یکی نور، یکی سیاهی / لنی ریفنشتال هنرمندی است با نبوغی بیچونوچرا که پیوندی ناخوشایند با تاریکترین فصل تاریخ داشت
در تاریخ سینما کمتر چهرهای مانند لنی ریفنشتال (۲۰۰۳-۱۹۰۲) یافت میشود که در مرز هنر و خیانت ایستاده باشد؛ هنرمندی که با دوربینی هنرمندانه، زیباییهایی اسطورهای ثبت کرد اما با همان تصاویر خطی سیاهی بر روح خود، جهان و هنرش کشید؛ کسی که هنر را با ایدئولوژی در هم تافت و متناقضنمای افسانهای لقب گرفت؛پیشگامی که مرزهای سینما را گستردش داد و به سمبل تبدیل هنر به سلاح سیاسی بدل شد.

در تاریخ سینما کمتر چهرهای مانند لنی ریفنشتال (2003-۱۹۰۲) یافت میشود که در مرز هنر و خیانت ایستاده باشد؛ هنرمندی که با دوربینی هنرمندانه، زیباییهایی اسطورهای ثبت کرد اما با همان تصاویر خطی سیاهی بر روح خود، جهان و هنرش کشید؛ کسی که هنر را با ایدئولوژی در هم تافت و متناقضنمای افسانهای لقب گرفت؛ پیشگامی که مرزهای سینما را گستردش داد و به سمبل تبدیل هنر به سلاح سیاسی بدل شد.
داستان لنی ریفنشتال داستانی است از عشقی شعلهور به هنر، فراموشی دردناک انسانیت و جنگی بیپایان میان زیبایی و سیاهی. او با یک دست معمار «پیروز اراده» شد و با دست دیگر «المپیا» را به صحنهای از تحریف روایت تاریخی تبدیل کرد. گویی نور و سیاهی در دستانش جفت شده بودند. این پرسش هنوز هم باقی است؛ لنی ریفنشتال که بود، چه ساخت و چطور باید او شناخت؟
آغازی بر زندگی؛ از باله به نازیسم
لنی ریفنشتال در ۲۳ اوت ۱۹۰۲ در برلین به دنیا آمد. دختری که ابتدا در رقص و نقاشی غرق شد و بعدها هم با حرکات بالهاش که سبکبالانه توصیف شده، به دنیای سینما راه یافت. جادوی سینما او را سریعتر از آنچه تصور میشد، جذب کرد.
در دهه ۱۹۲۰، در فیلمهایی که کوهستانی نامیده میشدند و در آنها کارگردانان سعی میکردند طبیعت و عناصر آن را در قالب داستانهای ساده روایت کنند، ظاهر شد. لنی در این فیلمها میدرخشید اما نقشهایش کوتاه و گذرا بودند و همین راضیاش نمیکرد. در ۱۹۳۲، شرکت فیلمسازی خود را تأسیس کرد و شروع به فیلمساختن کرد. نخستین اثری که کارگردانی کرد، نور آبی (Das Blaue Licht) نام داشت. فیلمی که تهیهکننده و بازیگرش هم خودش بود.
ریفنشتال با فیلم «نور آبی» اولین قدمهایش را برای خلق آثار مستقل در دنیای هنر برداشت. او در این فیلم، نقش زنی را داشت که زندگیاش در کوهستان بود و نور آبی را بهعنوان نمادی از شفای الهی حفظ میکرد. این داستان با تمام ماجراهایش، نمونهای از علاقه لنی به زیباییهای طبیعی و نمادهای اسطورهای بود. این شروع کار حرفهایاش بود اما اندک زمانی بعد معلوم شد که او استعداد عجیبی دارد که زیباییها را در خدمت سیاهی قرار دهد. دستکم یکی از نمادینترین سیاهیهای تاریخ.
سینمایی که تبلیغات بود
گفته میشود هیتلر از فیلم «نور آبی» خوشش میآمد. رهبر و پیشوای آلمانها ریفنشتال را فیلمسازی متعهد میشناخت و دوست داشت انعکاس هنری کارهایشان را به او بسپارد. این شد که در سال ۱۹۳۴، لنی با هیتلر دیدار کرد. این ملاقات برای او سرنوشتساز شد. چراکه در سراسر این دهه از حمایتهای حزب نازی برخوردار شد و توانست فیلمهای مهماش را بسازد. رهبر نازی از او خواسته بود تا کنگره حزب نازی در نورنبرگ را سینمایی کند. نتیجه این درخواست، فیلم «پیروزی اراده» (Triumph of the Will) بود؛ فیلمی که مورخان آن را «نبوغآمیزترین پروپاگاندای تاریخ» میخوانند.
