کلاهی که چین سر آمریکا گذاشت
مدتهاست پرسشی که جوزف نای، نظریهپرداز مشهور روابط بینالملل در سال 2015 میلادی در کتاب خود به آن پرداخت، ذهن همه را درگیر کرده است: «آیا قرن آمریکا به پایان رسیده است؟» پاسخ نای بدین پرسش البته چندان مثبت نیست، اما بههر روی دیگرانی هستند که هم به کاهش قدرت آمریکا اعتقاد دارند و هم معتقدند آن قدرتی که در دهههای آتی میتواند تهدید جدی در جایگزینی آمریکا باشد، چین خواهد بود. البریج کولبی، جان میرشایمر و گراهام الیسون ازجمله این افراد هستند. از نظر بسیاری دیگر این نزاع حتی همین امروز نیز شروع شده است و آنچه در اوکراین و غزه میگذرد، فقط نشانههایی از بروز آن است. برخی هم مشغولشدن آمریکا به روسیه در میدان اوکراین را خطایی راهبردی و منتج به غفلت از چین میدانند. در مقابل این گروه بدبین، برخی دیگر از پژوهشگران یا اوج قدرت چین را وضعیت فعلی آن قلمداد میکنند و میگویند، باید منتظر نزول سرزمین اژدهای سرخ در مناسبات جهانی بود یا بر آنند که بزرگنمایی درباره خطر چین هم با شواهد همخوانی ندارد و هم میتواند روابط آمریکا و چین را در دور باطلی از بدبینی متقابل بیندازد که نتیجه آن برای هر دو قدرت، چیزی جز ضرر نیست. احتمالاً یکی از شواهدی که طرفداران ایده اخیر میتوانند بدان استناد کنند، جدا از مناسبات اقتصادی و تجاری ویژه دو کشور، سخنرانی فروتنانهای باشد که چند ماه پیش رئیسجمهور چین در سفر به ایالاتمتحده و در دیدار با جو بایدن بر زبان راند: «ما بزرگترین کشور در حال توسعه جهان و ایالاتمتحده بزرگترین کشور توسعهیافته جهان است. ما باید در کنار هم باشیم. چین آماده است که شریک و دوست ایالاتمتحده باشد. اصول اساسی ما در اداره روابطمان با ایالاتمتحده عبارت است از احترام متقابل، همزیستی مسالمتآمیز و همکاری برد ـ برد. ما هرگز علیه ایالاتمتحده شرطبندی نکرده و در امور داخلی او دخالت نمیکنیم. چین هرگز قصد چالش و از پای انداختن آمریکا را نخواهد داشت و بالعکس از آمریکای مطمئن، باز، روبه رشد و خوشبخت خوشحال خواهد شد. همینطور هم ایالاتمتحده نباید علیه چین شرطبندی یا در امور داخلی چین دخالت کند. چین به هر سطح از توسعه برسد هرگز به دنبال هژمونی و گسترش سلطه نخواهد بود و هرگز درصدد تحمیل اراده خود به دیگران برنخواهد آمد. چین به دنبال ایجاد قلمرو نفوذ نخواهد بود و در هیچ جنگی چه سرد و چه گرم، شرکت نخواهد کرد.»
خیزش چین صلحآمیز نخواهد بود
مایکل پیلزبری، نویسنده کتاب «ماراتن صدساله» (2015) و مدیر «مرکز راهبرد چین» در موسسه هادسون، اما بهکلی با اینکه کسی با استناد به لحن ملایم و مسالمتجویانه رهبران چین بخواهد ثابت کند که چین نه تهدیدی برای آمریکاست و نه قصدی برای ابرقدرتی در ذهن رهبران آن میگذرد، مخالف است و در اثر خود که مشتمل بر 11 فصل است، میکوشد نشان بدهد چگونه چینیها درنهایت زیرکی، فریبی بزرگ به خورد جهان آزاد و آمریکا دادهاند مبنی بر اینکه «خیزش چین صلحآمیز خواهد بود و به قیمت افول دیگران تمام نخواهد شد». از نظر پیلزبری از قضا، «چینیها به راهبردی ایمان دارند که اساساً چنین موضوعی را نفی میکند» و این یعنی اینکه آنطور که پیلزبری مدعی است، هدف رهبران چین این است که در 100سالگی انقلاب 1949، با کنار زدن آمریکا، به قدرت اول جهان بدل شوند. با این همه، آنچه از نظر پیلزبری برگ، برنده چینیها در این رقابت حیاتی است، سکوت عامدانه آنها درباره این هدف و حتی گاه اعلام صریح بیرغبتیشان به آن است. به نظر پیلزبری، چینیها از زمانی به بعد بهخصوص پس از آن تندرویهای دوران مائو به این نتیجه رسیدند که راه مقابله و شکست هژمونی آمریکا، آن بیراههای نیست که برای مثال شورویها به دنبالش رفتند؛ سردادن شعارهایی ایدئولوژیک و افتادن در دام رقابتهای تسلیحاتی و نظامی. برعکس چینیها متوجه شدند که بهتر است به جای مقابله علنی با آمریکا، مناسبات میان چین و ابرقدرت جهان را به نحوی تنظیم کنند که نهتنها آمریکاییها از حضور و بروز چین احساس ترس نکنند، بلکه حتی در کمک به آنها برای پیوستن به مناسبات جهانی پیشقدم شوند.
