اولین روز از جنگ ایران و عراق به روایت چهرهها؛ آغاز ۸ سال ایستادگی
به بهانه این روز، نگاهی به خاطرات بیان شده از سوی برخی چهرهها از اولین روز جنگ میتواند جالب توجه باشد

به گزارش هممیهن آنلاین، امروز 31 شهریور، سالروز آغاز جنگی است که 8 سال طول کشید. سالهایی که هزاران جوان ایرانی، در مقابل ارتش عراق ایستادند، جان خود را از دست دادند و نگذاشتند یک وجب از خاک ایران در اختیار بیگانه قرار بگیرد.
به بهانه این روز، نگاهی به خاطرات بیان شده از سوی برخی چهرهها از اولین روز جنگ میتواند جالب توجه باشد.
آیتالله سیدعلی خامنهای (نماینده امام در شورای عالی دفاع)
در آن روز من در کارخانه ای نزدیک فرودگاه مهرماه سخنرانی داشتم و منتظر بودم وقت سخنرانی فرا برسد. ناگهان صدای عجیبی از پنجرهها و درها شنیدیم که ناشی از موج انفجار بود. برادران پاسداری که با من بودند، بلافاصله بیرون رفتند و خبر آوردند چند هواپیمای شکاری را درآسمان دیدهاند که روی فرودگاه مهرآباد و جاهای دیگر بمب پرتاب کردهاند. طبعاً لازم بود من سخنرانیام را که موجب تقویت روحیهی کارگران میشد، انجام دهم. پس از انجام سخنرانی به سرعت به محل ستاد مشترک رفتم و با بقیه مسؤولان کشور به بحث و بررسی این رویداد غیر منتظره پرداختیم ... یادم میآید در آنجا بحث شد که این مسائل را چگونه به مردم اطلاع دهیم و چهطور به آنان توضیح دهیم در مقابل جنگی قرار گرفتهاند که ابعاد و زمان آن مشخص نیست؟ بالاخره تصمیم جمعی بر این شدکه من ـ به عنوان نماینده امام (ره) در شورای عالی دفاع و کسی که هر هفته از طریق نماز جمعه با مردم صحبت میکردم و آنها با مطالب و صدایم آشنا بودند ـ مطلب را با مردم در میان بگذارم. اطلاعیهای تهیه کردم و در رادیو خواندم. بارها آن اطلاعیه پخش شد و مردم کشور اطلاع پیدا کردند که ما در حال جنگ هستیم.
سردار نبیالله رودکی (فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز)
آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و میخواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آن کشور شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر ۳۱ شهریورماه ۵۹ بود. با دوستان که بعدها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز میخواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگندههای عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم.
سردار مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ۲۵ کربلا)
۳۱ شهریور سال ۵۹ وقتی عراق فرودگاه های کشور را بمباران کرد و جنگ رسماً آغاز شد، در اصفهان بودم. سریع یک گروه ۷۲ نفری از بچههای اصفهانی را جمع کردیم و به سرپرستی بنده راهی اهواز شدیم. تقریباً سه روز از جنگ گذشته بود که وارد خرمشهر شدیم. آن زمان دشمن در حوالی پادگان دژ بود.
امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی ( فرمانده نیروی زمینی ارتش)
ظـهـر روز ۳۱ شهریورماه ۵۹ بعد از نماز همراه شهید نامجو از نمازخانه دانشگاه افسری به اتاقهای مان برمیگشتیم که صدای غرش هواپیما و سپس چند انفجار را شنیدیم. نمیدانستیم چه خبر شده است. من به اتاقم رفتم و شهید نامجو هم به اتاق خودش. ایشان ارتباطات خوبی داشت. در تماس با سایر یگانها متوجه شده بود که عراق به کشورمان حمله کرده است. چند دقیقه بعد مرا به اتاقش خواست و گفت باید سریع آماده بشویم و به خوزستان برویم. من فرماندهان گردانِ تیپ دانشجویان افسری را جمع کردم. سه گردان داشتیم. دو گردان سال سومی که قرار بود به زودی افسر شوند و یک گردان سال دومی که یک سال تحصیلی دیگر در پیش داشتند. این سه گردان را تبدیل به پنج گردان سبک کردم. هر گردان ۲۰۰ و خردهای نفر داشت. خلاصه ستاد تیپ را با ستاد دانشگاه ترکیب کردیم و یک ستاد پشتیبانی تشکیل دادیم و ظرف ۴۸ ساعت نیروها آماده اعزام شدند.
امیر مسعود اقدام (از خلبانهای جنگنده )
ساعت ۲ بعدازظهر ۳۱ شهریورماه بود که صدای چند انفجار در پایگاه به گوش رسید. کسی دقیقاً نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. یک عده این طرف و آن طرف میدویدند و یک عده ایستاده بودند و با هم بحث میکردند. کسی درک درستی از ماجرا نداشت. یک نفر میگفت امریکا حمله کرده است. دیگری می گفت کودتایی رخ داد و هرکسی حرفی می زد. نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را به گردان پروازی رساندم. وقتی به پایگاه رسیدم دیدم تعدادی از خلبانها کف اتاقی در گردان نشستهاند و مشغول بررسی نقشه برای عملیات هستند. پرسیدم چه خبر شده است. شهید یاسینی گفت: «عراقی ها حمله کردهاند. آماده باش اعلام شده باید جواب گستاخیشان را بدهیم.» همان روز طرح عملیات انتقام به سرعت ریخته شد.
سردار امین شریعتی (فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا)
۳۱ شهریورماه ۵۹ در پادگان کرخه غرب دزفول بودیم که جنگندههای عراقی از بالای سرمان عبور کردند و تعدادی از فرودگاههای کشور را بمباران کردند. ما در منطقه بودیم و خیلی زود وارد میدان کارزار با دشمن شدیم. همان اوایل جنگ سوسنگرد محاصره شد و به اتفاق شهید دقایقی به این شهر رفتیم. تعدادی از رزمنده های آذربایجانی در ماجرای محاصره سوسنگرد همراه شهید تجلایی در این شهر مقاومت جانانه ای انجام دادند که همین جمع باعث ایجاد هسته اولین تیپ عاشورا شد.
محمد نخستین ( از نیروهای ستاد جنگ های نامنظم)
ظهر روز ۳۱ شهریور ماه، چون در شرق تهران بودیم صدای انفجار بمباران فرودگاه مهرآباد را به وضوح نشنیدیم. اما خیلی زود خبر رسید که هواپیماهای عراقی مهرآباد را زدهاند. همان روز اعلام کردند هرکسی می خواهد به جبهه برود در مسجد امام بازار ثبتنام می کنند. حدوداً با ۳۰ نفر از بچه های محله مان از خیابان ثارالله میدان امام حسین (ع) به آنجا رفتیم. جمعیت انبوهی موج میزد که از حد و شمار خارج بود. منتها کسی نبود تا آنها را مدیریت کند. مرتب می گفتند کسانی که در کردستان جنگیده اند بمانند یا آنها که سربازی نرفته اند بروند. همینطور از تعداد جمعیت کم شد تا نزدیکیهای صبح که کلاً ۴۰۰ نفر باقی مانده بودند. بین ما هم تعدادی سلاح ام-یک بدون فشنگ تقسیم کردند و سوار بر اتوبوس به سمت پادگان قزوین رفتیم. آنجا به ما فشنگ دادند، اما هنگام خروج از پادگان، فرمانده پادگان آمد و گفت مسئول تأمین مهمات شما که به ایلام می روید ما نیستیم! بنابراین همه فشنگ ها را از ما گرفتند و خیلی از بچه ها نیز همانجا برگشتند. کلاً ۱۰۵ نفر باقی ماندیم که خودمان را به ایلام رساندیم. چون آنجا هم نتوانستند اسلحه های لازم را تأمین کنند، تعدادمان به ۷۰ نفر رسید و طی ماجراهایی همین نفرات هم نصف شدند. چند روز بعد از شروع جنگ به اهواز رفتیم. آنجا شهید چمران با ایجاد ستاد جنگ های نامنظم در اهواز، یک تشکیلات واقعاً منظم و کارآمد به وجود آورده بود. در ستاد ماندیم و جنگ با دشمن را در مناطقی، چون دهلاویه و سوسنگرد ادامه دادیم.