضی باید باشد، تا چه زمانی باید این موضع را حفظ کنیم؟ در 50 سال گذشته، این پیشفرضِ کموبیش مطلق در تاریخ استثنایی است، چون که بیشترِ گروههای مدافع حقوق بشر در دوران مدرن، اولویت خود را بر کنترلِ خودِ جنگ گذاشتهاند تا زدنِ انگ جنایات در طول جنگ. حالا موضع معکوسشده فعلی در میان مدافعان، ضعفهای آشکار روزافزونی پیدا کرده است.پیش از آنکه عفو بینالملل، دیدهبان حقوق بشر و سایر گروها، اولویتهای کنونی را تعیین کنند، تمرکز هواداری از درگیریهای مسلحانه، چه در جامعه مدنی و چه میان مدافعان حقوق بشر، بسیار متفاوت از آن چیزی است که امروز است. بیش از یک قرن است که صلیب سرخ برای انسانی کردن جنگها، فعالیتهای محتاطانهای را انجام داده. اما همانطور که در آخرین کتابم بهنام «انسانی: چگونه ایالات متحده صلح را رها و جنگ را دوباره اختراع کرد» سعی کردم نشان دهم، زمانی خطراتِ انسانیکردن جنگ، موضوعی بحثبرانگیزتر بوده است. در زمانه ما، پیکربندی جدیدی پدیدار شده و هرگونه بحث قابل مقایسهای مانند بحثهای گذشته، به حاشیه رانده شده است.
جرم بزرگ: آغاز جنگ
بهویژه، فهم متعارف پس از جنگ جهانی دوم، صریح بود - که تقریبا مخالف فهم متعارف امروزی ما است. مدخل شروع یا ادامه جنگ (اخلاق و قانونی که امروزه آن را jus ad bellum مینامند و عادلانه بودن جنگ را تعیین میکند) آنقدر مهم بود که رعایت و بهدقت زیر نظر نگه داشته شود چون عبور از آن نهتنها منجر به جنایات جنگی قابل پیشبینیای میشد، بلکه منجر به مرگ و جراحت میلیونها نظامی و غیرنظامی میشد و این اتفاق را هم تا حدی قانونی درنظر میگرفت و تخریبهای فیزیکی و سایر هزینههای هنگفت را از جمله صرف پول برای خرید تسلیحات بهجای صرف آن برای رفاه، مجاز میدانست. بدتر از همه اینکه چهبسا رد شدن از خطوط اخلاق جنگی، پیامدهای بیثباتی جنگ را تا چندین دهه ادامهدار میکرد. تا آنجا که میتوان گفت، ممکن است افراد بیشتری در این «بهاصطلاح جنگ علیه تروریسم» (مثلا در عراق و لیبی) کشته شوند، آنهم نه برای اینکه بهطور مستقیم هدف قرار میگیرند یا حتی از سوی آمریکاییها و متحدانشان با نقض قوانین بینالمللی بشردوستانه یا مطابق با این قوانین کشته میشوند، بلکه بهخاطر بینظمی و ویرانی جان میبازند. بنابراین دیگر جای تعجبی نیست که نگرانی در مورد شروع تهاجمی جنگ، آنچنان که در دادگاه نظامی بینالمللی نورنبرگ بیان شده، زمانی مهمترین چیز بهنظر میرسید. هربرت الکسلر، دانشمند آمریکایی و برجسته حقوق در زمان خود در سال 1947 گفته بود: «وقتی شرارت جنگ شتاب گرفت، هیچ چیز جز تلاشی شکننده برای محدود کردن ظلم و ستمی که در جریان است، وجود نخواهد داشت. اما چه کسی انکار خواهد کرد که جرم بزرگتر، شروع غیرموجه جنگ است؟» این سوال، سنجیده و پاسخ آن هم صریح است. این اولویتبندی برای جلوگیری از جنگ یا توقف آن پس از شروع، تا زمان جنگ ویتنام، بحث اصلی در میان کشورهای ثروتمند و قدرتمند (کشورهای جهانشمال) بوده است و همیشه هم اولویتی در کشورهای بادرآمد متوسط و فقیر (کشورهای جهانجنوب) بوده و امروزه هم اولویت آنها است. چرا تغییرات به سوی کاهش قساوت در جنگ در جریان است؟ دلایل آن به تغییر اَشکال و سیاستهای جنگ مرتبط است. پس از جنگهای میان کشورهای جهانشمال، در نیمه اول قرن بیستم، نیرویی کنترلی در میان مردمان بانفوذ و ثروتمند (و سفیدپوست و مسیحی) جذابیت پیدا کرد. در همان جوامع در دوران جنگ داخلی (جنگهای غیرمسیحیان و غیرسفیدپوستها) در نیمه دوم قرن بیستم و بهویژه پس از جنگ سرد، چنین چیزی جذابیت نداشت. اینکه ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه بهتنهایی آغازگر یک جنگ اروپایی شده، نگرانی از خشونت را در چند بخش دوباره ایجاد کرده که بسیار جالب است؛ البته شاید نه برای بسیاری از سازمانهای حقوق بشری جریان اصلی.