پیلزبری اعتراف میکند که خود نیز زمانی از مشوقان گسترش روابط چین و آمریکا بوده است؛ یکی ازجمله کسانی که فکر میکردند که اگر چین وارد مناسبات اقتصاد جهانی بشود و در تولید ثروت و رفاه برای چینیها و گسترش طبقه متوسط و سرمایهدار موفقیتی کسب کند، آنگاه دیگر راه دوری تا استقرار فرهنگ تکثرگرا و حکومت دموکراتیک نخواهد داشت. او اما اینک حس یک فریبخورده را دارد و با کنکاش بیشتر در فرهنگ چین باستان به این نتیجه رسیده است که چینیها کلاه گشادی سر جهان غرب گذاشتهاند؛ کلاهی که گویا روش گذاشتن آن را از اجدادشان آموختهاند و بدینترتیب یاد گرفتهاند که به شکلی متفاوت از آنچه برای مثال آمریکاییها میجنگند، بجنگند و به جای اینکه رک و راست آمال و آرزوهایشان را برملا کنند، با ابهامی که از قضا یکی از
ویژگیهای زبان چینی هم هست، «خود را درست مقابل دید دیگران پنهان کنند» و حتی گاهی با ابراز ضعف و نیاز، آمریکاییها را به لزوم کمک به خود ترغیب کنند؛ بهنحویکه در طول نیمقرن اخیر گروههای مهمی از استراتژیستها، روشنفکران و پژوهشگران غربی متفقالقول بر آن بودهاند که همکاری با چین از مقابله با آن ضرورت بیشتری دارد.
تحلیل با فرضهای غلط
پیلزبری فرضهای اشتباه این گروه از صاحبنظران در چند دهه اخیر را در چند محور خلاصه میکند: 1ـ تعامل موجب همکاری همهجانبه میشود. 2ـ چین در مسیر دموکراسی گام بر میدارد. 3ـ چین مثل یک گل ظریف و شکننده است و سقوط آن دور از ذهن نیست. 4ـ چین میخواهد مثل ما باشد و هست. 5 ـ شاهینهای چینی یا همان سیاستمداران تندرو و ناسیونالیست گروهی ضعیف در هیئتحاکمه چین هستند. از نظر پیلزبری اما ماجرا اینگونه نیست و بسیاری از این فرضهای برساخته محققان غربی، نتیجه بازی پیچیدهای است که چینیها برای گمراهکردن ذهن غربیها طراحی کردند و با تزریق اطلاعات غلط و تحلیلهای واژگونه در رسانهها و اندیشکدهها، باعث شدند گاهی چین چونان «قربانی درمانده امپریالیسم غرب» بازنمایی شود که بهتر است آمریکا «تعامل سازنده» با آن را در پیش گیرد. پیلزبری اما معتقد است، چینیها طرفدار اقدام غیرمستقیم و ابهام و فریبکاری هستند، قدرت شاهینهای چینی را نباید دستکم گرفت و نباید در دام تحلیل خطایی افتاد که چینیها خود در انتشار آن نقشی کلیدی داشتند و طی آن چین کشوری عقبمانده جا زده میشد که برای «خیزش صلحآمیز» خود به کمکهای نظامی، اطلاعاتی، اقتصادی و... دیگران احتیاج داشت. نویسنده این کتاب البته منکر این نیست که کبوترهای چینی یا همان سیاستمداران میانهرو و تجدیدنظرطلب نیز در ساختار قدرت چین حضوری داشتهاند و دارند، اما دست بالا را در کلیت مناسبات
با شاهینهایی میداند که نمیخواهند چین به جامعهای غربی بدل شود، بلکه در پی احیای قدرت کشوری هستند که 300 سال پیش قریب به یکسوم اقتصاد جهان را در اختیار داشت، اما طی دوران استعمار و جنگهای تریاک تحقیر شد و «مرد بیمار شرق آسیا» نام گرفت و اینک بیش از آنکه در پی رشد اقتصادی و صلح و رفاه عمومی و دموکراسی باشد، به دنبال سلطه بر جهان است.
