مدرنیته بدیل ندارد
گفتوگو با مسعود آذرفام درباره کتاب روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن
گفتوگو با مسعود آذرفام درباره کتاب روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن
بهتازگی نشر ققنوس کتابی بهنام «روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن»، نوشته لوئی دوپره را با ترجمه مسعود آذرفام به بازار کتاب عرضه کرده است. این کتاب همانطور که از عنوان آن برمیآید به بحث درباره «عصر روشنگری» (Enlighten) میپردازد و شرحی توصیفی و انتقادی بر این جنبش و تاثیر آن بر فلسفه، هنر، ادبیات، تاریخ، سیاست، اخلاق و دین ارائه میکند؛ شرحی جذاب، دقیق و روشنگر که تحسین بسیاری را برانگیخته است و ازجمله تری ایگلتون منتقد ادبی و روشنفکر بریتانیایی درباره این کتاب چنین نوشته است: «کتاب پروفسور دوپره که هنر، اخلاق، دین، علم، فلسفه، نظریه اجتماعی و دیگر موارد دوره روشنگری را در بر میگیرد، شگفتیای در فضل و دانش است. این کتاب حاصل پژوهشی سترگ است و میتواند مقدمهای عالی برای ایدههای روشنگری باشد.» خواندن چنین کتابی برای مخاطب فارسیخوان نیز جذابیت فراوانی خواهد داشت، بهخصوص در وضعیتی که ما ایرانیان همچنان در تفسیر مدرنیته و تعیین نسبت موضع خود با آن دچار تردیدهایی فراوان هستیم و همچنان نحلههای تجددستیز چه در حکومت، چه در جریانهای روشنفکری و چه در میان مردم، هوادارانی پروپا قرص دارد و همچنان عدهای نهتنها در مشروعیت عصر جدید تردیدی قریب به نفی روا میدارند، بلکه در پی بازگشت به سنتی نیالوده به انگارههای مدرناند. در زمینه چرایی ترجمه این کتاب و برخی محورهای اصلی آن با مسعود آذرفام، مترجم جوان ایرانی به گفتوگو نشستیم. آذرفام، دانشآموخته علوم سیاسی دانشگاه تهران است و پیش از این کتابهایی چون «رمانتیسم آلمانی»، «پس از هگل» و «درآمدی بر فهم ایدئالیسم آلمانی» را ترجمه کرده است.
چرا سراغ ترجمه کتابی درباره عصر روشنگری رفتید؟ به نظرتان در این زمینه خلأیی در زمینه کتابهای تالیفی و ترجمهای وجود دارد و در ایران به این عصر کمتر پرداخته شده است؟
حوزه مطالعاتی و پژوهشی من اساساً مدرنیته است و از آنجا که کتاب دوپره را در ایضاح دوره روشنگری بسیار جذاب و آموزنده یافتم، نسبت به ترجمه آن ترغیب شدم. مسلماً ادبیات تألیفی و ترجمهای ما در حوزه روشنگری بسیار فقیر است و بسیاری از آثار فکری این دوره نهتنها ترجمه نشدهاند، بلکه حتی فلسفهخوانهای ما از وجودشان خبری ندارند. «روشنگری و بنیادهای فکری فرهنگ مدرن» ما را با جوانب گوناگون اندیشه روشنگری آشنا میکند و علاوه بر این میتوان آن را یک کتابنامه از آثار عصر روشنگری نیز لحاظ کرد. ازاینرو این کتاب بهگمانم کتاب مهمی در شناخت مدرنیته است و ریشههای مدرنیته را از ابعاد گوناگون آن واکاوی میکند. ما در زبان فارسی صرفاً یک اثر قابل اعتنا درباره روشنگری داشتیم که آن هم «فلسفه روشنگری» کاسیرر با ترجمه یدالله موقن است که اکنون به اثری کلاسیک بدل شده است. به نظرم کتاب دوپره، حوزه گستردهتری را در بر میگیرد و خوشبختانه به آثاری هم دسترسی پیدا کرده که برای کاسیرر در دسترس نبودهاند.