در این مستند، لنی با تکنیکهایی بینظیر، هیتلر را بهعنوان یک «مسیح آلمانی» جلوه داد. با تسلط فنی مدهوشکننده و روایتپردازی بینقصاش، عظمت و وحدت آلمان هیتلری را بر مردمک چشمان تماشاچیان ثبت میکرد. تبدیل یک رویداد واقعی (کنگره حزب) به یک اثر سینمایی با تصاویری از جمعیتی شاد، سربازانی بیخطا و هیتلری که از زیر به بالا دیده میشد تا چهرهاش شبیه به مجسمههای رومی باشد، این مستند را به یک اثر تبلیغاتی منحصربهفرد تبدیل کرد که بعداً پایهگذار سینمای تبلیغاتی شد. بسیاری از تکنیکهای این فیلم در آثار تبلیغاتی دیگر کشورها تقلید شد و فیلمسازان بزرگی از آن الهام گرفتند.
گفته میشود جورج لوکاس در صحنههای رژه ستاره مرگ از ترکیببندیهای ریفنشتال الهام گرفته است. مناقشات اخلاقی و هنری درباره این فیلم زیاد است. گرچه عدهای استدلال میکنند که زیباییشناسی فیلم بهطور ذاتی با ایدئولوژی نازیسم گره خورده و این اثر را درون چارچوب تحلیلی جداییناپذیری فرم و محتوا نقد میکنند، بسیارند کسانی که معتقدند این مستند زندهترین شاهد بر قدرت سینما در دستکاری واقعیت است. لنی اما هرگز قبول نکرد که هدف او سیاست بود و همیشه یک جمله داشت: «من فقط تاریخ را ثبت کردم».
ورزش، زیبایی و ایدئولوژی
در ۱۹۳۶، لنی ریفنشتال چالشی جدید را پذیرفت؛ فیلمبرداری بازیهای المپیک برلین. نتیجه این تلاشاش نیز درخشان از کار درآمد؛ مستند «المپیا» که دو قسمت «جشنواره ملتها» و «جشنواره زیبایی» داشت. اثری که هم جشن جهانی ورزش است و هم ویترینی برای نمایش قدرت نازیها. المپیا فراتر از یک مستند معمولی، به کاوشی بیسابقه در قابلیتهای سینما بدل شد. ریفنشتال در این اثر مرزهای سینمای مستند را نه با روایت که با «احساس» درهم شکست.
او با بیش از ۵۰ دوربین و در ترکیبی از جسارت و ظرافت، از زوایایی باورنکردنی به رقص عضلات ورزشکاران نزدیک میشد، لنزهای تلسکوپی پرواز ژیمناستها را در هوا ثبت میکرد، دوربینهای زیرآبی او موجهای درون استخر را به پردهای نقرهفام سینما میآورد و حرکت آهستهاش زمان را به بند میکشید. این نوآوریها تنها فنی نبودند؛ آنها بازتعریف زبان سینما بودند.
ریفنشتال و تدوینگرش «ویلی تسیلکه»، با ریتمی مدهوشکننده، تصاویر را چنان درهم بافتند که گویی بیننده نه به تماشای مسابقات، که به تماشای سمفونیای از حرکت و نور نشسته است. صحنههای ماراتن، با تقابل نمادین خستگی و پیروزی، چنان بر «انسانیت» ورزشکاران تاکید میکنند که برای لحظاتی فراموش میکنیم این فیلم زیر سایه صلیب شکسته خلق شده است.
اما این توهمی گذراست. زیباییشناسی فیلم، با آن بدنهای تراشخورده آریایی و پرولوگی که المپیک را به اسطوره نژاد برتر گره میزند، یادآور میشود که المپیا فرزند عصر خود است؛ عصری که هنر در خدمت ایدئولوژی قرار دارد. بدینترتیب بازیهای المپیک که نماد وحدت جهانی است، در مستند لنی به رقابت نژادهای برتر تبدیل شد؛ شعر تصویری ایدئولوژیزدگی و بهکاربر بردن ورزش بهعنوان نمادی از یک قدرت تمامیتخواه. اثری که نماد نبوغی بیچونوچرا و پیوند ناخوشایندش با تاریکترین فصل تاریخ است. در عین حال همین اثر، جهان سینمای مستند را دگرگون کرد. منتقدانی مانند سوزان سونتاگ، با اصطلاح «فاشیسم فریبنده»، فرمالیسم ریفنشتال را محکوم کردهاند؛ فرمالیسمی که خشونت ایدئولوژیک را در پوشش زیباییشناسی پنهان میکند.
از سویی نیز دیگر، اندیشمندانی مانند زیگفرید کراکائر، هرچند فیلم را در بستر تبلیغات نازی تحلیل میکنند، به نبوغ تکنیکی آن نیز اعتراف دارند. دیوید هینتون، مورخ سینما، فیلم المپیا را «ترکیبی از شکوه و شرم» توصیف کرده است؛ اثری که هرچه بیشتر بیننده را مسحور زیبایی بصری خود میکند، بیشتر او را با پرسشهای اخلاقی آشفته میسازد. این دوگانگی، میراث المپیا را تا امروز زنده نگه داشته است: آیا میتوان هنری را که در خدمت شرارت قرار گرفته، ستود؟ پاسخِ تاریخ سینما به این پرسش، هنوز که هنوز است، پرمناقشه است.
همدستی با شیطان: سیاست یا سادهانگاری؟
پس از جنگ جهانی دوم، لنی را بسیار بازجویی کردند. او چهار بار در محاکم نازیزدایی (Denazification) حاضر شد و درنهایت بهعنوان «همراه ساده» و نه یک مجرم و جنایتکار جنگی طبقهبندی شد. او در همه آن سالها خودش را هنرمندی غیرسیاسی قلمداد میکرد که در فیلمهایش هدفی جز نمایش زیبایی نداشته است. حتی گفت، تنها «یکی از میلیونها نفری» بوده که در ابتدا گمان میکرد هیتلر پاسخ همه پرسشها را دارد. پژوهشهای اخیر این ادعا و تصویری خودساخته، ریفنشتال را پرسشناک کردهاند. مثل سندی که در دهه ۱۹۹۰ منتشر شد و در آن ثابت شده که هرچه لنی گفته، بیاساس بوده و او نه یک «هنرمند بیاطلاع»، که ایدهپرداز ماشین پروپاگاندای نازیها بوده است.
او هرگز اعتراف نکرد و در مصاحبههایش هم بارها و بارها یک جمله را تکرار کرد: «من فقط هنر را دوست داشتم، نه سیاست.» اما بسیاری باور داشتند که لنی، با تمام هوش و استعدادش، خود را در خدمت یک رژیم قاتل گذاشته بود.
جایی سیاه درون صفحات تاریخ
لنی ریفنشتال به مهارت چشمگیرش در ترکیب جلوههای بصری و موسیقی در سینما معروف است. در پیروزی اراده از نماهای هوایی گسترده، حرکت دوربینهای سیار و فُرمهای هندسی صحنهپردازی برای ایجاد تمایز و القای حس عظمت بهره برد و از لنزهای تلهفوتو برای فشرده کردن فضا و تأکید بر همآمیزی جمعیت استفاده میکرد؛ مثل پلانهای نزدیک از چهرههای پرشور حاضران یا از زوایای پایینبهبالا که هیتلر و رهبران نازی را در قامت قهرمان جلوه میداد.
در المپیا نیز دوربین روی ریل حرکت میکرد تا پابهپای ورزشکاران برود و با کُندکردن حرکات آنها، شور و زیبایی ورزش را بهشکلی شعاری جلوه دهد. ترکیب این تکنیکها باعث شد تا آثار ریفنشتال در زبان سینمایی جهان و موجهایی که بعد از آن شکل گرفت اثرگذار باشد. فرانک کاپرا در مجموعه مستندهای جنگی خود «چرا میجنگیم» (Why We Fight)، نماهایی از پیروزی اراده را بازتعریف کرد تا نشان دهد چگونه تصویرسازی او میتواند بهعنوان ابزاری برای مقاصد متضاد نیز بهکار رود.
در سالهای پس از جنگ جهانی اول ریفنشتال هرگز موفق نشد تصویر عمدتاً متنفرنمای عمومی از خود را بازسازی کند. اگرچه آزمایشهای عکاسی و فیلمبرداری زیرِآب او مورد توجه قرار گرفت و کتابهایی همچون «آخرین آفریقاییها» (Die Nuba) نوشت و منتشر کرد، حرفه فیلمسازیاش عملاً به تهخط رسیده بود.
او در دهههای پایانی عمرش بارها با طرح دعاوی حقوقی علیه کسانی که او را همدست نازیها خوانده بودند، به پیروزی رسید. بیش از 50 دعوای حقوقی را برد و همیشه هم از این پیروزیها بهعنوان سندی برای ادعایش یاد میکرد. لنی ریفنشتال در سال ۲۰۰۳ چشم از جهان فروبست اما نقشنمای احساسی و حضور آثار و ساختههایش در تحلیلهای فرهنگی و مطالعات سینمایی همچنان باقی است.
بسیاری او را چهرهای «متضاد» میدانند. از یکسو، استعداد سینمایی و نوآوریهای بصریاش ستایش شده و در مقابل، نیز پایبندیاش به ایدئولوژی نازی و نقش مهماش در ماشین تبلیغاتی رایش سوم سرزنش. او هم چهرهای خلاق و پیشگام در سینماست، هم نمادی از تلاقی نگرانکننده زیباییشناسی و ایدئولوژی؛ هنرمندی خوشقریحه که سینما در دستانش نیرویی قدرتمند برای تبدیل واقعیت به اسطوره بود، اما نهاد خاموش او در برابر جنایتهای نازیها، زیر سایه سنگین ارزیابیهای اخلاقی است. او بهخاطر آنچه نشان میدهد، تحسین میشود اما بهخاطر آنچه پنهان کرده، ملامت شده است. این بزرگترین پارادوکس لنی ریفنشتال و آثارش است. هنرمندی که حتی تاریخ هم به او جایی سیاه میان سفیدترین صفحاتش میدهد.