گـذر از توفان/مواجهه شخصی با آوارگی در دل جنگ
هیچوقت فکر نمیکردم جنگ هم مانند سوگ، مرحله انکار و پذیرش داشته باشد.

هیچوقت فکر نمیکردم جنگ هم مانند سوگ، مرحله انکار و پذیرش داشته باشد. نیمهشب 23 خردادماه وقتی صدای اولین انفجارها را شنیدم، بیدار بودم. ناباوری اولین چیزی بود که سراغم آمده بود. بعدتر با اطرافیان که صحبت کردم، دیدم آنها هم در این ناباوری غوطهور هستند. اصلاً کسی باور نمیکرد جنگ آغاز شده است.
دو روز بعد را با انکار و چانهزنی طی کردم. شبها صداها را میشنیدم، آمار شهیدان را میدیدم و سعی میکردم آرام باشم. در قبال اطرافیان مخصوصاً فرزند کوچکم خود را مسئول میدانستم که باید خونسرد باشم و امید بدهم تا ترس را منتقل نکنم. اما مگر میشد. جنگ بود، اسمی بزرگ که حتی به زبانآوردنش هم سخت بود و ناباورانه. من شهر را ترک کردم تا خانوادهام زنده بمانند. این روایتی است شخصی از مواجههام با آوارگی، من یک آواره جنگی بودم.
باور جنگ و پذیرش خروج از شهر
همه تلاشهایم برای مقاوم بودن و نترسیدن تا ظهر روز 25 خردادماه دوام آورد. در میان خیابان مطهری به سمت دفتر روزنامه در حرکت بودم که انفجاری نزدیک، من را در ماشین به لرزه درآورد. همان موقع از روزنامه خبر دادند که در خانه بمانید و مدام تلفن پشت تلفن که از تهران خارج شوید. ماشین را به گوشهای در خیابان مطهری رساندم، به صورت پسرم فکر کردم که الان در خانه است و احتمالاً خیلی بیشتر ازمن ترسیده.
به پدرم فکر کردم که موقع خداحافظی دستم را گرفت و گفت: «بابا رسیدی خبر بده، منتظرم نگذار» به خانهام، به شهر، به خیابان به.... از فرعی انداختم و به سمت خانه حرکت کردم. تصمیم گرفته بودم که برای زنده ماندن و دور کردن پسرم از مهلکهای که انگار پایانی نداشت، از شهر خارج شویم.
ساعت از چهار بعدازظهر روز یکشنبه 25 خردادماه گذشته بود. در خانه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم بودم. حتی نمیدانستم برای چندروز باید وسیله برداشت. بیشتر از آنکه به فکر لباس باشم، دارو، شناسنامه و چیزهای دیگر فکرم مشغول کرده بود. شاید تا پایان عمرم این صحنه را از یاد نبرم که در میان اتاق خودم و پسرم در رفتوآمد بودم و او با صدایی ترسیده داشت از من نظر خواهی میکرد که کدام عروسکاش را برای شبها که کنارش بخوابد، همراه بیاورد. همان لحظه صدای انفجار آمد.
عروسک را از دستاش گرفتم، در چمدان گذاشتم و دوباره صدای انفجار بعدی و پدافند. دیگر حواسم به وسایل نبود. تنها زیپ چمدان را بستم و به پشت سرم نگاه کردم. داشتم خانهام را ترک میکردم. صدای پدافند و انفجار قطع نمیشد و دود غلیظی از پنجره آشپزخانه میدیدم. چشمانم را بستم، رویام را برگرداندم و در را بستم. پسر پرسید: «کی بر میگردیم؟». بغضم ترکید و گفتم: «خیلی زود مامان» اما مطمن نبودم.
شبی هولناک در گریز
همراه جمعی از اعضای خانواده به قصد شهمیرزاد ییلاقی در نزدیکی سمنان، خود را به دل جاده سپردیم. ساعت از 5 گذشته بود که وارد اتوبان همت شدیم تا بعد از آن از طریق اتوبان امامعلی به جاده مشهد برسیم. اما تا ساعت 8 شب همچنان در تهران بودیم. اتوبانها ترافیک بود و فکر میکردیم وقتی وارد جاده شویم اوضاع بهتر خواهد شد.
اما آنشب قرار نبود به این راحتیها بر ما بگذرد. وقتی به نزدیکی سایت پارچین رسیدیم دوباره صدای پهبادها و بعد پدافند میآمد. زندگی نصفهونیمهمان در صندوق عقب ماشین بود و بالای سرمان بمباران. در ترافیکی ششردیفه که هر نیمساعت تنها یک کیلومتر حرکت میکرد، گیر کرده بودیم و نه راه رفتن داشتیم، نه راه برگشتن. چند دقیقه چشمانم را بستم و یاد سکانسی از فیلم «فهرست شیندلر» افتادم. سکانسی که در آشوییتس مردم را در اتاقی حبس میکردند و شیر گاز را باز میکردند.
