اعتیاد به جزئیات کوچک انسان/مروری بر آثار، سبک فیلمسازی و جهانبینی هنری جیمز فولی کارگردان پرکار هالیوودی که چند روز پیش در ۷۱ سالگی درگذشت
جیمز فولی در شش مه ۲۰۲۵، پس از مبارزه طولانی با سرطان مغز، در خانهاش در لسآنجلس درگذشت. گرچه در بوفه خانهاش یا روی میز کارش مجسمه اسکار ندید و در جشنوارههای مختلف چندان به آثارش توجه نکردند، ولی میراث ماندگارتری از خود بهجای گذاشت. او مربی نادیده سینماست

سال آخر دانشجوییاش را پشتسر میگذاشت که به یک مهمانی دانشجویی رفت و از آن بهبعد مسیر زندگیاش عوض شد. هال شلبی، فیلماش را دیده بود، از استعدادش خوشاش آمده بود و از او خواسته بود فیلمنامهای برای شرکتاش بنویسد. این شروع کار جیمز فولی است. کارگردانی که 71 سال عمر کرد، تعداد زیادی فیلم و سریال ساخت. او را بهعنوان نماد اخلاص هنری در سینما میشناسند.
جیمز فولی در ۲۸ دسامبر ۱۹۵۳ در بروکلین نیویورک، متولد و در استاتن آیلند بزرگ شد. پدرش وکیل بود و مادرش خانهدار و همین محیط خانوادگی سنتی تأثیر عمیقی بر شکلگیری شخصیت او داشت. او ابتدا قصد داشت روانشناس شود و به همین دلیل در دانشگاه ایالتی نیویورک در بوفالو در رشته روانشناسی تحصیل کرد و در سال ۱۹۷۸ فارغالتحصیل شد. اما علاقهاش به داستانسرایی و هنر بصری، او را به سمت سینما کشاند. این شد که در دانشگاه جنوب کالیفرنیا (USC)، که آن دوران یکی از معتبرترین مراکز آموزش فیلمسازی بود، ثبتنام کرد و مدرک کارشناسیاش را در حوزه مطالعات و تولید فیلم گرفت.
خلق فضاهای تاریک و پرتنش
جیمز فولی در سال ۱۹۸۴ با فیلم «بیپروا» (Reckless)، پا به دنیای کارگردانی گذاشت؛ فیلمی با مضمونهای عاشقانه که حاشیههای زیادی هم درست کرد. او بعدها گفت که چالشهای فیلم بیپروا آبدیدهاش کرده و به او آموخته چطور هم با فشارهای صنعت سینما کنار بیاید، هم دیدگاه هنری خود را حفظ کند.
تجربه این فیلم فولی را مصمم کرد که سینما را جدیتر بگیرد. دو سال بعد فیلم جنایی «از فاصله نزدیک» (At Close Range) را ساخت که شان پن و کریستوفر والکن در آن بازی میکردند و داستانی بود درباره رابطه پرتنش پدر و پسری در دنیای جرم و جنایت؛ فیلمی با فضایی وهمآلود که با تکآهنگ مدونا ـ خواننده پرطرفدار آن روزها ـ تقویت شده بود، گذشته از اینکه نقطه شروع رابطه حرفهای و شخصی نزدیکاش با شان پن هم بود و تواناییاش در خلق فضاهایی تاریک و پرتنش را نشان داد. همین سبک فیلمسازی بعدها به امضای او تبدیل شد. از فاصله نزدیک در جشنواره بینالمللی فیلم برلین همان سال به نمایش درآمد و منتقدان تحسیناش کردند. راجر ایبرت در نقد خود بر این فیلم نوشت: «فولی با دقت و ظرافت، تنشهای خانوادگی و جنایی را به تصویر میکشد.»
