سفری به قصد گم شدن/چهارگانهی اسکندریه تجربهای شبیه به دیدن یک خواب تکراری، هر بار با جزئیات و احساساتی متفاوت است
چهارگانهی اسکندریه با وجود ساختار نامتعارف و نثر پرطمطراقش در زمان انتشار با استقبال زیادی مواجه شد و امروز هم یکی از مهمترین آثار ادبی قرن بیستم بهشمار میآید.

همیشه با این هدف رمان نمیخوانیم که بفهمیم چه شد، گاهی رمانی میخوانیم تا حس کنیم چه میگذرد. «چهارگانهی اسکندریه» اثر لارنس دارل تجربهی ادبی سرشاری است که خواننده را نهفقط در قصه که در فضایی ذهنی، فلسفی و حسی غرق میکند؛ سفر به شهری که زمان در آن خطی نیست، حقیقت مطلق نیست و عشق خودش را در آینههای شکسته بازتاب میدهد. مواجهه با این رمان مثل قرار گرفتن در برابر تابلوی نقاشی بزرگ و پرجزئیاتی است که معلوم نیست باید از کدام نقطه شروع به تماشایش کنیم. از گوشهی تابلو یا از مرکزش؟ آیا نقاشی شروع، میانه و پایانی دارد یا فقط باید در آن سیاحت لذتبخش غرقه شد؟
لارنس دارل، نویسندهی انگلیسیتباری که سالها در مدیترانه و خاورمیانه زیسته بود این چهارگانه را بین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۰ منتشر کرد. هر جلد که بهنام یک شخصیت کلیدی است (ژوستین، بالتازار، مونتآلیو و کلیا) بهظاهر مستقل است، اما در کنار هم چهار کوارتت از یک قطعه موسیقی پیچیده و چند لایه را میسازند. آنچه اسکندریه را متمایز میکند، ساختار روایی آن است.
سه جلد نخست در یک بازهی زمانی و از زاویههای دید مختلف روایت میشود؛ انگار یک ماجرا از سه دیدگاه تعریف میشود و در هر نوبت بخشی از آن برجسته میشود، قسمتهایی زیر سوال برده میشود و خردهحقیقتهای تازهای مطرح میشود. «اپیستمولوژی نسبیگرایانه» در روایت به این معناست که دانش، حقیقت و واقعیت در داستان مطلق و یگانه نیستند بلکه به دیدگاه و تجربه هر شخص بستگی دارد.
در چنین روایتهای راشومونیای ممکن است چند برداشت متناقض از یک واقعه داشته باشیم و هیچکدام بهعنوان حقیقت نهایی قابل استناد نباشند. جلد چهارم در زمان آینده روایت میشود، افق تازهای از قصه را پیش چشم خواننده میگشاید و آنچه را در سه جلد قبل باور کردهایم، به چالش میکشد؛ حقیقت در اسکندریه، نه یکچیز، نه حتی چندچیز است بلکه دائماً در حال دگردیسی و بازتعریف است.
نثر دارل شاعرانه، پرآرایه، گاه اغراقآمیز، توصیفی و پر از موسیقی است. در توصیفهای او نور، صدا، سکوت، بو، اشیاء و تنها همه نوعی زیبایی سحرآمیز باروک دارند. زیباییای باشکوه و ماکسیمال که ممکن است برای خوانندهی امروزی سنگین باشد اما بهتدریج تبدیل میشود به تجربهای ناب شبیه به قدمزدن در معبدی قدیمی، جایی میان رویا و تاریخ. خوانندهی اسکندریه باید بیش از آنکه دنبال خط داستانی باشد، از مسیری که دارل با مهارت ساخته لذت ببرد و خودش را به ضرباهنگ افسونگر شهری بسپارد که تمام این مخلوقات غریب را در خود جای داده است و آنها را در اتصالی ادبی و تقدیری آمیخته به عشق و هوس کنار هم نشانده. شخصیتهای این چهارگانه روابط پیچیدهای با هم دارند؛ آنها درگیریهای روانی، فلسفی و ادبی را به کافهها و مهمانیهای شبانهی اسکندریه میبرند، در مثلثهای عشقی جابهجا میشوند، دروغ میگویند و بسیار دروغ میشنوند.
