سبُکبار باید زیست
خواهی که سخت و سُـسـت جهان بر تو بـگـذرد
بگذر ز عهد سُـسـت و سخنهای سخت خویش
(حافظ)
جانهای سبُکبار به آب شبیهاند که هرچند رهاست اما بس نیرومند است. آنگاه که آب از سرچشمهها جاری میشود، چیزی را یارای ایستادگی در برابر آن نیست. نیروی آن با رسوخ در دل سختترین سنگها، راه میگشاید و به پیش میرود. جان سبکبار که با آگاهی و آزادیاش آزموده گشته و با آسانگیری به رهایی رسیده است، بر دشوارترین امور چیره میشود و کسی یا چیزی نمیتواند او را از ادامه مسیر باز دارد. ازاینرو، هر که مهربانی و بخشندگی و فروتنی پیشه میکند، درحالیکه رها و سبُکبار است، به نیرویی ژرف میرسد که بر جانهای سخت پیروز میشود و والایی و شکوه مییابد.
جان سبکبار، آن کسی است که حساب خود را از همنوع، هممیهن، همشهری، همسایه، همخانه و همراه جدا نمیکند؛ کسی که رنج دیگری را رنج خود میشمارد و گناه ایشان را گردن میگیرد. او که از عهد سست و سخنهای سخت خود دست شسته است، عهد نمیبندد مگر آنکه با جان خود از آن پاسداری کند و سخن نمیگوید مگر آنکه با فروتنی بتواند خلاف آنچه گفته است را بشنود و بپذیرد. او به خواستِ خود عهدهدار کار خویش میشود و وامدارِ کسی نیست؛ بااینحال، کسی را وامدارِ خود نمیشمارد، بر کسی منّت نمینهد و از کسی نمیرنجد. جانهای سنگین که خُشکخویی و درشتگوییشان بوی مرگ میدهد، همچون چوبِ خشکیدهاند که جوانه نمیزند یا چون صخرهای که آب از آن نمیجوشد. جانِ سنگین که از لطف و مهربانی بیگانه است، با خودستایی به هستی، طبیعت و انسان فخر میفروشد و بیآنکه اندک ثمری داشته باشد، گردن میافرازد و سر به آسمان میساید. چوب خشکیده سزاوار سوختن است و جانِ سنگین دیر یا زود از جایگاهِ خودساختهاش فرو میافتد؛ زیرا مردمان را سنگینی جانهای سنگین خوش نمیآید، اگرچه جانِ سبُکبار، سنگینی جان ایشان را نیز سبُک میشمارد.
گِله از زاهد بدخو نکنم؛ رسـم این اسـت / که چو صبحی بدمد در پیاش افتد شامی (حافظ)
آنکه سنگینی انسانهای خشکخو و درشتگو را با رهایی و آزادگیاش تاب میآورد، بر ایشان چیره میشود؛ مردمان به آن کسی روی میآورند که با راستی و رهاییاش ایشان را گرامی داشته است. آنگاه که کسی پاسدارِ مردمان است، مردمان را از او آسودگی رسد. ایشان گفتار و کردار او را چون کردار و گفتار خویش میشمارند و با او چناناند که یاری با یارِ خویش باشد. سرشتِ مردمان این است فروتنی شخصی مهربان و رها را از جاه و جایگاهِ تُندخویان خوشتر میدارند؛ زیرا دشواریهای زندگانیشان اغلب از زورگویی و کینهتوزی گردنفرازان است و اگر آسودگی به ایشان رسد از سبکباری جانهایی که در بند خویش نیستند.
سبُکبار باید زیست. سبُکباری حکمرانی بیقیلوقال است؛ همچون ابدیّت جاری که بر هر چیز و هرکس چیره است بیآنکه کسی بارِ آن را بر دوش خود احساس کند. سبُکباری انسان در رهایی از جاهطلبی است. جانِ سبُکبار، بخشایش را خوش میدارد، به آنچه دارد خشنود است و بر سر آن نیست که بر طبیعت، زمین و مردمان سلطه یابد. او با بخشایش خود عرصهای فراخ را مقهور خویش میسازد؛ آنکه با بخشایش هستیاش را میگسترد؛ در زمین و زمان رخنه میکند و بهقدر آسمانها و زمین وسعت مییابد بیآنکه گسترهاش را پایانی باشد یا نکوییاش را زوالی رسد.
توانگرا دل درویش خود به دست آور / که مخزنِ زر و گنج گُهر نخواهد ماند / بدین رواقِ زبرجـد نوشتـهاند بـه زر / که جُز نکویی اهل کرم نخواهد ماند (حافظ)
جانِ سبُکبار فراسوی نیک و بد منزل میگزیند و بر سود و زیان خویش فائق میآید. او که آسوده از قیل و قال است، سر در گریبان خویش دارد آنگاه که مردمان را سر ستیز با یکدیگر است و در کشاکشی مداوماند. اینیکی میاندیشد که اگر بر دیگری چیره نشود و او گفتار و اندیشهاش را بهرسمیت نشناسد، آسمان به زمین خواهد آمد. دیگری میاندیشد که در کشاکش مردمان برای لقمهای نان از ستیز ایشان جا نماند و نمیرد بیآنکه گریبان کسی را چاک کرده باشد. جان سبکبار را سروکاری با این ستیز نیست، حتی اگر این ستیز دست از او بر ندارد. او که با دوستان مروّت میکند، با دشمنان نیز مدارا میکند. او زندگی را فرصتی میشمارد برای پاسداشتِ زندگی و دیداری که در عینِ کوتاهی پُرشکوه است.
منم که شُهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالودهام به بـد دیـدن / به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن / وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن (حافظ)