جیمز فولی در سال ۱۹۹۰ فیلم «پس از تاریکی، عزیزم» (After Dark, My Sweet) را کارگردانی کرد؛ یک نئونوآر فراموشنشدنی که ماجراهایش در بیابانهای کالیفرنیا میگذرد و درباره یک بوکسور پریشانحال فراری از بیمارستان روانی است که در دام نقشه آدمربایی گرفتار میشود. فولی با نورپردازی اکسپرسیونیستی و شخصیتپردازی لایهلایه، اثری خلق کرد که هرچند در گیشه ناکام ماند، اما بهعنوان یک اثر خالص ژانری در یادها ماند. فولی «پس از تاریکی، عزیزم» را با رئالیسمی احساسی و زیباییشناسی خاص آمیخت و همین هم موجب شد که منتقدان آن را اقتباسی تقریباً بینقص از اثر مکتوب خواندند. درست مثل همان چیزی که خواننده هنگام خواندن کتاب اصلی میفهمد و حس میکند.
محو دنیای تئاتر و فیلم
با این چند فیلم، دیگر مشخص شده بود که فولی کارگردانی است که استادانه از پس تریلرهای روانشناختی برمیآید. فولی در سال ۱۹۹۲ با فیلم «گلنگری گلنراس» وارد دنیای سرد و بیرحم املاک شد. یک کمدی درام سیاه آمریکایی با دیالوگهای تیز و گزنده و بازیهایی پرشور که نشان میدهد برای موفق شدن در دنیای املاک باید خون و عرق ریخت. فیلمی اقتباسی از نمایشنامه برنده جایزه پولیتزر، دیوید ممت، با بازیگرانی چون آل پاچینو، جک لمون و الک بالدوین. فیلم دو روز از زندگی چهار فروشندهی املاک و مستغلات و ناامیدی فزایندهی آنها را به تصویر میکشد، زمانی که دفتر مرکزی یک مربی انگیزشی را با این تهدید میفرستد که همه فروشندگان بهجز دو نفر برتر، ظرف یکهفته اخراج خواهند شد.
کارگردانی فولی، ماده نمایشی محدود به صحنه را به یک شاهکار سینمایی تبدیل کرد و برای پاچینو نامزدی اسکار و نامزدی شیر طلایی در جشنوارهی فیلم ونیز را به ارمغان آورد. با همین فیلم بود که منتقدان نوشتند که او مرز میان تئاتر و سینما را محو کرده است. این فیلم نهفقط یک درام تجاری، که ترسیم موقعیت مواجهه انسان با دو حس درونی رقابتپذیری و طمع است و فولی هم با کارگردانی دقیق و جزئینگر خود، هر صحنه را به میدانی برای نبرد این دو حس تبدیل کرده است.
دروازه ورود به تریلرهای روانشناختی
او سال ۱۹۹۶ مضامینی چون عشق کورکورانه، وسواس و خشونت را محور فیلمی بهنام «ترس» (Fear) قرار داد. داستان فیلم درباره دختر نوجوان یک خانواده ثروتمند است که زندگی بهظاهر بینقصی دارد، اما وقتی با یک مرد جوان جذاب و مرموز وارد رابطه میشود، همهچیز بههممیریزد. فیلم پس از اکران با بیتفاوتی عجیب منتقدان مواجه شد اما خیلی زود ورق برگشت و موفقیتی غیرمنتظره کسب کرد؛ ۲۰ میلیون دلار فروش در گیشه. گرچه فیلم «ترس» دو ستاره بزرگ به جهان سینما (مارک والبرک و نیکول واکر) معرفی کرد و به یک فیلم کالت تبدیل شد، ولی ارزشی بیش از اینها دارد. فولی با فیلم «ترس» به دروازه تریلرهای روانشناختی جریان اصلی رسید و موفقیتهای اولیه مستقل خود را با جذابیت تجاری گستردهتر پیوند زد.