شناخت خواننده هم از آنها در هر جلد دستخوش تغییر میشود؛ با وجود این مهمترین شخصیت این مجموعه نه راویان مختلف و معشوقههای اسرارآمیز، بلکه خود شهر اسکندریه است. اسکندریهای که در این چهارگانه ترسیم میشود صرفاً یک مختصات جغرافیایی نیست بلکه موجودی زنده، اغواگر، چندپاره و رازآلود است. شهری در مرز شرق و غرب، مستعمره و استعمارگر، ایستاده میان صوفیگری و عرفان، سنت و مدرنیته، اروتیسم و شرم، بستری مهیا برای افسون و فساد.
همانطور که دارل در کتاب اشاره میکند شهرها مانند انسانها هستند و اسکندریه انسانی است باوقار اما در هم شکسته، پر از زخم و جذبه. در دل فضای چنین شهری مضامین پرتکرار بروز پیدا میکنند؛ هویت، حافظه، قدرت، شهوت و پررنگتر از همه عشق؛ عشقی که در اسکندریه روایت میشود عشقی معصومانه و کلاسیک نیست بلکه معجونی است از ترس، وابستگی، میل، راز و خیانت. دارل بهجای ارائهی روایتی سرراست از رابطهها، آن را در شبکهای از تداعیها و نمادها قرار میدهد درنتیجه خواننده نمیتواند با قطعیت هیچ زمزمهی عاشقانهای را باور کند.
شخصیتها نیز مثل روایتهایشان ثابت و قطعی نیستند؛ ژوستینی که در جلد اول اغواگر، جسور و اسطورهای جلوه میکند در جلد سوم، شخصیتی رنجور، آسیبدیده و حیلهگر است. دارل این گرد سکرآور را در هر جلد بر سر شخصیتهای کلیدی میریزد و ما را با جلوهی دیگری از آنها روبهرو میکند. او ادراک خواننده را به چالش میکشد و از ما میخواهد از خودمان بپرسیم آیا واقعاً کسی را میشناسیم؟ یا تنها روایت خودمان را از او میسازیم؟
خواندن چهارگانهی اسکندریه آسان نیست. باید در آن درنگ کرد. تجربهای شبیه به دیدن یک خواب تکراری، هر بار با جزئیات و احساساتی متفاوت. خوانندهای که به ادبیات تند و پرحادثه عادت دارد شاید در ابتدا با این اثر احساس بیگانگی کند اما آنکه صبور بماند، پاداشی فراتر از قصهای سرگرمکننده میگیرد؛ سفر در لایههای عمیق روان انسان، بازیگوشی حافظه و ناپایداری معنا.
چهارگانهی اسکندریه با وجود ساختار نامتعارف و نثر پرطمطراقش در زمان انتشار با استقبال زیادی مواجه شد و امروز هم یکی از مهمترین آثار ادبی قرن بیستم بهشمار میآید. این کتاب که سال گذشته در انتشارات برج به فارسی چاپ شد، در ترجمه هم به خوبی از پس ظرایف زبانی دارل برآمده. خاطره کردکریمی ترجمهای مرصع و پرطنین از کلمات شاعرانهی دارل ساخته است؛ ردایی پُرجواهر همانطور که شایستهی شکوه اسطورهای اسکندریه است. در آخر شاید بتوان گفت، اسکندریه رمانی برای یکبار خواندن و تمامش کردن نیست. میتوان در این شهر غرق شد و هر جلد از این چهارگانه را پنجرهای دانست رو به شهری قدیمی که دیوارهایش از عشق، خاطره، خطا و اشتیاق ساخته شدهاند.