از شما پیشتر ترجمههایی درباره ایدئالیسم آلمانی، رمانتیسم آلمانی و فلسفه آلمانی پس از هگل منتشر شده است. با چنین سابقهای به نظرتان چه ارتباطی میان عصر روشنگری، ایدئالیسم آلمانی و رمانتیسم آلمانی وجود دارد؟
پرداختن من به ایدئالیسم و رمانتیسم مراحلی در سیر مطالعاتیام برای فهم غرب مدرن بوده است. من غالبا سعی میکنم دنبال مباحثی بروم که مغفول واقع شدهاند و شاید اقبالی هم به آنها وجود ندارد. هم کتاب «پس از هگل»، هم «رمانتیسم آلمانی» از این سنخ از آثار هستند. «پس از هگل» ادعا میکند که برخلاف دیدگاه رایج ایدئالیسم آلمانی، با مرگ هگل به پایان نرسید و ادعای «رمانتیسم آلمانی» هم این است که هگل، بهرغم عظمت و نفوذش در تاریخ فلسفه مدرن، عمیقا تحتتاثیر سنت رمانتیسم آلمانی است و بخش اعظمی از دستاوردهایش نیز قبلا ازسوی نمایندگان مطرح این سنت مورد اشاره قرار گرفتهاند. ازسویدیگر ایدئالیسم و رمانتیسم بیارتباط با روشنگری نیستند و ارتباط معناداری با یکدیگر دارند. میتوان رمانتیسم و ایدئالیسم را به یک معنا، خودآگاه شدن روشنگری توصیف کرد. اندیشه روشنگری در رمانتیسم و ایدئالیسم از بین نمیرود و همچنان حضور نیرومندی دارد، اما اکنون خودآگاه میشود و محدودیتهای خودش را بهرسمیت میشناسد.
در مقدمه کتاب تالیفی «مدرنیته مشروع است» و نیز در مقدمه همین کتاب، شما اشاراتی نقادانه نسبت به گسترش نگرشهای بدبینانه به عصر روشنگری و فراتر از آن مدرنیته در ایران داشتهاید و به هر روی بهنظر میرسد در بحث مشروعیت مدرنیته، جانبدار نگرش بلومنبرگ در برابر اشمیت و لوویت هستید. نگرش لویی دوپره به عصر روشنگری چگونه است؟
به گمان من تا اطلاع ثانوی نمیتوان بدیلی جز مدرنیته را چه در ساحت نظر، چه در ساحت عمل متصور شد. به یک معنا در عصر ما خودِ سنت هم چارهای ندارد جز اینکه خودش را در واکنش به مدرنیته عرضه کند و حتی با مفاهیم و مقولات آن بیندیشد. علاوه بر این، بسیاری از مخالفتهایی که با مدرنیته میشود ناشی از بدفهمی از تاریخ عصر جدید است و من هم در «مدرنیته مشروع است» کوشیدهام با طرح منازعه مشروعیت عصر جدید، این تاریخ را دستکم برای خودم ایضاح کنم. نگرش دوپره به روشنگری، بسیار بیطرفانه و محققانه است. دوپره، روشنگری را بهعنوان یک دوره تاریخی و با تمام امکانات و محدودیتهای آن در نظر میگیرد و با روشنگری نه از در دوستی بیقیدوشرط وارد رابطه میشود، نه آن را همچون آدورنو یک شر مطلق توصیف میکند. دوره روشنگری دستاوردهای بسیار عظیمی داشته که جهان بهمثابه یککل در حال حاضر هم وارث مردهریگ آن است. در عین حال دارای محدودیتهایی هست که خود مدرنیته با توانایی بازتابیاش هرگز از آنها تحاشی نمیکند و آنها را بهرسمیت میشناسد.