این فیلم بهاندازه «گلنگری گلن راس» تحسین نشد، اما تطبیقپذیری او را در پرداختن به مواد ژانر و استعدادش در بهتصویر کشیدن ظریف و هنرمندانه اضطراب جوانی نشان میدهد. بررسی وسواس و خیانت در این فیلم با مضامین تکرارشونده فولی مانند ابهامهای اخلاقی و پیچیدگیهای انسانی که در فیلمهایی مانند «پس از تاریکی، عزیزم» دیده میشود، همسو است. موفقیت تجاری و محبوبیت فیلم، راه را برای سرمایهگذاریهای جریان اصلی به فیلمهای بعدی فولی هموار کرد.
تعادلبخشی به سبک و محتوا
در سال ۲۰۰۳ جیمز فولی فیلم یک درام جنایی نئونوآر با محوریت سرقت، فریب، وفاداری و مخاطرات بالای کلاهبرداری را کارگردانی کرد. فیلم «اعتماد» (Confidence)، داستان یک کلاهبردار باتجربه بهنام جیک ویگ است که ناخواسته رئیس یک باند مافیایی ـ با نقشآفرینی داستین هافمن را ـ فریب میدهد. جیک برای تسویه بدهی، تیمی تشکیل میدهد تا سرقتی پیچیده از بانک را که هدف آن یک بانکدار فاسد است، انجام دهند اما ماجرا آنطور که میخواهند، پیش نمیرود. این فیلم مضامین اعتماد، خیانت و مرزهای محو بین شکارچی و طعمه را در یک روایت شیک و دیالوگمحور بررسی میکند.
فولی که تجربیات متفاوتی با «فاسد» (۱۹۹۹) داشت، فیلم «اعتماد» را بازگشتی به ریشههای خود در درامهای جنایی شخصیتمحور میدانست. فیلم، امتیازهای متفاوتی از منتقدان گرفت. دیالوگهای تند و بازی برجسته هافمن، ستوده شد اما طرح داستانی قابل پیشبینی و عناصر اقتباسی آن به مذاق منتقدان خوش نیامد و در گیشه هم فروش چندانی کسب نکرد.
کارگردانی فولی در «اعتماد»، حساسیتهای ژانر نئونوآر او را منتقل میکند و فضای شیک بصری را با پیچیدگیهای شخصیتها ترکیب میکند. ساختار غیرخطی فیلم، با فلاشبکهایی که در آنها روایت جاری است، مهارت کارگردان را در تعادلبخشی به سبک و محتوا در یک اثر ژانری نشان میدهد.
فیلم «اتاق» (The Chamber)، از دیگر آثار فولی بود که سال ۱۹۹۶ و براساس اقتباسی از رمان جان گریشام ساخته شد. داستان فیلم درباره وکیلی جوان است که باید از پدربزرگاش که عضو سابق کوکلاکسکلان و متهم به بمبگذاری منجر به مرگ دو کودک است و حکم اعدام به او دادهاند، در محکمه دفاع کند؛ درامی درباره دوراهی عدالت و اخلاق. فولی در این فیلم درگیریهای شخصی و خانوادگی را با موضوعات اخلاقی درهممیآمیزد و سعی میکند نشان دهد، کدام دو چهره عدالت با اخلاق برنده میشوند و اصلاً کدامیک باید خوشحال از راهروهای دادگاه بیرون آیند.
اگرچه نقدها درباره فیلم دوپاره بودند و لحن بیثبات، ناکامی در پرداختن کامل به مضامین پیچیده نژادپرستی و اخلاقی فیلم از سوی منتقدان پسندیده نشد، اما توانایی کارگردان در هدایت داستانهای انسانیِ پرکشش چیزی نبود که بتوان انکارش کرد. فولی در این فیلم، زیباییشناسی بصری غمانگیزانه خود را با محیطهای تاریک زندان، انزوای سم و آشفتگی عاطفی آدام بهخوبی ترکیب کرد و پیشروی بیننده قرار داد. این فیلم البته بدشانس هم بود و جز کاستیهای فیلمنامه، رقابت را به فیلمهای آنسال بهخصوص «باشگاه همسران اول» واگذار کرد.
