| کد مطلب: ۵۶۸۷۴

از شاعر تا قاتل/رمانی درباره کارلوس ویدر شاعری که هنرش در جنایت شکوفا می‌‏شود

«ستاره دوردست» با نام کارلوس ویدر آغاز می‌شود. این نام تنها یک فرد نیست، بلکه نقطه چرخش تاریخ شیلی است.

از شاعر تا قاتل/رمانی درباره کارلوس ویدر شاعری که هنرش در جنایت شکوفا می‌‏شود

«ستاره دوردست» با نام کارلوس ویدر آغاز می‌شود. این نام تنها یک فرد نیست، بلکه نقطه چرخش تاریخ شیلی است. زمان ریاست‌جمهوری سالوادور آلنده است. جوانان روشنفکر و شاعر در کارگاه شعر جمع می‌شوند. آنها از شعر، سیاست، نقاشی، سفر، معماری و عکاسی حرف می‌زنند. به آینده و دوران تازه امید دارند.

برای آنها رویاها ارزش زندگی دارند. ناگهان سال 1973، با صدای گلوله‌های کودتای پینوشه از راه می‌رسد و تمام رویاها به کابوس بدل می‌شوند. این مقاله می‌کوشد با تکیه بر دیدگاه‌های آدورنو، بنیامین، بودریار و لیوتار به این پرسش‌ها پاسخ دهد که آیا هنر می‌تواند خشونت را بازنمایی کند؟ آیا هنر در برابر فاجعه بی‌گناه است؟ و آیا هنر خودش می‌تواند بخشی از خشونت و فاشیسم باشد؟ 

فاجعه شبیه‌سازی می‌شود

آدورنو، نوشتن شعر پس از آشویتس را بربریت دانست. بنیامین در مقاله «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» بیان کرد: «هیچ سندی از تمدن وجود ندارد که درعین‌حال سندی از بربریت نباشد.» بودریار در نظریه «شبیه‌سازی» خود تاکید کرد که در جهان پسامدرن فاجعه دیگر به‌طور مستقیم تجربه نمی‌شود، بلکه به‌صورت شبیه‌سازی و تصویر زندگی می‌کند.

سرانجام لیوتار مفهوم امر غیرقابل‌نمایش را مطرح کرد تا نشان دهد که تجربه کامل فاجعه هرگز امکان‌پذیر نیست. بولانیو که به تعریف سوزان سونتاگ، تاثیرگذارترین و تحسین‌شده‌ترین رمان‌نویس هم‌نسل خودش در جهان اسپانیایی‌زبان است، با ساختار چندصدایی و پراکنده، این ناممکنی را به تصویر می‌کشد. 

Untitled-1

در ابتدا دانشجویان دانشکده ادبیات در کارگاه شعر جمع می‌شوند. فضا سرشار از آرمان‌گرایی و امید به رشد و تغییر جامعه است. در بین آنها رقابت‌های ادبی و روابط دوستی در جریان است و جهانی را برای خوشان ساخته‌اند که متفاوت از هر چیز دیگری است. در فضای پساکودتا، کارلوس ویدر یا همان آلبرتو روئیس تاگله، به ستوان نیروی هوایی تبدیل می‌شود. درواقع او به اسلحه فاشیسم برای سرکوب مخالفان بدل شده است. شخصیت‌ها ناپدید می‌شوند.

خواهران دوقلوی گارمندیا مانند بسیاری دیگر از شیلیایی‌های چپ‌گرا مفقود می‌شوند. بعضی جنازه‌ها سال‌ها بعد در گورستان‌های جمعی رویت می‌شوند. راوی تعریف می‌کند که در همان روزگار آخرین قایق‌های نجات جبهه متحد مردمی غرق شدند. راوی مانند بسیاری دیگر به زندان می‌افتد. در بازداشت است که شاهد شعرنویسی‌های کارلوس ویدر در آسمان می‌شود.

roberto bolano copy

ویدر که خلبان شاعر است در شعرهای آسمان‌نویس خود ـ یعنی همان شعرهایی که با دود هواپیما در آسمان می‌نوشت ـ به پاتریشیا و کارمن اشاره می‌کند. دختر به مادرش گفته بود، به دیدن یک دوست می‌رود؛ دوستی‌که شاعر است. او هرگز باز نگشت. قتل دختران نوجوانی که در کارگاه نویسندگی به مدیریت کمونیست‌ها شرکت می‌کردند یا طرفدار پابلو نرودا بودند، برای شاعر قاتل، بخشی از نوزایی شیلی محسوب می‌شد. هنرمند فاشیست تا جایی پیش می‌رود که در خانه‌اش نمایشگاه عکسی از قربانیان خود برپا می‌کند.  هنر در دستان ویدر، اسلحه‌ای برای سرکوب مخالفان است. مرزی میان هنر و خشونت باقی نمانده است. 

