| کد مطلب: ۳۰۰۸۳

دگرگونی‌‏های علم سیاست

در سال‌های اخیر، دانشمندان علوم سیاسی علاقه زیادی به بررسی تاریخ و روش‌شناسی رشته خود نشان داده‌اند. از آغاز سده بیستم برخی از چهره‌های برجسته در علوم سیاسی بر آن شدند که به گذشته خود بنگرند و جایگاه بررسی‌های امر سیاسی زمان خود را در رابطه با گذشته آن مشخص کنند.

دگرگونی‌‏های علم سیاست

قاسم افتخاری استاد پیشکسوت علوم سیاسی

در سال‌های اخیر، دانشمندان علوم سیاسی علاقه زیادی به بررسی تاریخ و روش‌شناسی رشته خود نشان داده‌اند. از آغاز سده بیستم برخی از چهره‌های برجسته در علوم سیاسی بر آن شدند که به گذشته خود بنگرند و جایگاه بررسی‌های امر سیاسی زمان خود را در رابطه با گذشته آن مشخص کنند.

بررسی‌ها در زمینه تاریخ و روش علوم سیاسی از مدت‌ها پیش انجام شده بود، اما در دهه‌های گذشته این بررسی‌ها به‌شکل چشمگیری رونق گرفته؛‌ دانشمندان علوم سیاسی جدید کارهای علمی فراوانی در راستای بازنگری در کارهای استادان و پیشگامان گذشته خود پدید آورده‌اند. این دانشمندان نه‌تنها به آنچه درتاریخ امر سیاسی رخ داده، می‌پردازند، روش‌های تحلیل دگرگونه از «چگونگی» و «چرایی» مطالعه این تاریخ را نیز ارائه داده‌اند.

توجه اخیر به تاریخ علوم سیاسی، همزمان تا حدی در تضاد با روش‌ها و بینش‌هایی است که در خود علوم سیاسی پیروان روزافزونی پیدا کرده‌اند. برای نمونه در چند دهه گذشته، گروه‌هایی از نهاد‌گرایان، خود را به‌عنوان جایگزینی در برابر زیاده‌روی‌های فرمالیستی برخی از گونه‌های رفتارگرایی یا نظریه انتخاب عقلانی معرفی کرده‌اند. درحالی‌که دانشمندان علوم سیاسی مدرن در تلاشند که برای درک زمان حال در پرتو گذشته شکل‌دهنده آن به همانندی‌هایی دست یابند ولی این تلاش به دگربودگی‌های فراوانی در رویکردها و روش راه برده است. 

ظهور نهادگرایی و تحلیل علوم سیاسی مدرن

گرایش عمومی بر آن است که مطالعه تاریخ و روش علوم سیاسی را در چارچوب دگرگونی‌های علوم اجتماعی جای دهند. درنتیجه علوم سیاسی مدرن تلاش می‌کند تا نهاد‌گرایی تاریخی را به‌عنوان یک رویکرد نوظهور و تنها یکی از چندین روش ممکن برای ارتباط دادن گذشته به مطالعه سیاست مدرن نسبت دهد. علوم سیاسی مدرن بر دگرگونی‌ها در تاریخ اندیشه‌ها تکیه دارد چراکه دگرگونگی‌ها در اندیشه انسان به دگرگونی‌ها در همه رشته‌های علوم اجتماعی و از آن میان به دگرگونی‌ها در علوم سیاسی انجامیده است.

ساختارگرایان نسخه‌ای از این استدلال را مطرح می‌کنند که افراد تنها در زمینه ارثیه اجتماعی قادر به شکل‌دهی باورها و دست زدن به کنش سیاسی هستند؛ آن‌ها از مفاهیمی مانند زبان و گفتمان استفاده می‌کنند تا نشان دهند که شیوه‌های فکری به ارث رسیده، باورها و کنش‌ها را به‌گونه‌ای تثبیت می‌کنند که میدان بازیگری خود انسان را به‌شدت محدود می‌کند.

ولی سنت‌گرایان با پذیرش نقش کنش، انسان را از راه اثرگذاری ارثیه‌های اجتماعی بر کنش فردی برجسته می‌کنند. برای نمونه تا پیش از دوران مدرن، ادغام دین و دولت در زندگی سیاسی به‌طور پیش‌فرض پذیرفته شده بود. نظم سیاسی همیشه با یک دین رسمی در اروپای مسیحی و در دنیای مسلمانان ارتباط داشت. اما از سده هجدهم به‌بعد، برخی از کشورهای اروپایی شروع به برپایی نظم سیاسی خود بر بنیاد حاکمیت قانون برآمده از ارزش‌های غیردینی استوار کردند؛ حرکتی که اکنون آن را سکولاریسم می‌نامیم. امروزه سکولاریسم به موضوعی داغ در گفتمان‌های همگانی سیاسی و مذهبی در سراسر جهان تبدیل شده است که در گذشته به‌عنوان دعوای دین و دولت و فرمانروایی شریعت، یا قانون برآمده از رضایت مردم، خودنمایی می‌کرد. 

بررسی سویه‌هایی از امر سیاسی را می‌توان در اندیشمندان یونان باستان مانند افلاطون و ارسطو سراغ گرفت، اما علم سیاست به معنای امروزی به‌عنوان شاخه‌ای از علوم اجتماعی فرآورده تازه‌ای است، پیشینیان درباره امر سیاسی هم مانند فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی، اقتصاد سیاسی، تاریخ و رشته‌های دیگری با روش هنجاری درباره آنچه سیاست باید چگونه باشد، سخن می‌گفتند.

اگرچه ریشه‌های دانش سیاسی در دوره پیشاتاریخ قرار دارد، دانشمندان اروپایی تاریخ اندیشه سیاسی را به کارهای کسانی مانند هومر، توسیدید، زنون و اوروپید، یعنی به دوره پیشاافلاطون و ارسطو برمی‌گردانند. سرانجام این افلاطون و ارسطو بودند که پدیده یا امر سیاست را ـ اولی از دیدگاه فلسفی و دومی از دیدگاه تجربی ـ کندوکاو کردند.

دوران امپراطوری رم، اندیشمندانی مانند پلوتارک در چگونگی برآمدن جمهوری رم، ساختارها و تاریخ حکومت‌های دیگر قلم زدند. در همان حال سیاستمدارانی مانند ژولیوس سزار، سیسرو و دیگران درباره چگونگی کارکردهای نظام جمهوری و امپراطوری رم و جنگ‌ها، نمونه‌هایی ارائه دادند. در این دوره فهم تاریخ، فهم روش‌های فرمانروایی و کارکرد دولت‌ها بیشتر در کانون توجه بود. بعد از فروپاشی امپراطوری رم، دامنه بررسی سیاست گسترش یافت و پیچیده‌تر شد.

گسترش ادیان توحیدی مانند مسیحیت زمینه تازه‌ای را وارد گفتمان سیاست کرد. در کتاب‌هایی مانند «شهر خدا» نوشته آگوستین، کوشیدند گفتمان‌های گوناگون سیاسی را در چارچوب مسیحیت قرار دهند. درواقع تقریباً همه گفت‌وگوهای سیاسی زمان درباره رابطه میان دین و دولت بود اگرچه برخی اندیشمندان سیاسی کوشیدند گفتمان‌های دینی و سیاسی را از هم جدا کنند. 

در خاورمیانه یا سرزمین‌های بعدی اسلامی کارهایی مانند رباعیات عمرخیام و شاهنامه فردوسی، نشانه‌هایی از تحلیل‌های سیاسی به‌دست دادند و در همان حال، اندیشمندان مسلمان ارسطوگرا مانند ابن‌سینا و فارابی در سرزمین‌های اسلامی یا سن‌سیمون در اروپا روش تحلیل تجربه‌گرای ارسطو در سیاست را با نگارش نقدهایی به کار ارسطو ادامه دادند.

پیمان وستفالی در سال 1648 امر سیاسی را دگرگون کرد. پیدایی کشور-ملت زمینه را برای بهسازی یا اصلاح دین آماده کرد. بهسازی دین هم به روزگار روشنگری راه برد و انسان خردمند را جایگزین انسان مقلد کرد.

درنتیجه به‌جای تکیه بر روایت پیشینیان درباره جهان، خود انسان به جست‌وجوی واقعیت‌های جهان پرداخت و برای این کار هم روش نویی بنیان‌گذاری کرد که بعدها روش علمی نامیده شد. این روش تا آغاز سده بیستم تنها در بررسی هستی مادی، به‌ویژه ستاره‌شناسی به‌وسیله ستاره‌شناسانی مانند کوپرنیک، کپلر، گالیله و دیگران به‌کار می‌رفت.