فیلم «اتاق» در میان آثار برتر فولی قرار ندارد، اما اهمیتاش بیشتر بهدلیل پرداختن به مضامین بلندپروازانه و بازی درخشان جین هاکمن است. تجربه فولی در این فیلم، همانطور که بعداً خودش در مصاحبهای گفت، به او یاد داد که برای دیدگاهش بجنگد، حتی اگر برخی از نبردها را ببازد؛ انعطافپذیریای که موفقیتهای بعدی فولی بهویژه در سریال «خانه پوشالی» را شکل داد.
پرسشهایی درباره هزینههای بقا
در کارنامه فیلمسازی فولی، «فاسد» (The Corruptor)، محصول ۱۹۹۶ نیز فیلمی قابل تأمل است. تریلر جنایی خشن و چندلایهای که ماجراهایش در محله چینیهای نیویورک میگذرد. فیلم تقابل پیچیده فساد، وفاداری و هویت در فضایی آکنده از خشونت و بیاعتمادی است. فولی در این فیلم با مهارت از پسزمینه قومی و تنشهای فرهنگی محله چینیها استفاده میکند تا تناقضات اخلاقی شخصیتهایش را برجسته سازد؛ والاس (با بازی مارک والبرگ) که برای مبارزه با باندهای تریاک مجبور به سازش با شیطان میشود، و لی (ریک یانگ) که میان اصالت حرفهای و وسوسههای قدرت در نوسان است.
صحنههای اکشن پرحرارت و جذاب، جهان فیلم را زمخت و خشن تصویر میکنند. اگرچه برخی منتقدان طرح داستانی را گاه قابل پیشبینی دانستند، اما بازیهای پرتعلیق هنرپیشگان و تعارض قهرمان و ضدقهرمان، فیلم را به تجربهای جذاب در ژانر پلیسی- جنایی تبدیل میکند. فولی در این فیلم نهتنها نگاهی بیپرده به فساد سیستماتیک باندهای تبهکار دارد، بلکه پرسشهایی ناراحتکننده درباره هزینههای بقا در دنیای تیره و تار جرم و جنایت هم مطرح میکند.
دیگر فیلمی که فولی ساخت، «غریبه کامل» (Perfect Stranger) است که سال ۲۰۰۷ روی پردههای سینما رفت؛ تریلری روانشناختی با محوریت فناوری و هویت دیجیتال. این فیلم هم از نظر تجاری موفق نبود اما بهجای آن تمایل فولی به تجربهگرایی را نشان داد. «غریبه کامل» بهعنوان بازتابی از نگرانیهای عصر اینترنت، همچنان بهعنوان اثری بحثبرانگیز در کلاسهای فیلمسازی و فیلمشناسی فولی بررسی میشود.
رابطه عمیق و پرتنش بیننسلی
فولی در سال ۱۹۹۵، «دو بیت» (Two Bits) را کارگردانی کرد. فیلمی دراماتیک و نوستالژیک که داستان آن در پسزمینه بحران اقتصادی دهه ۱۹۳۰ آمریکا و یکی از محلههای فقیرنشین فیلادلفیا روایت میشود. این فیلم درباره پدربزرگ در حال مرگی است که آخرین آرزویش بازدید از سینمای محله است و نقش اصلیاش را آل پاچینو بازی کرده است. در فیلم (Two Bits) رابطه عمیق و پرتنش بیننسلی در کانون توجه فیلمساز قرار گرفته است. فولی با ترکیب عناصر درام، کمدی ملایم و نمادگرایی، هم به تقدیس خاطرات گذشته میپردازد، هم نگاهی تلخ و شیرین به گذار از کودکی به بلوغ دارد.
