حتی کمتر از ۳۰ ثانیه/دربارۀ نیل و وینسنت که میتوانستند بهجای دشمن بهترین رفیقهای یکدیگر باشند
نیل نتوانست به نفع عشق از انتقام بگذرد. در کمتر از ۳۰ ثانیه آنچه را بیشتر از همه دوست داشت رها کرد. نیل به خوبی میدانست که دیر یا زود حتی خیلی زودتر از ۳۰ ثانیه باید همه چیز را رها کرد؛ پس چرا آدمی شرمنده خود بماند؟
احتمالاً بدترین خبر برای طرفداران فیلمکالتگون مخمصه، ساختن نسخه دوم آن باشد. به ندرت فیلم موفقی دیدیم که در نسخههای بعدی هم بتواند موفقیتش را تکرار کند. وقتی که میدانیم مایکل مان در عمر بلند هنریاش اثری نساخته که به مخمصه نزدیک شود نگرانی بیشتر میشود. آنها که این فیلم را یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما میدانند و اگر بنا باشد 5 فیلم را تا آخر عمر مدام ببینند یکیش همین مخمصه است، نگرانند عیش غایت حظ سینمایی منغص شود. نمیدانم دست سرنوشت سر آخر با این فیلم عزیز ما چه خواهد کرد و امیدوارم یا چنان شود که خاطره آن را غنیتر کند یا هرگز ساخته نشود.
به هر روی خوشتر از صحبت کردن از مخمصه به بهانههای گوناگون چیزی نباشد. حتی اگر عالم و آدم درباره آن سخنها گفته و نقدها نوشته باشند و چیز دیگری برای گفتن درباره آن نباشد، تکرار آنچه قبلتر هم گفته شده خوش است. با این همه درباره اثری چون مخمصه میتوان هر بار سخن تازهای گفت. آثاری که خالق آن گره بر زلف داستانی زدهاند و اراده کردهاند که قصه را به بهترین فرم ممکن روایت کند این ویژگی را دارند. مخمصه چنین است.
مهمترین ویژگیاش که تماشای بارها و بارهای آن هم از حلاوتش نمیکاهد این است که داستانی را با وثاقت تمام تعریف کرده است. بسیاری از سکانسهای این فیلم جزو فرهنگ سینمایی جهان شدهاند. چه بسیار که خواستند از آن تقلید کنند و چه فیلمهای خوبی که ادای دینی به مخمصه در فیلمشان گذاشته بودند. چنین داستان سرپایی یکسره قابل تفسیر به میانجی رویکردهای متفاوت است. کمااینکه تا به حال تفسیرهای گوناگونی از منظر فلسفی و روانشناختی از مخمصه شده است.
برای من، دو سکانس از این فیلم بیشتر از همه در ذهن و ضمیرم حک شده است؛ یکی آن سکانسی که گروه بعد از سرقت اول دور هم جمع میشوند تا تکلیف آدم نادخ تازهوارد را که با خرابکاریاش نقشه بینقص آنها را خدشهدار کرده بود مشخص کنند. در آن سکانس که به جمعبندی رسیدهاند تا کلک این موجود بیوجود را بکنند بدون رد و بدل کردن دیالوگی در هماهنگترین حالت ممکن با هم پیش میروند. از رستوران که بیرون میآیند رفقای قدیمی با نگاه وظایف را میان یکدیگر تقسیم میکنند.
یکی در صندوق عقب را باز میکند یکی سراغ آن میرود که باید کلکش کنده شود و یکی هم کشیک میدهد. انگار آموخته یکدیگرند. برای هر آدمی، داشتن چنین دوستانی یکی از بالاترین سعادتهای زندگیست. آنهایی که حتی در پیچیدهترین وضعیتها هم نیاز به توضیح یکدیگر نداشته باشند. اگر ذرهای شانس با آنها یار بود، کلک آن مرد نامرد هم کنده شده بود و سرنوشت گروه احتمالاً عوض میشد. البته دیگر مخمصهای هم ساخته نمیشد.
سکانس دیگر آنجاست که کارگاه وینسنت (آلپاچینو) مقهور هوش نیل (رابرت دنیرو) میشود و میفهمد که رکب بدی خورده است و او برایش صحنهآرایی کرده تا در دیدرساش قرار بگیرد. فقط وینسنت است که میتواند شکوه این لحظه و شکوه هوش و تدبیر را درک کند. چراکه او روی دیگر سکه نیل است. این سکانس آغاز رفاقت نیل و وینسنت است؛ آدمهای باشکوه حتی اگر یکدیگر را هم ندیده باشند یکدیگر را بو میکشند و به سوی هم حرکت میکنند. قرار اول نه در آن رستوران که در همان محوطه باربری اتفاق میافتد. قراری که باعث میشود در اولین ملاقات حضوری آن دو با احترام تمام با یکدیگر روبهرو شوند. نیل و وینسنت در حقیقت میتوانستند بهترین دوستهای یکدیگر باشند.
هیچ کدام از اطرافیانشان چنان شباهتی با آنها ندارند که این دو با یکدیگر داشتند. با این هم بهرغم این شباهتها یک تفاوت عمدهای میان آن دو بود که در نهایت آنها را نه در کنار هم که روبهروی هم قرار داد. نیل اهل رفتن بود و وینسنت اهل ماندن. نیل آزادی را در این میدانست که چیزی نداشته باشد که نتواند در کمتر از 30 ثانیه آن را رها کند، اما وینسنت با همه تلخکامیاش چیزهایی داشت که نمیخواست از دست بدهد. برای همین چنین رقم خورده بود که در نهایت نیل آن طرف جوی باشد و وینسنت این طرف. نیل اگر نمیتوانست معشوقهاش را رها کند، اگر دستان او را رها نکرده بود که کار ناتمامش را تمام کند، گذرش دیگر به تیر وینسنت نمیخورد.
ولی انگار حق با نیل بود. وینسنت هم در نهایت باید همان راه را میرفت، کمی زودتر و دیرترش فرقی نمیکرد. آنچه نیل نمیتوانست رها کند این بود که نمیخواست کار ناتمامی داشته باشد. آخرین کار ناتمامش، کندن کلک همان بود که آنها را در مخمصه انداخت، رفقایش را به کشتن داد و خودش به کنج عافیت نشسته بود. نیل نتوانست به نفع عشق از انتقام بگذرد. در کمتر از 30 ثانیه آنچه را بیشتر از همه دوست داشت رها کرد. نیل به خوبی میدانست که دیر یا زود حتی خیلی زودتر از 30 ثانیه باید همه چیز را رها کرد؛ پس چرا آدمی شرمنده خود بماند؟