مهم‌ترین ویژگی و سرشت بنیادی روش علمی رها کردن تلاش برای دستیابی به حقیقت هستی یا علم‌الیقین به سود دانش نسبی به اندازه توان ادراکات حسی و خردورزی انسان است، اما سنت دیرپای حقیقت‌جویی در گذر زمان چنان ریشه استواری در ذهن جمعی از اندیشمندان دوانیده است که بسیاری از آنان از روش علمی هم چشمداشت رسیدن به حقیقت یا علم‌الیقین را دارند و همواره بر این باور بوده‌اند که بهترین و دقیق‌ترین راه برای رسیدن به حقیقت رادر روش علمی یافته اند.

شمار چشمگیری از روش‌شناسان همچنان بر سر توانایی یا ناتوانایی روش علمی در رسیدن به حقیقت با هم در جدال‌اند و فراموش کرده‌اند که ناکامی تلاش دیرپای انسان برای رسیدن به حقیقت، دانشمندان را ناگزیر به پذیرش این واقعیت ساخت که روش علمی نسبی‌گرا را جایگزین روش‌های جزم‌گرای حقیقت‌جو کنند. بدین‌سان تلاش برای بار کردن روش‌ها و بینش‌های حقیقت‌جو به روش علمی نسبی‌گرا، گویی هم‌زمان و همزاد پیدایی این روش بوده است و همین موضوع پایه و بن‌مایه جنگ و جدل‌های بی‌پایان در درازای تاریخ علم، به‌ویژه در سده بیستم شد که هنوز هم جریان دارد.

مناظره کنت و وبر

به‌رغم تبدیل انسان مقلد به انسان خردمند، بررسی پدیده‌های اجتماعی، ازآن میان، پدیده‌های سیاسی همچنان با روش هنجاری صورت می‌گرفت. دستاوردهای شگفت‌انگیز روش علمی در شناخت چیستی و کارکرد هستی‌های طبیعی برخی دانشمندان را بر آن داشت که همین روش را در کنکاش هستی‌های جاندار، به‌ویژه انسان و جامعه او نیز به‌ کار بندند.

از آن میان اگوست کنت که بنیان‌گذار علوم اجتماعی شناخته می‌شود، بسیار برجسته‌تر و نام‌آورتر است. کنت در سده 19 درباره روش علمی و چگونگی کاربست آن در کنکاش پدیده‌های اجتماعی و انسانی، انبوهه‌ای از نوشته‌ها پدید آورد، اما چیرگی باورهای مذهبی زمان جلو کاربرد آن را به‌مدت نزدیک 100 سال گرفت تا اینکه در دهه‌های آغازین سده بیستم، دانشمندان زیادی پیشنهاد کنت را گویی از نو باز یافتند و پیرو کاربست روش علمی (اثباتی) به‌جای روش سنتی ارزش‌پایه (هنجاری) در کنکاش پدیده‌های اجتماعی، ازجمله پدیده‌های سیاسی، شدند. با ورود روش علمی به کنکاش پدیده‌های اجتماعی، دو روش اثباتی و هنجاری رودرروی هم قرار گرفتند.

هنجار‌‌‌گرایان همواره بر آن بوده‌اند که هستی‌های طبیعی و انسانی ناسازگاری بنیادی با یکدیگر دارند و درنتیجه نمی‌توان روش بررسی هستی‌های طبیعی را در کنکاش پدیده‌های انسانی به کار برد، اما برای تجربه‌گرایان دگربودگی بنیادی میان هستی‌های اجتماعی و هستی‌های طبیعی وجود ندارد، بنابراین علوم اجتماعی باید از روش پربار علوم طبیعی پیروی کند.

پیشنهاد یگانگی روش‌شناختی، رودرروی آیین روش‌شناختی ماکس وبر جای می‌گیرد. وبر بر آن بود که دانشمند علوم اجتماعی باید از شناخت واقعیت فراتر برود و به دنبال فهم معنایی باشد که بازیگران به کنش خود نسبت می‌دهند. انجام این کار هم در گرو فهم انگیزه‌ها و آماج‌های کنشگران است. پی بردن به واقعیت‌های اجتماعی به‌عنوان معناهای موردنظر کنشگران در گرو پذیرش این پیش‌فرض است که کنش انسان از سرچشمه‌‌های بیرون ازتوان ادراک، اندام‌های حسی ریشه می‌گیرد.