با خودم گفتم کنار هم هستیم و اگر الان بمیریم همه با هم خواهیم مرد. برای اولینبار مرگ را به زندگی ترجیح دادم. ترجیح دادم نباشم تا اینچنین درگیر حبسی ناخواسته میان هزاران ماشین روی زمین و صدها نور قرمز و زرد در آسمان با صدای انفجار. در همان لحظات پسر دستم را محکم فشار داد و گفت: «مامان کی میرسیم؟ دیگر خیلی میترسم»، چشمان میشیاش در نور آسمان و ماشینها مثل یک سیلی محکم بود. من در قبال او و پدرم که رانندگی میکرد، مسئول بودم. صدای آهنگ را در پخش ماشین بلند کردم و گفتم: «ترافیک زیاده. اما میرسیم».
مسیر تهران تا شهمیرزاد، حدوداً 250 کیلومتر است. مسیری که در یک روز عادی میشود آن را در سهساعت طی کرد. اما در آن شب هولناک ما 80 کیلومتر اول را در هشتساعت طی کردیم و بنزین ماشین، دیگر یاری نمیکرد. دو ساعت را هم در صف بنزین بینراهی گذراندیم. مردم همه وحشتزده بودند و گیج. خورشید داشت طلوع میکرد که ترافیک کمی سبک شد و بالاخره بعد از 14 ساعت در جاده بودن، به مقصد رسیدیم. شهری کوچک در دل کوه که امن بود، اما خانه نبود.
حسرت خانه را کشیدن
آن شهر یکهفته مامن ما شد. چندان آشنایی با آن نداشتیم. در ویلای یکی از اقوام پناه گرفته بودیم. صبح تا عصر در خانه مینشستیم و خبرها را رصد میکردیم. روزی که اسرائیل اطلاعیه داد منطقه سه را تخلیه کنید، منتظر خبر نابودی خانه بودیم. عکسها و خبرهای دوستانمان میرسید. دوستی که در راه مانده بود، دوستی که چند نفر از خانوادهاش در انفجار شهید شده بودند. دوستی که به رشت پناه برده بود و شب پدرش در خواب سکته کرده بود، خانه دوستی که خراب شده بود و....
ویلا، سرسبز بود و مردم شهر مهربان و همدل، اما مانند مسخشدهها بودیم. انگار سرسبزی به چشممان نمیآمد. مدام کانالهای خبری را بالا و پایین میکردیم و بعد از روز سوم، کمکم نگرانی برای خانه و زندگیمان در تهران سراغمان آمد. اصلاً آنقدر لباس و وسیله برنداشته بودیم که بخواهیم بیشتر از اینها بمانیم. در گیر و دار بازگشتن و ماندن بودیم که اینترنتها قطع شد.
خبرها دیر میرسید، تماسهای تلفنی برقرار نمیشد و دیگر نه جایی سبز بود و نه هوا خنک، آن ویلا و ییلاق شده بود زندانی وسیع. هیچکس شبها نمیخوابید. از شب چهارم قرص خواب به هم تعارف میکردیم و صبحها طولانی راه میرفتیم تا فکر دست از سرمان بردارد. در این میان کارکردن از راهدور و عذاب وجدان از حضور دوستان و همکارانم در تهران، مثل خوره روحم را میخورد. پسر، شبها دلتنگی میکرد برای اتاقاش و دوستاناش و من بعد از آرامکردن او، چشمانم را که میبستم فقط ویرانهای از شهر را تصور میکردم که در آن میدوم و به جایی نمیرسم.
بازگشت به خانه
روزها از پی هم میگذشت و شبها سختتر از روزها در گذر بود تا به شب سهشنبه سوم تیرماه رسیدیم. تهران زیر بمباران بود و ما خسته و کلافه از دور ماندن. مدام نقشه را نگاه میکردم و به فاصلهام تا خانه خیره میشدم. فاصلهای که انگار بعد مکانیاش نسبت بهبعد زمانی آن اهمیت کمتری داشت. انگار سالها بود از خانه و شهرم دور مانده بودم و ترس از اینکه دیگر نمیتوانم آن را آنطور که بود ببینم، تمامی نداشت.
ساعت از چهار صبح گذشته بود که آتشبس اعلام شد و دیگر جای درنگی نبود برای بازگشت. به خانه که رسیدم انگار از مهاجرتی چندینساله برگشته باشم، دیوارهای خانه را هم بغل کردم. جسمی سالم را به خانه رسانده بودم اما این روح که روزها را در آوارگی طی کرد، دیگر آن روح و روانی نیست که پیش از این داشتم.
بارها در روزهایی که در آن شهر کوچک به درختان باغ خیره شده بودم و به صدای پرندگان گوش میدادم از خود پرسیدم، این روزها که میگذرد از عمر و جوانی ماست که دارد مقابل چشمانمان با ناباوری تمام میشود؟ بارها تلاش کردم به خودم امید بدهم که عبور خواهیم کرد.
اما چیزی مدام مانند پتک بر سرم میخورد، من یک آواره جنگی بودم و هیچ امیدی این عنوان سنگین را سبک نمیکرد. هیچ امیدی، نفرتی که از جنگی تحمیلی از سوی یک رژیم بیرحم بر زندگی من و کشورم وارد کرده بود را کمرنگ نمیکرد. اما بازهم سعی کردم با همان امیدهای نصفهونیمه و روحی خسته، خودم را به خانه برسانم و دوباره از نو شروع کنم.