منتقدان با این فیلم فولی هم چندان که انتظار میرفت، مهربانانه رفتار نکردند و به ساختار روایی غیرخطی و ریتم کند آن ایراد گرفتند. «دو بیت» برای فولی پروژهای شخصی بود اما حواشی بهویژه تقابلاش با هاروی واینستین ـ تهیهکننده فیلم ـ بیشتر در یادها مانده است. واینستین تغییراتی اعمال کرده بود که فولی دلش نمیخواست در اثر بیایند. او از این تقابل بهعنوان یکی از سختترین لحظات حرفهایاش یاد کرده بود. چون نمیخواسته دیدگاه هنریاش را لگدمال کنند، بنابراین به مبارزه برخاسته بود.
در دهه ۲۰۱۰، فولی از پرده نقرهای به صفحه کوچک تلویزیون مهاجرت کرد، اما آثاری که از خود بهجا گذاشت، کوچک نبودند. کارگردانی ۱۲ قسمت از سریال «خانه پوشالی» (house of cards)، بهویژه فصل نخست آن، ثابت کرد که او چه کارگردان ماهری در به تصویر کشیدن پیچیدگیهای دنیای سیاست با ظرافتهای سینمایی است. در سریال «twin peaks» با دیوید لینچ همکاری کرد و قسمتهایی از سریالهای موفقی چون «میلیاردها» (Billions) و «هانیبال» (Hannibal) را هم کارگردانی کرد. فولی به سریالها عمق سینمایی میبخشید و آنطور که منتقدان دربارهاش گفتهاند، استاد چنین کاری بود.
دوران سریالسازی و عامهپسندها
فولی در دورههایی از حیات حرفهای خود به ساختن فیلمهای عامهپسند روی آورد. ازجمله دو فیلم «پنجاه طیف تاریکتر» (Fifty Shades Darker) و «پنجاه طیف آزادی» (Fifty Shades Freed). اولی را در سال ۲۰۱۷ و دومی را در سال 2018 کارگردانی کرد. دو فیلم از سهگانهای جنجالی که داستان رابطه پرکشش و پیچیده یک زوج پس از ازدواجشان را روایت میکند. گرچه فرمول سه مولفه ثروت، شهوت و درام عاشقانه، فرمول ثابت ایندست فیلمهاست، ولی فولی تلاش کرده عناصر آشنای سبک خودش در سینمای جنایی و تریلری مانند تعقیب و گریزها و توطئههای انتقامجویانه را به آن تزریق کند، اما نتیجه کار رضایتبخش از کار درنیامده است.
با وجود این، فیلمها از نظر تجاری موفق عمل کردند. کارگردانی فولی در این پروژه، در مقایسه با آثار شاخص او بیشتر بهعنوان وظیفهای حرفهای در خدمت استودیو تفسیر شد تا بیان هنری شخصی. فولی در سال ۲۰۰۹ Madonna: Celebration - The Video Collection را کارگردانی کرد؛ فیلمی که گردآوریای از برجستهترین موزیکویدئوهای دوران حرفهای مدونا بود که البته آثار کارگردانهای دیگر را هم در بر میگرفت. این کار فولی بیسابقه نبود؛ چراکه در دهه ۱۹۸۰ با ساخت موزیکویدئوهای نمادینی مانند « Papa Don’t Preachو True Blue» برای مدونا، نقش مهمی در شکلگیری تصویر هنری او بهعنوان «ملکه پاپ» ایفا کرد. فولی گرچه پس از این همکاریها، بر سینمای داستانگو تمرکز کرد، به بارو بسیاری مرزهای جهان هنریاش را گسترش داد. موزیکویدئوهای او بهعنوان بخشی از میراث بصری فرهنگ پاپ دهه 1980 تحسین شده است.
چرا فولی کارگردان مهمی بود؟
جیمز فولی در جایگاه کارگردانی، همواره بهدلیل تمرکز عمیق بر شخصیتپردازی چندلایه و خلق فضاهای روانشناختی پرتنش، ستایش شده است. فیلمهای او آینهای از مضامینی چون فساد سیستماتیک، خیانت در روابط انسانی، گسست در پیوندهای خانوادگی و تقلای آدمی برای یافتن هویت در میانه گرداب اخلاقیات هستند. در آثار نئونوآر او، این درونمایهها با نورپردازی اکسپرسیونیستی و قاببندیهای نمادین تقویت میشوند؛ سایههای بلند و موربی که بر دیوارها میخزند، کوچههای تنگ و مهآلود فیلادلفیا و نگاههای سنگین شخصیتها که گویی از عمق اضطرابهای وجودی سخن میگویند. این عناصر بصری، تنها تزئیناتی تصویری نیستند، بلکه روایتی سینماتیک از تنهایی، خطر و فریب را میسازند؛ گویی هر قاب، پردهای از یک تراژدی روانکاوانه است که مخاطب را به درون جهان دوگانه خیر و شر میکشاند.
فولی در هدایت بازیگران، فلسفه منحصربهفردی داشت: «اگر بازیگران را درست انتخاب کنی، نیمی از راه را رفتهای. آنها میدانند چطور نقش را زنده کنند. کار تو فقط این است که راهشان را سد نکنی.» اعتمادی رادیکال که در فیلمی مانند «گلنگری گلن راس» به اوج میرسد؛ جایی که بازیگرانی چون آل پاچینو، جک لمون و کوین اسپیسی با دیالوگهایشان که مانند نبردهای شمشیر کلامی است، فضایی انفجارآمیز خلق میکنند. فولی با دوربینی کمتحرک و تمرکز بر چهرههای عرقریزِ بازیگران، تنش را تا حد ترکیدن پیش میبرد، گویی تماشاگر شاهد یک مسابقه بوکس روانی است.
اقتباسگرایی وفادار و متعهد
مهارت اقتباس فولی از متون ادبی و نمایشی، قابلتأمل است. چه در بازسازی نمایشنامههای پرتنش ممت، چه در تبدیل رمانهای جنایی جان گریشام به درامهای سینمایی، فولی همواره مرزی ظریف بین وفاداری به متن اصلی و ابداع زبانی سینماتیک حفظ میکرد. برای مثال، در فیلم «پس از تاریکی، عزیزم» که اقتباسی از رمان جیم تامپسون بود، با افزودن لایهای از شاعرانگی، داستان شخصیت بوکسور فراری را از قالب نئوآر کلاسیک، به اثری فراواقعگرا ارتقاء داد. او به ادبیات وفادار ماند، در عین حال سینما را به پیش برد و همین باعث شد تا آثارش هم نزد منتقدانِ جدی، هم نزد مخاطبان عام پذیرفته شوند.
او در عبور از مرزهای ژانری نیز استاد بود: در درامهای روانشناختی، در موزیکویدئوهای جنجالی و پروژههای عامهپسندانه، کارگردانی را میبینیم که میکوشد از قیدوبندهای استودیویی رها شود و جرقهای از نگرش هنریاش را با ذات انسانی زنده نگه دارد.
همچنین کارگردانی حرفهای بود با ترکیبی پارادوکسیکال از نگرش ظریف هنری و الزامهای عملگرایانه در صنعت هالیوود. همکارانش او را فردی متمرکز، سختکوش و در عین حال آسیبپذیر توصیف کردهاند که همواره از تقابل اصالت هنری با محدودیتهای تجاری هالیوود رنج میبُرد. در مصاحبهای تلخ با «فیلم فریک سنترال» اعتراف کرد: «اولین شکست حرفهایات چنان ویرانگر است که فکر میکنی هرگز نمیتوانی از خاکسترت برخیزی.» بسیاری میگویند این حسِ شکنندگی، شاید از همان حساسیتِ انسانی سرچشمه میگرفت که در روابطاش با بازیگران موج میزد.
کشف ژرفای وجود انسان
روابط کاری او با ستارهها نیز بخشی از افسانهپردازیها درباره حرفهاش را شکل دادهاند. همکاری با شان پن و همینطور مدونا نهفقط همکاریهای حرفهای، که دوستیهایی عمیق بودند. فولی در مراسم ازدواج این دو هنرمند در ۱۹۸۵ حاضر بود و این پیوندها به خلق آثاری انجامید که مرزهای هنر و زندگی شخصی را محو میکردند. در پروژههای تجاریتر «پنجاه طیف»، فولی تلاش کرد تا با تکیه بر بازیگرانی چون داکوتا جانسون، عمقی نیمبند به شخصیتها ببخشد. هرچند منتقدان این فیلمها را ضعیفترین آثار فولی میدانند، اما او تا آخرین لحظه بر اهمیت بازیگر بهعنوان قلب روایت پای میفشرد؛ همین نگرش، از فولی میراثی ماندگار در سینمای شخصیتمحور بر جای گذاشت.
جیمز فولی را کارگردانی برای کشف ژرفای وجود انسان، در پسِ ماسکهای اجتماعی توصیف کردهاند. در همه فیلمهای او ردپایی از یک دغدغه مشترک بهچشم میخورد؛ آدمی که در میانه تضادهای اخلاقی و عاطفی سرگردان اما به بند کشیده شده است. چه در فضای خفهکننده فروشندگان املاک در فیلم «گلنگری گلن راس»، چه در اتاقهای لوکس سری «پنجاه طیف». او همواره دوربیناش را بهسوی چهرهها میچرخاند؛ چهرههایی که در هر خط و چین چهرهشان، ناگفتههایی از درونشان پیدا بود. علاوه بر این، بهشکلی بیمارگونه از دیالوگ بهعنوان سلاحی برای جنگ روانی استفاده میکرد و هر فیلماش تابلوهایی چشمنواز از تضاد میان روشنایی و تاریکی بود. اینها ستونهای سبک فیلمسازی فولی هستند.
اخلاص هنری و تعهد به داستانسرایی
جیمز فولی در شش مه ۲۰۲۵، پس از مبارزه طولانی با سرطان مغز، در خانهاش در لسآنجلس درگذشت. گرچه در بوفه خانهاش یا روی میز کارش مجسمه اسکار ندید و در جشنوارههای مختلف چندان به آثارش توجه نکردند، ولی میراث ماندگارتری از خود بهجای گذاشت. او مربی نادیده سینماست. کسی که نسل جدیدی از فیلمسازان همانند دنی ویلنوو از تأکید او بر «قصهگویی از طریق چهرهها»، الهام گرفتهاند.
همانگونه که خودش میگفت، هرگز به دنبال ساخت شاهکار مطلق نبوده و برخلاف همعصرانش پی جاهطلبی نرفته، بلکه بیان هنریاش را سوای پذیرفتهشدن یا نشدن، بر هر موفقیت دیگری ترجیح میداد. فولی با جهان سینمایش نشان داد که اعتیاد به جزئیات کوچک انسان، چگونه است؛ لرزش دستِ فروشنده ورشکسته، نگاه گریزان عاشقی اسیر، یا سکوت سنگین پیش از اعتراف به خیانت. شاید بههمین دلیل، فیلمهای فولی حتی وقتی در گیشه شکست میخوردند همیشه زنده، نفسگیر و پر از لحظههاییاند که گویی دوربین بهجای ثبت تصویر، به روح شخصیتها مینگرد.
فولی در مصاحبهای درباره فیلم «گلنگری گلن راس» گفت: «فیلمسازی مثل راندن ماشین در جادهای یخی است. باید کنترل داشته باشی، اما گاهی باید به خودت اجازه لغزش بدهی تا به مقصد برسی.» این جمله، شاهکلید درک سینمای اوست؛ هنرمندی که با اخلاصی هنری و تعهد به داستانسرایی، جانب روح انسانی را گرفت.