ملت بر پرده سینما/نظریه «جماعتهای خیالی» آندرسون و فیلم «آژانس شیشهای» حاتمیکیا
وقتی بندیکت آندرسون در کتاب معروف خود «جماعتهای خیالی» (۱۹۸۳) از ملت بهعنوان یک برساخته فرهنگی سخن گفت، بسیاری شگفتزده شدند. او ملت را، نه یک حقیقت طبیعی و ازلی، بلکه یک تخیل جمعی دانست؛ تخیلی که مردم را در کنار هم قرار میدهد بیآنکه هرگز یکدیگر را بشناسند.

وقتی بندیکت آندرسون در کتاب معروف خود «جماعتهای خیالی» (۱۹۸۳) از ملت بهعنوان یک برساخته فرهنگی سخن گفت، بسیاری شگفتزده شدند. او ملت را، نه یک حقیقت طبیعی و ازلی، بلکه یک تخیل جمعی دانست؛ تخیلی که مردم را در کنار هم قرار میدهد بیآنکه هرگز یکدیگر را بشناسند. همه ما میدانیم ملیتمان چیست، اما چندنفر از «هممیهنان» خود را واقعاً میشناسیم؟ پاسخ روشن است؛ تقریباً هیچکدام. بااینحال وقتی تیم ملی فوتبال بازی میکند یا حادثهای ملی رخ میدهد، احساس میکنیم همه در یک لحظه با هم هستیم.
این همان «جماعت خیالی» است. آندرسون معتقد بود، روزنامهها و رمانها این تخیل را در قرن نوزدهم پروراندند. مردم با خواندن یک خبر یا داستان، احساس میکردند بخشی از یک سرنوشت مشترکاند. اما اگر او امروز زنده بود، بیشک سینما را در صدر فهرست رسانههای ملتساز قرار میداد. چرا؟ چون سینما قدرتی دارد که هیچ متن نوشتاری ندارد؛ قدرت تصویر، قدرت بازنمایی خاطره و هیجان و توانایی ایجاد همحسی جمعی در یک سالن تاریک.
یکی از بهترین نمونههای ایرانی برای فهم این بحث، فیلم «آژانس شیشهای» ابراهیم حاتمیکیاست؛ فیلمی که نهتنها درباره یک گروگانگیری است، بلکه درباره هویت ملی، حافظه جمعی و کشمکش نسلها نیز سخن میگوید.
قهرمان فیلم، حاجکاظم، رزمندهای است که پس از جنگ احساس میکند نسلاش فراموش شده است. او میخواهد برای درمان دوست جانبازش به خارج برود، اما بیاعتنایی مدیران و قوانین خشک اداری، او را به بنبست میرساند. گروگانگیری در آژانس مسافرتی آغاز میشود. اینجا «ملت»، نه یک جمعیت بینام، بلکه خاطرهای مشترک است؛ همان نسلی که در جبههها جنگید و اکنون جایگاهش در جامعه مبهم شده است.
ملت در نگاه آندرسون همیشه خیالی است، چون پیوند اعضایش، نه براساس شناخت مستقیم، بلکه براساس روایت و حافظه ساخته میشود. حاجکاظم درست در همین نقطه میایستد؛ او ملت را همان جماعت خیالی رزمندگان میداند که بهرغم پراکندگی در شهرهای مختلف، هنوز با هم احساس برادری دارند.
لحظهای مشترک در زمان
آندرسون اصطلاحی دارد بهنام «زمان خالی همگن»؛ یعنی لحظهای که افراد گوناگون، در جاهای متفاوت، احساس میکنند در یک زمان مشترک زندگی میکنند. روزنامه چنین حسی میداد. حالا در فیلم، گروگانگیری در آژانس همان کارکرد را دارد؛ همه مردم، پلیسها و خبرنگاران در یک زمان واحد به یک ماجرا وصل میشوند. ملت، در آن لحظهی مشترک بازتعریف میشود. تماشاگران فیلم نیز از بیرون وارد همین لحظه میشوند. آنها وقتی با حاجکاظم همدلی میکنند یا در برابر خشونت او تردید دارند، درواقع در حال بازاندیشی نسبت به ملت خود هستند. سینما این امکان را فراهم میآورد که ملت را نهفقط «ببینیم»، بلکه «احساس کنیم».
یکی از جذابیتهای «آژانس شیشهای» این است که ملت را یکدست تصویر نمیکند. برعکس، شکافهای درونی را نشان میدهد؛ نسل جنگ در برابر نسل مدیران تکنوکرات، آرمانگرایی در برابر واقعگرایی و ایثار فردی در برابر قانون جمعی. این کشمکشها به ما یادآوری میکنند که «جماعتهای خیالی» همیشه محل نزاعاند؛ چه کسی جزو ملت است و چه کسی بیرون گذاشته میشود؟ روایت رسمی چه چیزی را بهعنوان هویت ملی برجسته میکند و چه چیزی را پنهان میسازد؟ با این نگاه، سینما فقط سرگرمی نیست.
پرده نقرهای به ما یاد میدهد چه کسی «ما»ست و چه کسی «دیگری». هر فیلم ملی یا تاریخی، بهنوعی تمرین بازتعریف ملت است. از «دلشدگان» علی حاتمی که روایت موسیقی ایرانی را به ملت پیوند میزند، تا آثار فرهادی که ملت را در قالب خانوادههای بحرانزده و ازهمگسیخته نشان میدهد. هربار جماعت خیالی تازهای ساخته میشود؛ گاه پرشور و متحد، گاه پراکنده و بیاعتماد. بندیکت آندرسون با نظریه «جماعتهای خیالی» به ما یاد داد که ملت یک داده طبیعی نیست؛ یک ساخته فرهنگی است که رسانهها – از روزنامه تا سینما – آن را شکل میدهند. «آژانس شیشهای» نمونهای درخشان از همین فرآیند است؛ فیلمی که ملت را همچون صحنهای پرازخاطره، نزاع و همبستگی به نمایش میگذارد.
اگر بار دیگر این فیلم را ببینیم، شاید متوجه شویم آنچه بیشازهمه ما را جذب میکند، نه فقط داستان گروگانگیری، بلکه بازاندیشی در این پرسش است؛ ما ملت ایران را چگونه تصور میکنیم؟ و در این جماعت خیالی، جای ما کجاست؟