تاریخ تناقضها
اریک هابسبام مورخ مارکسیست در کتاب «عصر نهایتها»، دوره آغاز جنگ جهانی اول (1914) تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی (1991) را «قرن کوتاه بیستم» مینامد؛ قرنی که درباره کلیت و سمتوسو و پیامدهای آن آرای مختلفی ابراز شده است اما در عموم این روایتها بر وجه هولناکی که رنه دومون بر اساس آن، این قرن را «قرن کشتار و جنگ» نامیده بود، تاکید میشود. زمانی آیزایا برلین گفته بود: «من این قرن را چون وحشتناکترین قرن تاریخ غرب به یاد میسپارم»؛ سخنی مشابه آنچه ویلیام گلدینگ برنده جایزه نوبل ادبیات نیز بدان چنین اشاره میکرد: «بیرحمانهترین قرن در تاریخ بشر.» در ادامه این منطق، البته اگر قرار باشد مجرمانی برای چنین قرن سیاهی پیدا شود، احتمالاً اتحاد جماهیر شوروی در زمره نخستین نامهایی است که به دادگاه احضار میشود؛ حکومتی که با اتکا به نظریه کارل مارکس در زمینه سقوط سرمایهداری و تحقق سوسیالیسم و با شعار عدالت و برابری به صحنه آمد، اما اینک در پس کارنامهای که از خود بر جای گذاشته است، مخالفانش آن را فاجعهای غیرقابل دفاع و موافقان سابقش، تجربهای بیشتر ناکام میپندارند. شیلا فیتس پاتریک استاد بازنشسته تاریخ روسیه در دانشگاه شیکاگو سراغ این تجربه رفته است و در کتابی مختصر اما آکنده از اطلاعات ریز مهم که هر کدام میتواند کدی برای پژوهشهای مفصل بعدی باشد، شمایی از تحولات این حکومت و روزگار پس از آن را به مخاطبان نمایانده است. کتاب پاتریک جدا از پیشگفتار و پسگفتار، هفت بخش دارد: ایجاد اتحاد، سالهای رهبری لنین و کشمکش جانشینی، استالینیسم، جنگ و پیامدش، از رهبری اشتراکی تا نیکیتا خروشچف، دوره برژنف و سقوط.
در روایت پاتریک از تاریخ شوروی او رویکرد متفاوت از رویکرد غالب تاریخنگاران اتخاذ میکند. پاتریک میگوید مورخان معمولاً تمایل دارند رخدادهای تاریخی را اموری اجتنابناپذیر تلقی میکنند. پاتریک اما با این امر مخالف است: «من باور دارم که ناگزیریها در تاریخ بشر به همان اندازه کمشمارند که در زندگی انسانهای رقمزننده تاریخ بشر.» به بیانی دیگر: «رخدادها همواره میتوانند به گونه دیگری روی دهند.» در چنین شرحی او میکوشد بهجای عرضه روایتی یکدست که ازقضا نزد مورخان مارکسیست متاثر از جبر تاریخی، چونان وحی منزل تلقی میشود، به تناقضها و تصادفها اعتنای وافی داشته باشد و به خواننده نشان بدهد که برخلاف اتفاقی که ازقضا در ادبیات سیاسی دوره شوروی رخ داد و طی آن، کلماتی چون «تصادفی» و «خودبهخودی» واژههایی زشت و پرت تلقی میشدند که طبق «برنامه» نباید رخ میدادند، تاریخ شوروی آکنده از تناقض است. اصلاً اصل وقوع انقلاب 1917 در کشوری چون روسیه تضادی تام داشت با پیشبینیهای کارل مارکس که گمان میبرد نخستین کشوری که انقلاب سوسیالیستی در آن حادث میشود، کشوری صنعتی به نام انگلستان است. بعد از برد بادآورده انقلاب اکتبر 1917 نیز این تناقضها گریبان کمونیستها را رها کرد. آنها جامعه را میدان تضاد آشتیناپذیر دو طبقه بورژوازی و پرولتاریا میدانستند. در روسیه تزاری اما نه بورژوازی چنان قدرتی داشت، نه کارگران صنعتی؛ نشان به آن نشان که در آن زمان بیش از 70 درصد جمعیت روسیه را روستاییان تشکیل میدادند و جمعیت شهرنشین به سختی به رقم 15 درصد میرسیدند. اقشار فرهیخته و تحصیلکرده که اصلاً در حکم وصله ناجور مینمودند و تعداد کارگران نیز در 1914 از جمعیت بالای 130 میلیون نفری روسیه، فقط اندکی بیشتر از 3 میلیون نفر بود. لنین برای توجیه چنین وضعیت نابهنگامی و رهایی از بنبستهای نظری مارکسیستی، از «حزب انقلابی» رونمایی کرد؛ گروهی پیشاهنگ که وظیفه دارند ضمن آگاهکردن کارگران از رسالت انقلابی خود، کار انقلاب را بهصورتی سازمانیافته و با رهبری حرفهای او به پیش ببرند. طبیعی بود که وقتی توده انقلابی از نظر کمی و کیفی در ضعف است، نمیتوان انتظار داشت انقلابی مردمی و خودانگیخته داشت. همین واقعیتها بود که باعث شد لنین حتی در ژانویه 1917 و درحالیکه در زوریخ بهسر میبرد، با افسوس بنویسد که بعید میداند انقلاب روسیه در زمان حیات او رخ بدهد. او نیز نظیر بسیاری از دیگر آرمانگرایان مارکسیست امید داشت که با وقوع جنگ جهانی، امپریالیستها به هم مشغول شوند و در مقابل کارگران تحت استثمار امپریالیستها نیز نهتنها به ارتشهای ملی نپیوندند، بلکه آمال طبقه واحد کارگر جهانی را مورد توجه قرار دهند. اینجا نیز چنین نشد و ناگهان کارگران به میهنپرستانی دوآتشه بدل شدند که هنگام رودررویی با دشمن، تفنگشان این هوشمندی را نداشت که کارگران را نکشد.
به هر روی پس از وقوع انقلاب نیز این تناقضها و تصادفها دست از سر شوروی برنداشت. حزب کمونیست دیگر نماینده کارگران نبود، بلکه به نردبان ترقی کمونیستهای مخلص بدل شد. وضعیت حکمرانی اتحاد جماهیر شوروی بر اقمارش نیز تفاوت چندانی با امپراطوری روسیه نداشت. این البته برای لنین که امپریالیسم را «عالیترین مرحله سرمایهداری» میدانست، غیرقابل پذیرش بود، اما نتیجه «دیکتاتوری پرولتاریا» نزد اقمار غیراسلاو شوروی غالباً چنین بود. چنین انحرافاتی البته همواره بهنحوی و بهخصوص با استفاده از واژگانی مارکسیستی چون «دیالکتیک» رفع و رجوع میشدند. با این همه، آن آخرین تصادف پیشبینیناشده تاریخ شوروی، چیزی جز فروپاشی آن نبود؛ امری نه نیازمند توجیه اما خاطرهای ماندگار در میانه رویا و کابوس. پوتین بههمیندلیل گفت: «کسی که افسوس مرگ اتحاد شوروی را نمیخورد قلب ندارد و کسی به بازگشت آن امید بسته است مغز ندارد.»