مشروعیتِ شرّ ِ سیاسی
اجازه دهید با چیزی غیرقابل انکار شروع کنیم. پرهیز از انتقاد از یک فعالیت، آنهم در حالی که برای تعیین نظم اخلاقی آن تلاش میکنی، میتواند به تثبیت و تداوم آن کمک کند. اینکه چنین اتفاقی ممکن است بیفتد، بحثبرانگیز نیست. اینکه چنین اتفاقی در هر زمینه یا نمونهای صورت بگیرد، موضوعی کاملا تجربی است. اشتباه است که بگوییم انسانیکردن چنین اقداماتی «همیشه» آنها را تداوم میبخشد اما به همان اندازه نیز اشتباه است که وانمود کنیم «هرگز چنین اتفاقی نمیافتد». یکی از چیزهایی که به شرِ سیاسی، مشروعیت میدهد، بهبود بخشیدن ظواهر آن از سوی کسانی است که آن شر را پیش میبرند و گروههای مدافع حقوق بشر میتوانند بر ظواهر آن تاثیر بگذارند. در واقع چنین ادعایی پیشتر بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. حامیان ابتدایی بشردوستانه در امور سیاسی فرا-آتلانتیک تقلا کرده بودند تا بردهداری مالکیتی را انسانی کنند و همانطور که وینتروپ دی. جردن مورخ نوشته، انتظار میرفت که «با کاهش بیرحمی بردگی، دلایل کمتری برای لغو بردگی وجود داشته باشد.» ما میتوانیم در مورد این موضوع که اصرار برای شکلهای کمتر وحشیانه بردهداری، ارزش انجام دادن داشت یا نه، بحث کنیم و هیچ پاسخ کاملا روشنی هم برای این مساله وجود ندارد. نمونههای جدیدتر هم این مساله را بیان میکند. تلاش برای کاهش خشونت در اجرای مجازاتهای اعدام، میتواند تلاشها جهت لغو مجازات اعدام یا حتی کاهش آن را تضعیف کند. شاید کمتر این حرف را شنیده باشید، اما این محاسبات در مورد حقوق بشر بینالمللی هم میتواند حکمفرما باشد. تاکید بر قوانین درگیریهای مسلحانه، خاصه زمانی که گروههای حقوق بشری از اظهارنظر در مورد عدالت یا قانونی بودن خودِ جنگ پرهیز میکنند، میتواند احتمال موفقیت تلاشها برای توقف جنگهایی را که ارزش جنگیدن ندارند، کاهش دهد و چهبسا به تداوم آنها کمک کند. برای من واکنشهای مشخص و توهینآمیز و طفرهآمیز به احتمالاتِ آشکار، جالب است. انگار حامیانِ قیدها و اجبارها در زمان جنگ، حاضر نیستند حتی «صِرفِ این احتمال» را بپذیرند که اقدامات اخلاقی آنها هزینهها و عوارض جانبی دارد.