پیامدهای هژمونی چین
در آن نظام یکپارچهای که چین ابرقدرت آن باشد، نظم بر آزادی، اخلاق بر قانون و حکومت نخبگان بر دموکراسی و حقوق بشر اولویت دارد. در چنین وضعیتی ارزشهای چینی جایگزین ارزشهای آمریکایی خواهد شد و دیگر اموری اینک بدیهی چون حقوق فردی و آزادیبیان و آزادی اجتماعات و احترام به مالکیت خصوصی، چندان محلی از اعراب نخواهد داشت. افزون بر این، چین اینترنت را یکدست و سانسور میکند، سرقت فکر و ایده و بیتوجهی به حقوق مالکیت معنوی را امری بدیهی میداند و به مخالفت با روند دموکراتیزهشدن جهان ادامه خواهد داد؛ کمااینکه تجربه نیمقرن اخیر نشان میدهد که چین همواره عنایتی خاص به دیکتاتورها داشته و در ائتلافهای ضدآمریکایی ایفای نقش کرده است. از تبعات دیگر هژمونی چین، اما بلایای زیستمحیطی است زیرا چین با اتکای گسترده به رشد مبتنی بر زغالسنگ و سوختهای فسیلی و بیاعتنایی به شاخصهای توسعه پایدار یکی از منابع آلودگی هوا در جهان است و ادامه این روند به شکلگیری جهانی میانجامد که نمونه کوچک آن در چین امروز قابل رویت است: آب 20 درصد رودخانههای این کشور آنقدر سمی است که حتی دست زدن به آن هم خطرناک است. تضعیف سازمان ملل و سازمان تجارت جهانی هم از دیگر پیامدهای هژمونی چین خواهد بود.
شمشیری که خم دارد
پیلزبری ضمن نکوهش سادهانگاری پیشین خود و بسیاری از سیاستمداران فعلی آمریکا، یادآور میشود که روسها و کسی چون لی کوآن یو، نخستوزیر فقید سنگاپور درکی واقعبینانهتر از خیزش چین داشتند. برای مثال روسها خطر چین را بیشتر از خطر ناتو برآورد میکردند. پیلزبری هم در این کتاب بر آن است که این آمریکاییها نبودند که با چین در آغاز دهه 1970 رابطه دیپلماتیک را آغاز کردند، بلکه این چینیها بودند که پس از دوشیدن شوروی و وقتی فهمیدند دیگر احیاناً آبی از آنجا برایشان گرم نمیشود، صحنه بازی را به نحوی چیدند که آمریکاییها برقراری رابطه با چین را موفقیتی عظیم در برابر رقیب خود شوروی تلقی کنند و به اعطای انواع و اقسام کمکها به این کشور در معرض تهاجم از جانب شوروی، روی آورند. معمار سنگاپور مدرن هم تردیدی بر این تحلیل خود روا نمیداشت که چینیها در پی آن هستند که به قدرت شماره یک جهان بدل شوند و برای این مهم به جای رقابت نظامی و شاخ و شانه کشیدنهای غیرضروری، «سر خود را پایین میاندازند و به مدت 50-40 سال لبخند میزنند.» اصلی قدیمی در چین میگوید، اصل اول ماراتن آن است که راجع به ماراتن حرفی به میان آورده نشود و بهزعم پیلزبری شاهینهای چینی درس خود را خوب پس میدهند. سنتهای چینی به دو دسته تقسیم میشوند: سنن خیرخواهی و صداقت کنفوسیوسی و دنیای بیرحم هژمونهای دولتهای متخاصم که اصل اساسی آنها این است؛ در ظاهر خیرخواه باشید و در باطن بیرحم. از این منظر، دیگر علاقه روشنفکران چینی به آثار چارلز داروین و توماس هاکسلی مبنی بر رقابت و بقای اصلح بیراه نیست. مائو هم به داروین علاقه داشت و نبرد غرب و چین را نزاع نژادی سفید و زرد میدانست. حتی کنفوسیوسی هم که بنگریم، «وجود دو خورشید در آسمان غیرممکن است، همانطور که وجود دو امپراطور در زمین». بنابراین گریزی از رویارویی نهایی نیست، اما باز به قول ضربالمثلی چینی «برای کشتن رقیب» بهتر است «از شمشیری که قرض گرفتهاید استفاده کنید.» بیهوده نبود که زمانی بیدل دهلوی نیز سروده بود: «اگر دشمن تواضعپیشه است، ایمن مشو بیدل/ به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم دارد».