دوپره در آغاز کتاب، نقدی بر نگرش یاکوب بوکهارت مبنی بر اینکه رنسانس نخستین مرحله روشنگری است، وارد میکند. نظر بوکهارت در این زمینه چیست و چرا دوپره منتقد این نگرش است؟
بوکهارت خط فارقی بین دوره رنسانس و روشنگری نمیکشد و بنابه یک تفسیر، حتی از رنسانس با عنوان دوران روشنگری متقدم یاد میکند. بااینحال، براساس تفسیر دوپره، رنسانس یک دوره آستانهای است که یک پا در قرون وسطی دارد و پایی دیگر در دوران مدرن. از نظر دوپره، در رنسانس ما هنوز شکلگیری سوژه بهمعنای دقیق کلمه را نمیبینیم. اگرچه در خودِ دوران رنسانس تحولات هستیشناختی و انسانشناختی بنیادینی شکل میگیرد، اما ما هنوز با یک گسست دُورانی (Epochenbruch) مواجه نیستیم. این امر در مورد اندیشمندان رنسانس نیز صادق است. بهعنوان مثال، شارح بزرگی چون اشتراوس، ماکیاولی را بنیانگذار سیاست مدرن میداند، اما باید در نظر داشته باشیم که هستیشناسی ماکیاولّی همچنان مبتنی بر اخلاط اربعه است و پیروزی یا شکست قهرمان تاریخی را معلول مطابقت یا عدممطابقت خلط او با مسیر حرکت اجرام سماوی میداند. بر این اساس میبینیم که مدرنیته اساسا با دوران روشنگری واقعا مدرنیته میشود و همانطور که پژوهشگرانی چون راینهارت کوزلک نیز نشان میدهند، ما در قرن هجدهم شاهد تحول مفاهیم بنیادین میشویم و لایههایی جدید از مفاهیم جهان را مورد فهم قرار میدهیم.
در تفسیری عمومی، بسیاری یکی از مشخصههای اصلی عصر روشنگری را ضدیت با مسیحیت یا لااقل نقد جدی مذهب و نهاد کلیسا دانستهاند. دوپره خود در زمینه مطالعات دینی، فردی صاحبنظر است و در این کتاب نیز در سه فصل «بحران مذهبی»، «ایمان فیلسوفان» و «تداوم و نوگری معنوی» به این مسئله ورود کرده است. تحلیل دوپره درباره این گزاره رایج چیست؟ و چقدر آن را درست میداند؟
مسئله بسیار مهم این است که نقد دین یا کلیسا بههیچوجه امری خودسرانه نبوده است. در دورهای از تاریخ به فهمی از جهان میرسیم که توجیهات سنتی دین، اقناعگری خود را از دست میدهند و حفظ نهاد دین جز با توسل بهزور میسر نمیشود. نقد روشنگران بر دین را نیز باید از این منظر فهمید. از دوره قرون وسطای متأخر بهاینسو و درنتیجه تحولاتی که در این دوره پدید آمد، پرسشهایی در برابر باور دینی قرار گرفتند که «نهدیگرپاسخپذیر» بهنظر میرسیدند و الان هم چنین بهنظر میرسند. دوپره نیز در مقام یک پژوهشگر و برخلاف اصحاب ایدئولوژی، نقد دین را امری خودسرانه نمیداند و روند شکلگیری این نقدها را در پی تحول در جهانبینی انسانمدرن دنبال میکند. این تحول امری تاریخی و ناگزیر است و چارلز تیلور آن را استادانه توصیف میکند: «تحولی که برآنم تعریف و ردیابیاش کنم، تحولی است که ما را از جامعهای که در آن باور نداشتن به خدا عملاً ناممکن بود، برکنده و وارد جامعهای کرده که در آن ایمان، حتی برای ثابتقدمترین مؤمن، یک امکان در بین امکانات دیگر است.»