فرهنگ شاهد خشونت است

تئودور آدورنو، نظریه‌پرداز مارکسیست آلمانی اعلام کرد که ادامه فرهنگ، به‌عنوان چیزی طبیعی پس از فجایع، امکان‌پذیر نیست. او نگران بود که تولید فرهنگی در «صنعت فرهنگ» جذب و هوش نقادانه به‌سادگی به کالایی برای خریدوفروش تبدیل شود. تا جایی‌که نوشت: «نوشتن شعر پس از آشویتس، بربریت است.»

البته در آثار بعدی، آدورنو پذیرفت که رنج دائمی همان حق را برای ابراز دارد که یک انسان شکنجه‌شده برای فریادزدن. اما همچنان باور داشت که آشویتس، شکست فرهنگ را نشان داد. والتر بنیامین، متفکر و زیبایی‌شناس مارکسیست یهودی آلمانی، یکی از چهره‌های برجسته مکتب فرانکفورت و از نظریه‌پردازان فرهنگ و هنر قرن بیستم، دیدگاه آدورنو را رادیکال‌تر کرد و بیان نمود، هر اثر تمدنی هم‌زمان سندی از بربریت است.

ماتریالیست‌های تاریخی باید تمدن را انتقادی ببینند و تاریخ را برخلاف جهت غالب بخوانند؛ زیرا فاتحان تاریخ همچنان سلطه دارند و روایت‌های خود را تحمیل می‌کنند. بولانیو، ادبیات را دراین‌زمینه قرار می‌دهد و از آن برای بررسی تقاطع حافظه، عدالت‌طلبی، انتقام و خشونت استفاده می‌کند. فرهنگ با فجایع روبه‌رو می‌شود، با بربریت برخورد دارد و نمی‌تواند بی‌طرف بماند.

فرهنگ شاهد خشونتی است که تاریخ می‌خواهد پنهان کند. بنیامین مفهوم «هاله» را معرفی می‌کند که تجربه یگانه مواجهه با اثر هنری در حضور فیزیکی آن است. او معتقد است، رسانه‌های جمعی این هاله را از بین می‌برند و هنر را از ساحت قدسی به حالت نمایشی می‌کشانند. نتیجه این وضعیت، زیبا جلوه‌دادن جنگ و خشونت است. فاشیسم باعث می‌‌شود، خودویرانگری انسان به‌صورت لذت زیبایی‌شناختی تجربه شود. 

شبیه‌سازی وضعیت هایپررئال

ژان بودریار؛ فیلسوف، جامعه‌شناس و نظریه‌پرداز فرهنگی فرانسوی، بیان می‌کند در جهان مدرن ما دیگر با واقعیت مستقیم سروکار نداریم، بلکه با تصاویر و بازنمایی‌هایی طرفیم که جای واقعیت را گرفته‌اند. این تصاویر مانند تبلیغات، رسانه‌ها و هنر ایدئولوژیک، نه‌فقط بازتاب واقعیت بلکه جایگزین واقعیت می‌شوند. او این وضعیت را هایپررئال یا واقعیت حاد می‌نامد. کارلوس ویدر، نمونه‌ای از این شبیه‌سازی است. او هنر را به‌عنوان نمایش زیبایی‌شناختی به‌کار می‌گیرد.

هنر او درواقع پوششی برای خشونت و قتل است. ما به‌جای واقعیت قتل‌ها و جنایت، یک تصویر هنری از جنایت می‌بینیم. هنر ویدر، شبیه‌سازی است که خشونت را زیبا جلوه می‌دهد تا جایی‌که مرز میان زیبایی و وحشت مخدوش می‌شود. در نگاه بودریار، این دقیقاً همان‌جایی است که ایدئولوژی‌های توتالیتر مانند فاشیسم عمل می‌کنند.

مردم، نه خود جنایت، بلکه تصویر شبیه‌سازی‌شده آن را می‌بینند. جوامع پسامدرن از تکنولوژی‌های اطلاعاتی و ارتباطی اشباع‌شده و به عصر شبیه‌سازی وارد شده‌اند. در دوران مدرن، هنر واقعیت را بازنمایی می‌کرد. اما در دوران پسامدرن؛ این رابطه به‌هم‌ریخته، مرز واقعیت و بازنمایی ازبین‌رفته، گاهی رابطه آن‌دو عکس شده و واقعیت، تقلیدی از بازنمایی گشته است. عدم‌توانایی انسان در تشخیص واقعیت از خیال را واقعیت حاد یا فراواقعیت توضیح می‌دهد. 

به چالش‌ کشیدن هنر آوانگارد 

ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف و نظریه‌پرداز فرانسوی، در کتاب معروف خود «وضعیت پست‌مدرن» بیان می‌کند: «هنر مدرن آن است که در ارائه خود، آنچه را که نمی‌توان ارائه داد، ارائه می‌دهد.» تجربه‌هایی هستند که از طریق زبان یا تصویر، قابل نمایش نیستند اما حضورشان، هنر را به‌سمت اخلاق سوق می‌دهد. لیوتار این امر را در قالب امر «غیر قابل‌نمایش» مطرح کرد. تجربه‌هایی که هنر نمی‌تواند آنها را نشان دهد، اما باید با آنها مواجه شود. در بسیاری از فجایع آنچه رخ‌داده، از زبان و تصویر فراتر می‌رود.

اما هنر، با وجود محدودیت‌ها آنها را شهادت می‌دهد. نوآوری و فرم هنری بدون توجه به اخلاق، وسیله‌ای در خدمت فاشیسم و خشونت می‌شود. اینجاست که بولانیو، هنر آوانگارد را به چالش می‌کشد. هنری‌که شرایط خطر و خلاقیت را هم‌زمان دارد. لیوتار در مقاله «غیر قابل‌نمایش» می‌نویسد، هنر راستین باید تلاش کند چیزی را نشان دهد که اساساً نمی‌توان نشان داد. در کتاب «اختلاف» او از اختلاف‌هایی می‌گوید که هیچ زبان مشترکی برایشان وجود ندارد. این همان بی‌عدالتی بنیادین است. رنج‌ها یا فجایعی که نمی‌توان با زبان دادگاه، تاریخ یا سیاست بیان‌شان کرد. هنر در این دیدگاه تنها راهی است که می‌تواند به این امر غیر قابل‌نمایش صدا بدهد.

لیوتار از «بدفرمی» می‌گوید؛ یعنی زمانی‌که اثر هنری، دیگر زیبا نیست و دچار گسست و بحران فرم می‌شود. این بحران راه را برای تجربه تازه باز می‌کند. آوانگارد واقعی برای لیوتار آن است که نشان دهد، چیزی در جهان هست که ما نمی‌توانیم آن را درک کنیم. هنرمند آوانگارد، کارلوس ویدر، در تلاش برای نوآوری است اما هنر او از فاجعه جدا نیست بلکه درون جنایت شکل می‌گیرد و شکوفا می‌شود.

در نظر بولانیو، هنر آوانگارد اگر از اخلاق تهی شود، ابزار فاشیسم می‌شود. درحالی‌که برای لیوتار، آوانگارد باید مرزهای بیان را برای مواجهه با امر غیر قابل‌نمایش بگشاید. بولانیو در «ستاره دوردست» نشان می‌دهد که چگونه هنر می‌تواند، هم ابزار رهایی، هم ابزار جنایت شود. همان دوگانگی که نظریه‌پردازان فرهنگ درباره‌اش نوشته‌اند.

کتاب «ستاره دوردست» جایزه ماریا انکلان را در سال ۲۰۰۵ برای نویسنده‌اش ارمغان آورد. روبرتو بولانیو، که نام‌اش امروز به‌عنوان یکی از چهره‌های اثرگذار ادبیات معاصر آمریکای لاتین خوانده می‌شود، در ۱۵ ژوئیه ۱۹۵۳ به دنیا آمد و در ۲۸ آوریل ۲۰۰۳ چشم از جهان بست. بولانیو، فرزند پدری راننده کامیون و مادری معلم بود؛ خانواده‌ای که در سال‌های کودکی او، مدام از شهری به شهری دیگر کوچ می‌کردند تا سرانجام در ۱۹۶۸ به مکزیکوسیتی رسیدند.

همان‌جا بود که ولع پایان‌ناپذیر بولانیو به ادبیات آشکار شد؛ ولعی‌که او را به خواننده‌ای سختگیر و شیفته تبدیل کرد، تا جایی‌که شور کتاب‌خوانی‌اش با نام بزرگ بورخس مقایسه می‌شد. زندگی ادبی او اما ریتمی عجیب داشت؛ هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شد، شتاب بیشتری می‌گرفت.

سایه شوم بیماری از ۳۸سالگی به‌بعد ول‌اش نکرد؛‌ زمانی‌که فهمید کبدش به‌شدت آسیب دیده. از آن‌پس، نوشتن برای او از یک انتخاب، به‌ نوعی مسابقه با زمان تبدیل شد. بین سال‌های ۱۹۹۶ تا مرگ‌اش، تقریباً هر سال یک یا دو کتاب منتشر کرد و با وجود ضعف جسمی، توان‌اش را داشت که گاه تا ۴۸ ساعت بی‌وقفه پشت میز بماند و بنویسد.

در دهه آخر عمرش، بولانیو 10رمان و سه مجموعه‌داستان نوشت؛ آثاری‌که امروزه بخش مهمی از ادبیات معاصر اسپانیایی‌زبان را شکل می‌دهند. میان همه این آثار، دو رمان عظیم او ـ «کارآگاهان وحشی» و «۲۶۶۶» ـ نه‌فقط مشهورتر، که به‌نوعی وصیت‌نامه ادبی نویسنده‌ای محسوب می‌شوند که تا پایان، میان زندگی و نوشتن مرزی نمی‌دید.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار