هنوز با زخم تن تو داره میسوزه تن من
هفت سال از درگذشت غریبانه حبیب در وطن گذشت
هفت سال از درگذشت غریبانه حبیب در وطن گذشت
زمانی آهنگ «بزن باران» او به یکی از گزینههای نخست مجامع دانشجویی در آغاز تحصنها و گردهماییهای سیاسی بدل شده بود؛ بهخصوص آنجا که بهزعم خود، از «فریب تاریخی قرن» پردهبرداری میکرد. در همان دوران او برای شنوندگان موسیقی ایرانی، یکی از انتخابهای «موسیقی متفاوت» شده بود؛ خوانندهای با صدایی خاص و اتوریتهای در چهره و سبک آهنگسازی که کمتر نمونه مشابهی در میان همقطاران خود پیدا میکرد. این شمایل را مدیون کولاکی بود که در بازهای کمتر از یک دهه در کارنامه خود رقم زد؛ گویی ناگهان از خوابی گران برخاسته باشد، از «آفتاب مهتاب» و «خورشید خانوم» و «آخه عزیزم چی میشه»، به نقطه «صفر» رسید؛ همانند داستان «مرگ قو» به «گوشهای دور و تنها» رفت و «در آن گوشه چندان غزل خواند» که هوادارانش او را چونان «قبلهگاه روشن» بپندارند. صدای زخمی او، گلایهمند غربتنشینی بود؛ زیستن در «کویر باور»ی که آوازخوان، محبس آن را چنین توصیف میکرد: «از هجوم کرکسان شوم قلب من گرفت/ بلبلان قرقاولان کبکان هزاران را چه شد؟/ دور تا دور من از دشمن سیاهی میزند/ دوستان ما کجا رفتند؟/ یاران را چه شد؟»
مدتی خود را با این سخن پژمان بختیاری تسکین میداد که «تا چندکنی قصه ز اسکندر و دارا / ده روزه عمر این همه افسانه ندارد» اما «دل حسرتکش» او فراموش نمیکرد این پندار عطار را: «کجا بودم کجا رفتم کجایم من نمیدانم/ به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم». «خانه کوچک» حمید مصدق را که زمزمه میکرد، به یاد شعر«آلبوم» باستانی پاریزی میافتاد و «بهیاد عمر گذشته» شبی را سحر میکرد. بااینهمه دیده پرگوهرش گریزی نداشت از اعتراف به اینکه «به هر دری که شدم، بینتیجه برگشتم/ دری گشوده نشد، خویش دربهدر کردم». گویی تقدیر خود را در آینه ذهناش دیده بود که «شام غریبان» را در سال 57، با این مطلع سوزناک خوانده بود: « نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویههای غریبانه قصه پردازم/ به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم». در غربت قرار نداشت و از خود میپرسید: «راستی من به که مانم؟/ نه امیدی، نه سرابی، نه درنگی، نه شتابی/ نه صعودی، نه نگاهی، نه سپیدی، نه سیاهی» و بدتر از آن «بیتو ای عشق به سوی که گریزم؟/ با تو ای باد به سوی که شتابم؟». در همان آلبوم «خانه کوچک» «راه» را البته انگار انتخاب کرده
بود؛ وقتی شعر شفیعی کدکنی را خوانده بود: « به کجا چنین شتابان؟/ به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم» و از عمران صلاحی نیز داستان بادبادکی را گزیده بود که مورد خطاب این پرسش قرار میگرفت: «بادبادک جان چه میبینی از آن بالا/ در میان جادهها آیا غباری هست؟/ بر فراز تخته سنگ آیا نشان از نعل اسب تکسواری هست؟ بادبادک جان ببین آیا بهاری هست؟/ بادبادک جان ببین پیک امید آیا روی دوشش کولهباری هست؟»، سپس چنین پاسخ میگرفت: «من دلم با خویش میگوید/ که آری هست/ من دلم با خویش میگوید/ که آری هست». با خود میخواند «ایران بانو مادر من/ فرشته سفیدپوش بالشو واکرده منو بگیره توی آغوش». بقیه ماجرا را دیگر همه میدانیم؛ بازگشتی «آریگویانه» و مواجههای «نهشنوده». غربتی مضاعف، رویایی نافرجام و مرگی غریبانه در 21خردادماه 1395، در روستایی در شمال ایران؛ در میان همان جنگلهایی که قصه ترانه «سردار جنگل» در آنها میگذشت: «وسعت تمام قلبت وسعت خاک وطن بود/ عشق میهن از سراپا به تو تنها پیرهن بود/ واسه شب فریاد جنگل صدای تورو مییاره/ روح پرصلابت تو توی جنگل خونه داره/ بنگهای سردار جنگل/قبلهگاه روشن من/ هنوز با زخم تن تو
داره میسوزه تن من».