موضع سیاسی در جنگ
گاهی اوقات دلیل منطقیای که سازمانهای حقوق بشری برای اتخاذ موضعِ پیشفرض بیطرفانهشان در جنگ، بیان میکنند این است که شرایط مشروعیت جنگ در مقایسه با الزامات ظاهرا واضح و دقیق قوانین جنگ منصفانه، بسیار بحثبرانگیز یا مقاوم است. برخی دیگر نیز گمان میکنند که دلیل واقعی موضع بیطرفانه این سازمانها، این است که هرگونه حمله به جنگها، عملی «سیاسی» بهنظر میرسد و این امر خطر بهحاشیه راندهشدن یا تهدید روابط با بازیگران قدرتمند را در پی دارد. فعلا به این کاری نداریم که در این مورد حق با چه کسی است، اما پیشفرضِ بیطرفی، بدیهی نیست اما هنوز هم ارزش بحث مختصری را دارد. دیدگاه خودِ من این است که دومی، توضیح محتملتری برای بیطرفی است و آیا واقعا استانداردهای حقوق بینالمللی بشردوستانه، واقعا کمتر در معرض نزاع و تفسیر قرار میگیرند؟ اشکال ندارد؛ این خصوصیت هردو مجموعه قوانین است - و قطعا شامل قوانین رفتار خصمانه هم میشود. وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا اخیرا کتابچه راهنمای قانون جنگی را منتشر کرده که در بخشی از نکات با آنچه کمیته بینالمللی صلیب سرخ و بسیاری از مفسران به آن معتقدند، متفاوت است. دیدگاهی که در مورد معنای حقوق بینالملل بشردوستانه غالب است، از نُرمهای مداخلات برونمرزی که کمتر سیاسی نیست. حتی اگر مخالفت با جنگها برای گروههای حامی حقوق بشر، دشوار باشد، به این دلیل که اثبات غیرقانونی بودنِ توسل به زور دشوار است، پوتین به خوبی به جهان یادآوری کرده که توجیه دستکم برخی از مداخلات، (مانند توجیههایی برای نازیزدایی از اوکراین یا توجیهاتی که برای تهاجم به اوکراین آورد) چقدر سست و بیپایه است و احتمالا نقضهای فاحش دیگری مانند جنگ عراق هم در همین زمره قرار میگیرد. اگر چنین است، پس دلیلی هم وجود ندارد که من حکمی ابدی یا مطلق داشته باشم که علیه شروع یا ادامه جنگ صحبت نکنم. در واقع نگرانی مبرم برای کنترل یا مدیریت خطر در برخی از مواردی که کنشگری میتوانست جنگها یا اشغالهای بیپایان را انسانی کند، مسیر دیگری را نشان میدهد. اما با وجود آنکه اولویتهای کلی در بخش دفاع از حقوق بشر در دهههای اخیر تغییر کرده و حتی اگر ممکن است خطر آشکاری در وضعیت جدید وجود داشته باشد، این امر، کاری را که «هر سازمان یا هر فردی» باید انجام بدهد، حل نمیکند. برخی از گروههای مدافع حقوق بشری میتوانند و باید به دنبال انسانی کردنِ شیوههای رذیلانه در جنگ، فارغ از هر اتفاقی باشند. انجام دادن این کار به خودی خود ارزشمند است و شاید کنترل وقوع یا تداوم جنگها مشکل افراد دیگری است. در واقع شاید در شکلهای جنگ برونمرزی که به خوبی تعدیل شده، قابل دفاع یا حتی ناگزیر باشد. گرچه بسیاری از افراد وقتی بحث بردهداری مالکیتی یا مجازات اعدام میشود، دیگر این را باور ندارند، فارغ از اینکه چقدر اینها انسانی شده باشند. بلکه بسیاری از افراد فکر میکنند که اینها بر امور انتظامی داخلی و جنگهای مشروع صدق میکند.» چنین پاسخی امروزه مستلزم استدلالهای پیچیدهتری برای به چالش کشیدن پیشفرضِ جریان اصلی در میان طرفداران بشردوستانه است تا درگیر عدالت یا قانونی بودن جنگهایی که بهخاطر جنایات جنگی، بر آنها نظارت میکنند، نشوند.
پذیرش مسئولیت اقدامات
پیشنهاد من این است که گروههای حامی حقوق بشر باید خطراتِ تمرکز و استراتژیای را که برگزیدهاند، کنترل یا مدیریت کنند. زندگی، پذیرش گزینشهای درست و ضروری است. شما نمیتوانید که بهتنهایی همه کارها را انجام دهید. دیگران هم کاری را انجام میدهند و کاری را نه؛ مثلا، به جای نظم دادن به شیوع جنگ، بر اقدامات ضدانسانی در جنگ نظارت میکنند. اما اگر خطرِ تثبیت آنچه که شما سعی در انسانی کردن آن دارید، وجود داشته باشد، باید شما خطراتی که به ایجاد شدن آنها کمک کردهاید، مقابله کنید. نمیشود که به گروههای طرفدار حقوق بشر فقط بهخاطر تضعیف شر و شرارت، اعتبار بدهید اما آنها را بهخاطر مشارکت در تداوم و جاودانسازی یک وضعیت سرزنش نکنید. در بالاترین حد این موضوع، به آن معناست که در شرایطی خاص ممکن است نیاز به بازنگری نگرانیهای اخلاقی جنگ و قانونی بودن آن داشته باشیم. تصور کنید، جنگی رخ داده که هریک از طرفین بهطور حداقلی قوانین بینالمللی بشردوستانه را نقض میکنند. فعالان اما همچنان هرگونه نقض احتمالی را زیر نظر دارند. هر نقض قوانین بشردوستانه، هرچقدر هم که کوچک باشد، مایه تاسف است. اما فرض کنید که این جنگ از ابتدا که شروع شد و در پی آن که ادامه یافت، بهطور آشکارا غیرقانونی است. این همان موقعیتی است که در آن محدود کردن توجهها به انجام دادن خصومتها - که مستلزم تایید آن جنگ بهعنوان جنگی کموبیش انسانی است- به لحاظ اخلاقی مشکوک است. سناریوی پذیرفتنیتر این است که بپرسیم چه اتفاقی میافتد اگر کاهش وحشیگری در جنگ با وحشیگری باقیمانده در جنگی که کمتر زیانبار است، خنثی شود؟ چنین سناریوهایی ممکن است سازمان عفو بینالملل یا دیدهبان حقوق بشر را وادار کند تا جنگ را زیر سوال ببرد، دقیقا به همان شکل که همین سازمانها یا رهبرانشان در مورد برخی مداخلات بشردوستانه، استثناهایی را از قاعده پیشفرض بیطرفی در جنگ در نظر میگیرند. این یک نمونه افراطی فرضی است. حرف من این است که بیطرفی، وحی مُنزل نیست، بلکه بسته به شرایط میتواند معنادار باشد یا نباشد. اگر پاسخ شما به این موقعیتهای فرضی این است که هرگونه نقضِ حتی حداقلی حقوق بینالملل بشردوستانه، حفظ بیطرفی را برای متهم کردن آنها توجیه میکند، باید بگویم که این نگرش، خاصه در زمانِ فقدان بازیگرانی که خودِ جنگ را محکوم کنند، بهنظر خطای اخلاقی آشکاری است. دستکم گاهی اوقات، پیامدهای معنوی و مادی خودِ جنگ - و نه تخلفات از قانون در داخل جنگ- میتواند بدترین مشکل باشد. این نه فقط به آن دلیل است که حقوق بینالملل بشردوستانه تا امروز بسیار آسانگیر و معمولا بیش از حد سهلانگارانه بوده، بلکه به این دلیل که برای کنترل بیشترِ خطاهایی که منجر به آغاز جنگ میشود، طراحی نشده است و این یعنی کشتار بدون محدودیت در جنگ، کشتار غیرنظامیان در بالاترین اندازه؛ هزینههای فرصتی و مالی و میراثی که تا میانمدت و بلندمدت بهجای میماند. هیچ چیزی سازمانهای حقوق بشری را از ایجاد تغییرات منع نمیکند، خصوصا وقتی مشخص میشود که خطرات حمایت گزینشی، - مثلا در این مورد، محکوم کردنِ صرفا رفتارهای ضدانسانی در جنگ، بهجای محکوم کردن خودِ جنگ- خیرهکننده است. این بیشتر به محاسبات شما درباره معایب و مزایای استراتژیها و تاکتیکهای جایگزین و عزم سیاسی در حال تغییر شما بازمیگردد.
تمثیل پروانه در جنگل
استدلال دوم، رادیکالتر است. میپذیرم که گروههای مدافع حقوق بشر در عمل به انگیزههای خود، ناگزیر به گزینش هستند و انجام دادن کارهای دیگر، مشکل افراد دیگری است. از این حقیقت که دغدغه انحصاری گروههای حقوق بشری است، حقوق بینالملل بشردوستانه است و نه عادلانه یا قانونی بودن زمینه جنگها، شاید به این نتیجه برسید که کنترل تجاوز، بر عهده سایر گروهها است؛ اگر از عهدهاش برمیآیند. بهترین پاسخ به این موضوع این است که گروههای مدافع حقوق بشر هم شهروند و انسان هستند و افراد و گروهها هم در قبال نتایج کلی جنگ در جهان، مسئولیت دارند. تمثیلی را در نظر بگیرید. پروانهای در میان جنگلی سریع و سبکبال پرواز میکند. جنگلی که شکارچیان رأس زنجیره غذایی، تمام رقابت را حذف کردهاند. این پروانه در عین حال که شکارچیان را آزار میدهد نیز واقعیتِ وحشیگریهای بیپایان آنها را زیبا میکند. معلوم است که این تقصیر پروانه نیست که آن شکارچیان بر جنگل حکمرانی میکنند و بدیهی است که این وظیفه پروانه نیست که با آنها مقابله کند؛ حتی اگر این پروانه برای مقابله با آنها تلاش هم میکرد، احتمالا شکارچیان اهمیتی به او نمیدادند. اما میشود این پروانه صرفا به خاطر زیبا بودن، شکایت از این وضعیت اکوسیستم را کنار بگذارد؟ من در این تمثیل، بومشناسی سیاسی، طول عمر عفو بینالملل و دیدهبان حقوق بشر و گروههای دیگر را در نظر دارم. جنبشهای ضدجنگ، به محض برخاستن، از بین رفتهاند. چهبسا ارتباطی میان این حقایق وجود داشته باشد. اما حتی اگر اینطور هم نباشد، استدلال دومی دارم که میخواهم در پاسخِ ادعاهای گروههایی بگویم که در انگیزههایشان، گزینش موجه دارند و آن، این است که آنها هم مانند هر فرد دیگری، به نوعی در هر اتفاقی که میافتد، مسئول هستند. در جهانی بدیل و جذاب، در مقایسه با جهان ما، گروههای حقوق بشری میتوانند با جنبشهای متعهدی که نگران کنترل اعمال زور غیرقانونی هستند، همزیستی کنند (قطعا منظورم همزیستی با خودِ پوتین نیست). اما دنیای ما اینگونه نیست. در دنیای ما، گروههای حقوق بشری در جنگل میچرخند. ما اینجا در زمین خاصی گام برمیداریم. همانطور که در کتاب پیشینم به نام «ناکافی: حقوق بشر در دنیایی نابرابر» پرسیدم، در غیاب احزاب سوسیالیست و اتحادیههای کارگری، اگر قانون حقوق بشر «صرفا» با محافظتهای اجتماعی و اقتصادی با نارسایی توزیعی سروکار دارد، این نابرابری طبقاتی، مشکل چه کسی است؟ ایده برابری توزیعی در دوران کنشگری حقوق بشر، مُرد. دوران عفو بینالملل، دیدهبان حقوق بشر و همکاران آنها هم، عصرِ پیروزی ثروتمندان است. این به آن معنا نیست که تنشی مفهومی میان کنشگری حقوق بشر و نگرانی برابریطلبانه وجود دارد، چه برسد به اینکه حقوق بشر بهخاطر افزایش نظام طبقاتی، مقصر است. اما حتی برای گروههای مدافع حقوق بشر که گزینش موجه دارند، جهانی که حمایت آنها، بخشی از آن است، باید مهم شمرده شود. این به آن معناست که این گروهها نیز جزئی از مردم هستند که «مسئولیت عدالت» بر عهده آنها و بهویژه بر عهده مخاطبان و سرمایهگذاران آنها هم هست و هیچ دلیل موجهی در مورد گزینش اجتنابناپذیر انگیزهها یا محدودیتهای اخلاقی برخی از نقشها برای آنها وجود ندارد که به آنها اجازه دهد از این حقیقت درباره اکولوژی فزاینده ستیزهجویانه که در آن زندگی میکنند، طفره بروند. (به وضوح این امر در مورد تحلیلگران دانشگاهی هم صادق است که بسیار کمتر از آن گروهها جهت بهتر شدن جهان، گام برداشتهاند.)
چه باید کرد؟
شاید خطراتی را که من در مورد رفتارهای غیراخلاقی ناشی از انسانیشدن، برجسته میکنم، مانند آنچه در بیشتر جنگها اتفاق میافتد، نهتنها احتمالی، بلکه نادر باشد. بنابراین در بیشتر موارد، این خطرات ارزش جدی گرفتن ندارند. به این معنا من دارم مشکلی کوچک را مطرح میکنم. اما در شرایط خاص، این مشکلات، بهطور بالقوه بزرگ هستند. من واقعا باور دارم که این گروههای مدافع حقوق بشر، سببِ جاودانسازی جنگ باراک اوباما علیه تروریسم در شکلی جدید شدند. گروههای مدافع حقوق بشر با اینگونه جلوه دادن اینکه عیب اصلی جنگ، وحشیگری (شکنجه و غیره) آن است، راه را برای جنگی کمتر خشونتبار اما دیرپا هموار کردند. دلگرمکننده بود که در بیستمین سالگرد 11 سپتامبر 2001، برخی از این گروهها، این واقعیت را تصدیق کردند. اما دلگرمی اصلی زمانی خواهد بود که بحثی آزادتر و جدیتر در مورد پیشفرض جریان اصلی کنونی در میان سازمانهای حقوق بشری برای اتخاذ بیطرفی در جنگ و صلح، رخ دهد. اگر از این تجربه و تجربیات دیگر درس گرفته شود، چهبسا که سازمانهای حقوق بشری، این بیطرفی پیشفرض در مورد جنگ و صلح را مورد بازبینی قرار دهند تا مشخص کنند که آیا این بیطرفی باید گاهگاهی برداشته شود یا کلا از نو چیده شود. بدیهی است که انجام دادن چنین کاری مستلزم تغییری عمده است و این تغییر عمده، فقط با تغییر نسلی صورت میگیرد چون خون جدیدی وارد رگهای گروههای مختلف میشود و رهبرانی جدید، مسئولیت این گروهها را بر عهده میگیرند. برخی گامهای کوچکی که میتوان در این میان برداشت، شاید بتواند این موارد را شامل شود: انجام دادن مطالعاتی که نشان دهد این پیشفرضها دقیقا تا چه اندازه با قوانین بینالمللی بشردوستانه موافق بوده است و آیا آن دستاوردها با خطراتِ تداوم جنگها، از بین رفته یا نه. دوم، پیشبرد سیاستی که به طور آزمایشی در محیطی با فعالیتهای ضدجنگِ اندک و دارای نگاهِ غالب به نفع انسانی کردن خشونت است، صورت بگیرد تا نتایج آن، معایب و مزایایش مشخص شود. و سوم، رد کردن هرگونه حمایت از مداخلات بشردوستانه یا حذف پیشفرض و در نهایت، امید آنکه دامنه گروههای مدافع حقوق بشر تا حدی گسترش پیدا کند که فراتر از مداخلات رسمی برود و شامل تجارت تسلیحات و جنگهای نیابتی هم بشود، چون همین جنگهای نیابتی هم هیچگاه منجر به بهبود شرایط حقوق انسانی نمیشوند و عموما نتایج حقوق بشر و سایر ارزشهای مهم را به عقب میرانند. ترجمه: مجتبی پارسا