برای دسترسی به این سرچشمه‌های پنهان تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه دانشمند علوم اجتماعی برای فهم معنای کنش یک کنشگر باید خود را جای آن کنشگر بگذارد، یا به سخن دیگر، یک دانشمند باید پس از یک دگرگونی روانی، خویشتن را مانند کنشگر دیگری بررسی کند انجام این دگرگونی روانی هم از آنجا که پژوهشگر وموضوع مورد پژوهش او از دیدگاه روان‌شناختی یکی شده‌اند، فهم یکی ازدیگری کلاً بی‌معنا خواهد بود.   

فرارفتن از علت‌های مشاهده‌پذیرکنش انسان به علت‌های مشاهده ‌ناپذیر، افزون بر دشواری‌های روش‌شناختی دیگر، پای زنجیره بی‌پایان علت‌ها را در همه زمینه‌ها به میان می‌کشد و هیچ پژوهشی هم به نتیجه‌ای نمی‌‌رسد. جدل میان روش‌شناسان تجربه‌گرا و تفسیرگرا در علوم اجتماعی، بر سر بسنده کردن به کنش مشاهده‌پذیر انسان برای شناخت علت‌های هر پدیده اجتماعی یا فرا رفتن از کنش مشاهده‌پذیر به علت‌های مشاهده‌ناپذیر آنها برای فهم این علت‌های بنیادین پدیده‌های اجتماعی است.

شناختن یا فهمیدن همکنش انسان‌ها در همه زمینه‌های زندگی بزرگترین آماج همه شاخه‌های علوم اجتماعی بوده است. درواقع همه رشته‌های پرشمار علوم اجتماعی، ازجمله علوم سیاسی، برای برآورده کردن آرزوی انسان‌ها برای فهمیدن انگیزه‌های کنش همدیگر بنیان‌گذاری شده‌‌اند. البته این آرزو پس از پی بردن به این واقعیت که همه رویدادهای اجتماعی پیامد کنش خود انسان‌هاست، پدید آمد.

برای دستیابی به این آرمان بود که روش علمی را در کنکاش پدیده‌های اجتماعی به کار بستند و بر پایه همان روش، همکنش میان انسان‌ها را به زمینه‌های گوناگون رده‌بندی کردند، مانند همکنش‌های اقتصادی، همکنش‌های سیاسی، همکنش‌های حقوقی و دیگر زمینه‌ها. همکنش‌ها در هر زمینه به پیدایی واقعیت‌هایی در آن زمینه می‌انجامد و از کنکاش این واقعیت‌ها با روش علمی رشته‌هایی مانند علم اقتصاد و علم سیاست پدید آمده‌اند. همکنش انسان‌ها درزمینه ی پدیده‌ها به پیدایی واقعیت‌ها یا رویداد‌های سیاسی راه برده وازبررسی این واقعیت‌ها باروش علمی علوم سیاسی مدرن را پدید آورده است. درواقع جدل‌های میان روش‌شناسان علوم اجتماعی را می‌توان با چینش زیر ساده‌گویی کرد:

1- بزرگترین بخش روش‌شناسان علوم اجتماعی، ازآن میان علوم سیاسی، پایبند این اصل هستند که تمام پدیده‌های اجتماعی پیامد کنش اجتماعی مشاهده‌پذیر خود انسان‌هاست.

2- بر پایه منطق علمی، دانشمند علوم اجتماعی باید به‌عنوان پژوهشگر به‌دنبال دستیابی به علت‌های مشاهده‌پذیر هر معلول باشد تا با دستیابی به شناخت علت‌های هر پدیده اجتماعی بتواند تبیینی از آن ارائه دهد.

3- برای تبیین هر واقعیت، تنها شناخت علت‌های آن بسنده است و درنتیجه روند علت‌جویی تا رسیدن به شناخت علت‌ها دنبال می‌شود و در آنجا پایان می‌یابد.

4- گروه دیگری از دانشمندان علوم اجتماعی بر آن‌اند که کنش مشاهده‌پذیرانسان‌ها، خود معلول عوامل مشاهده‌ناپذیری مانند اراده انسان‌هاست، بنابراین تبیین پدیده‌های اجتماعی با تکیه بر کنش‌های مشاهده‌پذیر دست نمی‌دهد، برای تبیین این پدیده‌ها باید از مشاهده کنش‌ها فراتر رفت و علت‌های مشاهده‌ناپذیر کنش‌ها را فهمید و آن هم با کاربرد روش تفسیری انجام می‌گیرد. 

5- فرارفتن از علت‌های مشاهده‌پذیر به علت‌های مشاهده‌ناپذیر، افزون بر دشواری‌های روش‌شناختی دیگر، پای زنجیره بی‌پایان علت‌ها را در همه زمینه‌ها به میان می‌کشد و هیچ پژوهشی هم به نتیجه‌ای نمی‌‌رسد.

6- جدل میان روش‌شناسان تجربه‌گرا و تفسیرگرا در علوم اجتماعی بر سر بسنده کردن به کنش مشاهده‌پذیر انسان برای شناخت علت‌های هر پدیده اجتماعی یا فرا رفتن از کنش مشاهده‌پذیر به علت‌های مشاهده‌ناپذیر کنش انسان است.       

روش علمی هم مانند روش‌های دیگر در همه دانش‌های بسامان بر پایه اصل علتمندی استوارند و در همه رشته‌های دانش، علتمندی به‌عنوان پیش‌فرضی بنیادین پذیرفته می‌شود که به‌صورت «هر چیزی علتی دارد» وارد گفتمان همگانی شده است. هر روند و رویداد جهان بر پایه اصل علتمندی فهمیده یا تبیین می‌شود. باور به اینکه «هر چیزی علتی دارد» به این معناست که در روندها و رویدادهای جهان علت‌های بی‌شماری درکارند که به پیدایی معلول‌های بی‌شماری می‌انجامند.

این روند گویای وجود همبستگی میان علت‌ها و معلول‌هاست که از یک‌سو وجود زنجیره علت و معلولی را نمایان می‌کند و از سوی‌دیگر هم پرسش از بیکرانی یا کرانمندی این زنجیره را پیش می‌کشد. از آنجا که پذیرفتن بیکرانی زنجیره علت و معلولی نمی‌تواند سامان‌بخش دانسته‌های انسان باشد، گرایش همگانی در راستا پذیرش کرانمندی این زنجیره است. به سخن دیگر، هر علتی، خود معلول علت دیگر است اما باورمندان به کرانمندی این زنجیره ناچار به پذیرش وجود هستنده‌ای می‌شوند که خود معلول هیچ علتی نیست، خود علت خودش است و علت نهایی یا علت مادر نامیده می‌شود.

همه روندها و رویدادهای جهان را پیامد کارکرد علت‌هایی می‌دانند که از علت مادر سرچشمه گرفته‌اند. پس از پذیرش وجود علت نهایی، پرسش از چیستی جنس آن خودنمایی می‌کند. برخی از دانشمندان علت نهایی را نیرو یا هستی فراتجربی یا مشاهده ناپذیر می‌دانند، اما گروهی دیگر آن را هستی مشاهده‌پذیر یا مادی می‌بینند. پذیرش چیستی جنس علت نهایی از سوی هر انسانی دیدگاهی برای او فراهم می‌آورد که همه هستی و کارکرد آن را از آنجا ببیند.

این دیدگاه همان است که جهان‌بینی یا الگو (پارادایم) نامیده می‌شود، از این‌رو باور به تجربی یا فراتجربی بودن جنس علت نهایی دو جهان‌بینی تجربی و فراتجربی را پدید آورده است. از روزگار جنبش روشنگری در اروپا در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی، این دو جهان‌بینی علمی یا علم‌گریز نام گرفتند.

از آنجا که علت نهایی، مادر علت‌های دیگر فرض می‌شود، پس در جهان‌بینی علمی همه علت‌ها و معلول‌ها تجربی هستند، یعنی مشاهده‌پذیر، آزمون‌پذیر و سنجش‌پذیرند و سرشت کمی دارند، اما در جهان‌بینی فراتجربی همه علت‌ها و معلول‌ها هستی‌های ذهنی و برساخته‌های خود ذهن به‌شمار می‌روند و از این رو مشاهده‌پذیر، آزمون‌پذیر و سنجش‌پذیر نیستند و به‌جای چندی (کمیت)، تنها چونی (کیفیت) واقعیت‌ها کاوش و کنکاش می‌شود. در این جهان‌بینی، که تا سده شانزدهم حاکم براندیشه انسان‌ها بود، تنها چیستی هستی موردنظر بررسی می‌شد، به چگونگی کارکردهستی و دگرگونی‌های آن نمی‌پرداختند زیرا بر این باور بودند که دگرگونی‌ها و رخداد‌ها پیامد اراده نیروهای فراطبیعی هستند و انسان‌ها توان شناخت آن‌ها را ندارند.

پرسش دیگر درباره علت نهایی یا علت مادر این بود که آیا آن هستی در کارکرد جهان و جامعه انسان دخالت دارد یا نه؟ هرگونه پاسخ به این پرسش پیامد‌های هنگفت در زندگی انسان در جهان، به‌ویژه در امر سیاسی دارد. در جهان‌بینی پیشاعلمی هرگونه رخدادی درجهان ریشه در اراده نیرو یا نیروهای فراطبیعی بیرون از توان درک انسان دارد. این بینش در روند خود تبدیل به باورهای بنیادین دینی، به‌ویژه در دین‌های توحیدی یهودی، مسیحی و اسلام شد.

از این دیدگاه حتی جنبیدن هر برگی در درخت هم بدون اراده علت نهایی نمی‌تواند رخ دهد. یا بنا به‌گفته سعدی: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست بر معرفت کردگار. این بینش از دخالت علت مادر یا علت نهایی درهمه هستی‌ها و کارکرد آن‌ها همان است که به دین‌باوری راه می‌برد و در یک کلمه کوتاه و گویای «انشاءالله» خلاصه می‌شود.

اهمیت یافتن سکولاریسم

ولی گروه دیگری از اندیشمندان برآنند که گرچه پذیرش هستی بدون علت در اندیشه انسان نمی‌گنجد، ولی بدون پذیرش وجود آن هم نمی‌توانیم چیزی از پیدایی جهان بفهمیم اما پذیرش وجود علت نهایی به‌معنی پذیرش دخالت آن در کارکرد جهان و پاره‌های آن نیست، رویکردی که سکولاریسم نامیده می‌شود.

واژه سکولاریسم برای نخستین‌بار توسط یک نویسنده بریتانیایی به‌نام جورج هالی اوک در سال ۱۸۴۶ استفاده شد، ولی مفهوم کلی آزادی که سکولاریسم بر پایه آن بنا شده، در درازای تاریخ وجود داشته ‌است. ایده‌های اولیه سکولار را می‌توان در سرزمین‌های اسلامی در آثار ابن‌رشد (اورئوس) و محمد رازی پیدا کرد. ولی اندیشمندان اروپایی مفهوم سکولاریسم را به جدایی دین و دولت از یکدیگر کاهش دادند تا از آن در مبارزه خود با کلیسا استفاده کنند.

اندیشمندان دیگری به کندوکاو در معنای گسترده سکولاریسم پرداختند. آن‌ها در گام نخست به این واقعیت اشاره کردند که شگفت‌انگیزتر از گستره و پهنای جهان، نظم و سامانه بسیار دقیق حاکم بر آن است. از آنجا که نظم و اراده در تضاد مستقیم با یکدیگرند و نمی‌توانند در یک امر جمع شوند بنابراین واقعیت وجود سامانه دقیق در جهان به نبود دخالت اراده‌ای در کارکرد جهان گواهی می‌دهد.

این گروه آموزه‌ای به‌نام داییسم بنیان‌گذاری کردند. داییست‌ها برآنند که دین‌باوران هم در زندگی روزمره همواره سکولارند و در تضاد اندیشه و عمل زندگی می‌کنند. هنگامی که دندان‌شان درد می‌کند، دخالت اراده آن هستی فراطبیعی را فراموش می‌کنند و به دندانپزشک متوسل می‌شوند که اراده آن نیرو را دگرگون کند. بدین‌سان از دیدگاه ادیان یکتاپرستی، مراجعه‌کنندگان دانپزشک به مخالفت با خواست خدا می‌پردازند و مرتکب گناه می‌شوند.

فراتراز آن خود دندانپزکانند که به دشمنی خدا برمی‌خیزند و با نیت دگرگون‌سازی اراده خدا آموزش می‌بینند و به دیگران هم آموزش می‌دهند. درنتیجه دین‌باوری خدا را در جایگاه ارتکاب هر جرم و پلیدی در جهان قرار می‌دهد، سکولار‌ها و داییست‌ها وجود یک فرافرمانروا یا خدا را قبول داراند و برای خداشناسی هم به‌جای وحی و دین‌باوری، علم و خردورزی را ارائه می‌دهند و می‌گویند که تنها در تلاشند که خدا و انسان را از دست دین نجات دهند.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار