بیشتر حاضر غایب بودهام
گفتوگو با سیدعلی میرفتاح به بهانه نخستین نمایشگاه انفرادی آثار او در گالری آرتیبیشن
گفتوگو با سیدعلی میرفتاح به بهانه نخستین نمایشگاه انفرادی آثار او در گالری آرتیبیشن
حسین گنجی
روزنامهنگار
از نادران دوران ماست که غریب به چهار دهه گذشته بیش از هر چیز به روزنامهنگاری و نویسندگی مشهور است. متولد 1346 است و از مجله «سوره» کار خود را بهصورت حرفهای آغاز کرده. پس از آن از سال 76 هفتهنامه «مهر» را منتشر کرد که شاید بتوان آن را تا پیش از کرگدن مهمترین کار مطبوعاتی میرفتاح دانست. او در روزنامهها ستوننویسی میکرد که شناختهشدهترین آنها ستون «کرگدننامه» در روزنامه شرق بود. از او کتابهای «قلندران پیژامهپوش»، «شمسیه لندنیه»، «گیت دخانی»، «یک غول، یک جن، یک پری» و «نوبت ناتانائیل» به چاپ رسیده است. او همچنین سردبیری مجله سوره، روزنامه روزگار، هفتهنامه نگاه پنجشنبه و روزنامه اعتماد را هم در کارنامه خود دارد و اکنون هم هفتهنامه کرگدن را منتشر میکند. اما میرفتاح در مجله سوره به سردبیری سیدمرتضی آوینی، همراه با رضا عابدینی، علاوه بر کار مطبوعاتی و نویسندگی، دستی هم به گرافیک و نقاشی داشت. میرفتاح در تمام سالهایی که به حرفه روزنامهنگاری پرداخته از متفکرین ادبیات ما همچون مولانا و سعدی و حافظ غافل نبوده، آنها را کاویده و با آنها به جامعه خود اندیشیده؛ ضمن آنکه همواره به مقاطع مختلف تاریخ ایران و اسلام نیز توجه داشته است. اما اکنون گویا چهره خلوت گزیده او به میدان آمده. مجموعهای از نقاشیها و آثار هنری که با سوژه کانونی کرگدن و در برخی آثار کلاغ در گالری آرتیبیشن به نمایش درخواهد آمد. هر کدام از این آثار به قدر کفایت با توجه به شیوه نگاه میرفتاح، دنیایی حرف برای گفتن دارد. به قدر وسع و فضای روزنامه با او به گپ و گفت نشستیم.
اینطور که از شواهد و قرائن پیداست، دلبستگی جدی به کرگدن دارید؟ این حیوان از کجا پایش به زندگی و زمانه شما باز شد؟
خاطرتان باشد، مجله مهر را چندماهی قبل از دوم خرداد راهاندازی کردیم. در دیماه هفتاد و پنج اولین شمارهاش درآمد و خدا را شکر خیلی بهخصوص در میان قشر جوان مورد پسند افتاد. به قول مطبوعاتیهای قدیم، در همان شماره اول اجازه پخش گرفت و تیراژ خوبی پیدا کرد. من و رفیقانم هم جوان بودیم و انگیزه داشتیم و برای مجله انرژی میگذاشتیم. یادش بخیر. همین الآن که دارم درباره مهر حرف میزنم، اعتراف میکنم که قند توی دلم آب میشود. ازبس که روزگار خوشی بود. داور نبوی از اصفهان آمد تهران و خیلی به من کمک کرد. همینطور حسین معززینیا که هنوز سربازیاش تمام نشده بود و خیلی از رفقای دیگر. رختخواب هم داشتیم و خیلی از شبها همانجا میخوابیدیم. البته نمیخوابیدیم بلکه تا صبح بحث میکردیم، شعر میخواندیم، سوژه پیدا میکردیم و از این قبیل کارها. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که انتخابات منتهی به دوم خرداد از راه رسید. طبیعی بود که ذوق و سلیقه مهریها به آقای خاتمی نزدیک باشد که واقعا هم بود. اگرچه در حوزه هنری آقای ناطق پایگاه نسبتا خوبی داشت، اما اغلب ما گرایش به خاتمی داشتیم، این را هم علنی اعلام میکردیم. من البته روحیهام این بود که نویسندهها را آزاد بگذارم تا هرچه میخواهد دل تنگشان، بگویند. الآن هم در کرگدن نویسندهای نیست که من به او بگویم چطور بنویس یا به چه دستفرمانی پیش برو. حتی در اعتماد هم تا آنجا که زورم رسید همه جور نویسنده و همه طیف کالمنیستی را دعوت کردم که حرفشان را بزنند. گاهی اوقات بعضی دوستان اصلاحطلب به من ایراد میگرفتند که چرا یادداشتهای اعتماد هویت اصلاحطلبیاش کمرنگ است یا چرا بلندگوی اصولگرایی شدهای؟ من بلندگوی اصولگرایی نشدهام، بلکه از ابتدای کارم، از همان مهر معتقد بودم که هنر سردبیری به کنار هم چیدن مطالب و کمپوزیسیون کلی مجله برمیگردد، نه اینکه نویسندهها را خط بدهد. بگذریم. عرضم این بود که آن موقع هم از سینا واحد مطلب میگرفتم که رسما طرفدار ناطق بود و هم از بهروز افخمی که داشت فیلم تبلیغاتی خاتمی را میساخت. یک شماره مهر هست که هم دهنمکی؛ نه دهنمکی الآن که فیلمساز و اهل مدارا شده، بلکه دهنمکی دهه هفتاد؛ در مهر مطلب نوشته بود، اتفاقا مطلب خوب و خواندنی هم نوشته بود، هم فریدون جیرانی، هم میرشکاک، هم محمد صالحعلا، هم خسرو سمیعی، هم شهریار زرشناس... تهش نیکآهنگ کوثر هم کاریکاتور کشیده بود. کسانی که آن موقع مخاطب ما بودند میتوانند گواهی بدهند که روحیه مهر روحیه آزاداندیشی بود و واقعا و عمیقا به مسائل نگاه فرهنگی داشتیم و دغدغههای فرهنگیمان جدی بود. به تعبیری که همان ایام بهکار میبردم، از سر دردمندی مینوشتیم نه برای تفنن و نه برای سفارش. نگران نباشید، از سوال شما دور نشدهام به پرگویی پیرمردانه هم نیفتادهام. بلکه این مقدمه را اگر نگویم، مفهوم کرگدن دستتان نمیآید. بگذارید اینطور بگویم که در آن سالها ما مجلهای درمیآوردیم که عمیقا فرهنگی، هنری بود و اگرچه خیلی جدی به سیاست هم میپرداختیم، اما سیاست به معنی جناحیاش را پرهیز میکردیم، بلکه نفی و طرد میکردیم. اما متاسفانه بعد از انتخابات و بعد از روی کار آمدن آقای خاتمی، بعضی از اصلاحطلبان اصرار زیادی داشتند تا خطکشیهای سیاسی را در جامعه پررنگ کنند. همینخطکشیها اتفاقا خیلی خیلی به فرهنگ و هنر ایران و به جامعه ایران آسیب زد. کافی بود از شما و از حرف شما خوششان نیاید، سریع انگ میزدند که شما پیام دوم خرداد را نگرفتهاید و لذا باید از صحنه کنار بروید. آقای قوچانی را که احترام زیادی برای ایشان قائلم و بهخصوص الآن آثار پختگی و ایراندوستی را در گفتار و نوشتارشان دنبال میکنم، آن موقع جوان بودند و نفوذ کلام قابل اعتنایی داشتند. یادم هست که در اولین جشنواره فیلم فجر ایشان نوشتند که اگر داوران به اعتراض کیمیایی جایزه بدهند، معنیاش این است که پیام دوم خرداد را نگرفتهاند. خیلی از آن تاریخ گذشته و ممکن است ذهن من اشتباه کند. اگر مضمون نوشته آقای قوچانی را اشتباه بیان میکنم، بگذارید به حساب پیری و فراموشی، اما این قضیه پیام دوم خرداد خیلی جدی بود. بعد هم روزنامهها و مجلههای سوپراصلاحطلبی که به میدان آمدند، بسیاری از نویسندهها و همکاران ما را جذب کردند و به آن رنگ غلیظ سیاسی زدند. البته خود این رفقا هم بیمیل نبودند. همیشه مخاطبان به من میگفتند چرا نیکآهنگ کوثری که در مهر کاریکاتور میکشد فرق دارد با نیکآهنگ کوثری که در روزنامههای دوم خردادی کاریکاتور میکشد؟ در مورد دیگران هم این سوال را میکردند. اما جواب من این بود که این رفقا اینجا و آنجا تغییری نمیکنند، بلکه فضا و اتمسفر رسانه و رویکرد کلی رسانه است که صبغه نویسندگان را مشخص میکند. در مورد خود من هم خیلیها دچار تردید شده بودند اینبابا اصلاحطلب است یا اصولگراست. در نمایشگاه مطبوعات یادم هست دانشجوها دورهام کردند و مدام میگفتند تو چرا تکلیفت را معلوم نمیکنی. اصطلاح وسطباز را بهکار نمیبردند اما حرفشان همین بود تو وسطبازی و پیام دوم خرداد را نگرفتهای. این پیام نگرفتن منجر به پایین آمدن تیراژ هم شد. برای اینکه خواننده آن ایام تشنه دعوا و افشاگری و مچگیری بود و من اصلا نه این کارها را بلد بودم و نه مصلحت کشور میدانستم. دادگاههای آقای کرباسچی که پیش آمد من یادداشت بلندی نوشتم که به اصلاحطلبان برخورد. یکبار هم سوژهای به نیکآهنگ پیشنهاد دادم که باعث رنجش روزنامه جامعه شد. روزنامهای که خیلی از نویسندگانش با ما مشترک بودند. پیشنهاد دادم شمسالواعظین و اللهکرم را با دست در گردن هم بکشد و بالایش بنویسد ما دوتا داداشیم، تیغ و مدادتراشیم. خوب با این کار من هم از اینطرفیها فاصله میگرفتم و هم از آنطرفیها. این فاصله گرفتن البته بیهزینه نبود. تا اینکه یک بار در سرمقاله مهر من عکس کرگدن را چاپ کردم. حافظهام درست کار کند استاد شفیعیکدکنی در رثای آلاحمد شعر مشهور منسوب به بودا را نوشته بودند که کرگدنها همیشه تنها سفر میکنند. این را هم بگویم که بچههای سوره و نویسندههای حوزه هنری تعلق خاطر زیادی به آلاحمد داشتند و خود را فرزندان معنوی او میدانستند. میرشکاک اتفاقا نثرش خیلی شبیه به آلاحمد بود و همواره سید را میستود. آقای آوینی هم در آن کتاب ارنست یونگر آلآحمد را تمجید میکند. من هم به خصوص در دوران جوانی نگاه و شیوه آلاحمد را میپسندیدم و تندی و تیزی و در عین حال صداقت و صراحت قلمش را دوست داشتم. بنابراین گفتم اگر شیوه آلاحمد کرگدنی و تنهایی بوده ما چرا نباشیم؟ این بود که از این نه اینطرفی و نه آنطرفی یک وجه ممیزه برای خودم و مهر ساختم و در آن کرگدن را خیلی پررنگ کردم. طرحی هم خودم زدم که یک کرم بال درآورده بود و پرواز میکرد. از اتفاق این کار خیلی به دل مخاطبان مهر نشست و از آن به بعد نام این کمترین مترادف کرگدن شد. با ذکر و با تاکید بر این نکته که من در مقابل آلاحمد کسی نیستم، واقعا هم هیچوقت خودم را از چیزی که هستم، بلکه از چیزی که نیستم دستبالاتر نگرفتهام. خیلی حرف زدم، ببخشید. اما باید این مقدمه را میگفتم تا دستتان بیاید که سر و کله کرگدن از کجا پیداش شده.
پیش از پرداختن به نقاشی خوب گرافیک را تجربه کرده و از قرار آموخته بودید؟ ممنون میشوم از پیش از نقاشی برایم بگویید که کجا و پیش چه کسانی گرافیک را فرا گرفتید؟
راستش را بخواهید من در زمینه هنر از کودکی و جوانی، اندک ذوقی، به تعبیر سهراب سر سوزن ذوقی داشتم. اقبالم بلند بود که نوجوانی و جوانیام مصادف شد با انقلاب و جنگ. در آن ایام فرصت مغتنمی برایم فراهم آمد که پلاکارد بنویسم و نقاشی بکشم و کار تبلیغاتی کنم. در سالهای آخر دبیرستان روی دیوارها خطاطی میکردم که مثلا جنگجنگ تا پیروزی یا به آمریکا بگویید از ایران عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر و... عکس امام و شهدا را هم میکشیدم. سال آخر دبیرستان بودم که بهعنوان نیروی تبلیغات عازم جبهه شدم و نقاشی و خطاطی را خیلی جدی پی گرفتم. البته چون آموزش ندیده بودم و بیشتر ذوقی بود، کارم مثل همین الآن پر از عیب و ایراد بود. من هیچوقت کلاس خط نرفتم اما راستش را بگویم گاهی از روی سنگ قبرهایی که مشهور بود استادان بزرگ نوشتهاند مشق خط میکردم. نقاشی هم خیلی مجذوب سردرهای سینمایی بودم که شقاقی میکشید و البته وقتی نسخههایی از نقاشی بچههای حوزه، که بعدها افتخار پیدا کردم و از نزدیک با آنها آشنا شدم، به دستم میرسید کپیشان میکردم و روی دیوار مسجد و مدرسه و قرارگاه و هرجا که پا میداد، میکشیدم. البته کج و کوله و پر از عیب و ایراد. سر همین سر سوزن ذوق، برای کنکور دانشگاه، با اینکه چیز زیادی از هنر نمیدانستم، در کنکور هنر شرکت کردم و در سال 67رشته نقاشی دانشگاه هنر که آن موقع معروف بود به مجتمع دانشگاهی هنر، قبول شدم. همزمان در جهاددانشگاهی هم استخدام شدم و در دانشگاه شهید بهشتی مسئول تبلیغات جهاد شدم. آنجا هم فرصت معرکهای پیش آمد که نقاشی بکشم و مجله دربیاورم و خط بنویسم... تعبیر زیبای مولانا این است که کار از کار خیزد در جهان. مفهوم دمدستی و متعارف این عبارت مولانا این است که همین کارها آدمی را هدایت میکند تا مسیر درست را بیابد. برای همین کار در جهاد دانشگاهی بود که وارد کارهای دیگری شدم. از جمله اینکه چون بعضی وقتها چیزهایی مینوشتم، دعوت شدم که به مجله بیان بروم، آن موقع مرحوم آقای محتشمی مجلهای بهنام بیان منتشر میکرد که چند سال بعد تبدیل به روزنامهاش کرد. بیان هم برای من فرصت مغتنمی بود تا با روند حرفهای مطبوعات آشنا بشوم. چون همزمان علاوه بر نوشتن، طراحی هم میکردم، به مجله انگلیسیزبان اکو آو اسلام دعوت شدم که در آنجا هم دبیر سرویس فرهنگ و هنر بودم و هم طرح جلد میزدم و برای بعضی مطالبش طرح میزدم. نمیتوانم بگویم بهطور حرفهای کار گرافیک میکردم اما به هر حال زورم را میزدم که مجله سر و شکل هنری قابل قبولی بگیرد. در همین حین رضا عابدینی که مدیر هنری سوره شد، از من خواست که همراهش بروم و صفحهبندی مجله را به عهده بگیرم. همواره در زندگیام ممنون و مدیون رضا هستم و همیشه دعایش میکنم و از خدا میخواهم که بهترینها را نصیبش کند. اگر او مرا دعوت نمیکرد هیچوقت شانس آشنایی با سیدمرتضی آوینی را پیدا نمیکردم و هیچوقت تجربه سوره و مهر و حوزه برایم پیش نمیآمد. دمش گرم. خدا خیرش بدهد. سوره تبدیل به نقطهعطف زندگی و کارم شد. فقط این نبود که در سوره کار گرافیک کنم. نه. سوره کمک کرد فهمم به دنیا تغییر کند. این را هم بگویم که من قبل از دیدن آقای آوینی نسبت به او دید منفیای داشتم و حتی منتقدش بودم. من بهواسطه کار در جهاد و بیان و اکوآواسلام، منتقد آوینی و رفقایش بودم. اما اعتراف میکنم اولین بار که با او سلام و علیک کردم، یکباره همه چیز تغییر کرد و آن تغییر تا همین الآن هم ادامه دارد.
خاطرم هست چه در روزنامه و چه در مجله کرگدن، هر موقع بهسراغ شما میآمدیم در حال طراحی و نقاشی بودید و سالهای زیادی است که مشق میکنید؟ چرا الان و چرا در طی این سالها به فکر برگزاری یک نمایشگاه نیفتادید؟
نوشتن و دبیری کردن و سردبیری کردن باعث شد از گرافیک فاصله بگیرم و بیشتر بنویسم. من جزو نویسندهها و روزنامهنگارانی هستم که به هیچوجه کمگوی و گزیدهگو نیستند. در دهه هشتاد، روزانه سه یادداشت برای سه تا روزنامه مینوشتم. در مهر چهارتا اسم مستعار داشتم که هرچه نوشته کم میآمد، با امیررازی و سیدرضا علوی و الف ثانی و سیداحمد رضوی پرش میکردم. حتی در همین کرگدن هم معمولا بیش از یک نوشته دارم. همواره بابت این پرگویی خودم را ملامت کردهام. آن خشت بود که پر توان زد. اما الآن و اینجا جای اینکه خودم را نقد کنم نیست. ضمن اینکه من اگرچه همواره از طریق نوشتن نان خوردهام اما هیچوقت برای نان چیزی ننوشتهام. خدا روزیرسان است، بد و کم هم نرسانده. شاید غر زده باشم چند باری اما خدا را شاکرم و از اینکه قلم به مزدی نکردهام، مضاعف خدا را شاکرم. منظور اینکه زیاد نوشتنم را به درآمد و نیاز مالی مربوط نکنید. تعبیر درستش این است که من تا همین چهار، پنج سال پیش کرم نوشتن داشتم نمیشد و نمیتوانستم ننویسم. اصلا انگار یکی درون من نشسته بود که مرا به نوشتن وا میداشت. این همه در روزنامه و مجله مینوشتم، آخر شب، یادداشتهای تنهایی هم مینوشتم. برای همین مجال کار گرافیک نداشتم، حوصله سروکله زدن با سفارشدهندهها را هم از دست داده بودم. این بود که کلا بیخیالش شدم، همان نویسندهای که درونم نشسته بود و مدام سیخونک میزد که بنویس، برادری هم داشت که طراح بود، مدام سیخونک میزد که بکش. شاید برایتان خندهدار باشد اما باور کنید گاهی این دو برادر درونی دست به یقه میشدند و کار را بر من سخت میکردند. برای همین بود که همیشه موقع نوشتن کاغذی کنار دستم بود که صدای برادر طراح را بخوابانم. تا اینکه در سال 98برادر طراح پشت برادر نویسنده را خاک کرد و در پیرانهسر، جوانی کردم و کار و بارم را یکسر عوض کردم. از روزنامه استعفا دادم و در پیله تنهایی خزیدم و خودم را با نقاشی سرگرم کردم. حالا که حرفش پیش آمده بگذارید بگویم که انگار بعد از سی و چند سال دوباره به محبوب قدیمیام رسیدهام. اطرافیانم و رفقای صمیمیام شاهدند که چطور ذوق نقاشی به جانم افتاده و چطور از صبح تا شب با رنگ و قلممو و بوم و کاردک سروکله میزنم.
کرگدنها و کلاغهای شما عموما تنها و عموما در یک تنهایی و عزلت گزیدگی قرار دارند؟ دوست دارم در این رابطه بگویید.
این تنهایی و عزلت یک ادا و اطوار روشنفکری نیست. من با اینکه روزنامهنگار بودهام، اما از بچگی میل به انزوا داشتهام. این بیت حافظ را چند باری به مناسبتهایی در یادداشتهای مطبوعاتیام تکرار کردهام که آسوده بر کنار چو پرگار میشدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت. ریشههای روانشناختی این تنهایی را نمیدانم اما به نظرم چه در مقام نویسندگی و چه در مقام نقاشی، انزوا و تنهایی یک ضرورت است. شما نمیتوانید هر شب مهمانی بروید بعد هم به نویسنده دردمند درجه یکی تبدیل شوید. شاید استثنا هم داشته باشیم، اما واقعیت این است که بعضی حرفهها ملزوماتی دارند که نمیشود و نباید کنارشان گذاشت. این ایام چند کلاس جمع و جور هم دارم که در آنها با دوستان جوانم ادبیات میخوانیم و درباره نویسندگی بحث میکنیم. در کلاس نویسندگی همواره به بچهها تاکید کردهام که گوشهنشینی و تنهایی و خلوت را جدا بگیرند. منظور اینکه حتی آنجا که به اقتضای کار و حرفهام در میان جمع بودهام، بیشتر حاضر غایب بودهام. خداخدا میکنم یک وقت این عرایضم بوی عجیب و خود بزرگبینی ندهد. نه. من که عددی نیستم و تنهاییام هم قابل مقایسه با تنهایی با شکوه هنرمندان و نویسندگان نیست. گاهی تنهایی من رقتبار هم بوده. فقط خواستم در پاسخ به سوال شما بگویم که این تنهایی کرگدن، خوب یا بد، ربط مستقیمی با تنهایی من دارد. بگذارید یک قدری جدیتر هم نکتهای را بگویم. در قرآن مجید آیهای هست که فخررازی معتقد بود اگر در طول تاریخ قرآن از بین میرفت و تنها همین یک آیهاش به دست ما میرسید، میتوانستیم یقین کنیم که این سخن از مصدر بزرگ و جای مقدسی صادر شده. این آیه اتفاقا بهتنهایی انسانها مرتبط است. لقد جئتمونا فرادی، کما خلقناکم اول مره. شما تک و تنها نزد ما حاضر میشوید همانطوری که تنها خلق شدید. شأن آیه را نباید پایین بیاوریم، اما من یکجور تنهایی اگزیستانسیالیستی هم از این فرد بودن استنباط میکنم. یعنی آدمیزاد ذاتا تنهاست و هرچیزی که ما را از تنهایی خود دور کند، جنبهای از غفلت دارد. بحث را به موضوعات نظری نمیبرم، فقط خواستم بگویم تنهایی را باید جدی گرفت بهخصوص سن و سال بالای پنجاه اقتضائاتی دارد که نباید نادیدهاش گرفت.
رنگها را بر چه اساسی انتخاب میکنید. رنگهای زرد و قرمز و مشکی در آثارتان بهخصوص در بک اثر ناخودآگاه مخاطب را به یک انزوای بیشتر و البته یک هراس میاندازد؟ این انتخاب رنگ از کجا میآید؟
نمیخواهم حرفهای روشنفکرانه بزنم و مثل بعضی آرتیستها به افقهای دوردست نگاه کنم و بگویم که من این رنگها را انتخاب نمیکنم، بلکه این رنگها هستند که به نقاشی من راه مییابند. نه. به هر حال من یک سابقه گرافیک هم دارم و استتیک بعضی از کارهای من سبقه گرافیکی دارد. مثلا کلاغها بیشتر به گرافیک نزدیک هستند و من خواسته و ناخواسته عناصر زیباییشناسی پوسترسازی را به اینجا کشاندهام. اما کرگدنها، غالبا نقاشیترند و رنگها بیشتر به حال و هوای نقاشی مربوط میشوند. آن چیزی هم که درباره نسبت رنگ و انزوا میگویید، مخالفتی با آن ندارم. کاش با همین نگاه نقدم کنید و ضعفهای کارم را یادآوری کنید. این را صراحتا عرض کنم که ما نیازمند نقادی منتقدان باهوش و دانا هستیم. امیدوارم نقد شما را از نمایشگاهم هرچه زودتر بخوانم.
شما را به نوشتن میشناسیم و قلم و نثر شیوایتان که در عین سادگی ممتنع است. در این آثار نیز گویا با قلم هم سبک را در پیش گرفتهاید، که در عین آرامش و سادگی خطوط، یک خبر هولناک و یک نیش و کنایه تلخ را منتقل میکند.
ممنونم از حسن نظری که به من دارید. راستش را بخواهید من با اینکه جلوتر از دو برادر خیالی و درونی گفتم که یکی ترغیب به نوشتنم میکند و یکی به کشیدن اما واقعیت این است که وقتی مقابل سهپایه میایستم همان کسی هستم که گیت دخانی را نوشتهام. وقتی هم لبتاپم را باز میکنم و وردم را بالا میآورم تا چیزی بنویسم همانی هستم که نوازندگان دورهگرد را کشیده. من دوتا آدم که نیستم، روی پیشانیام هم دکمه آن و آف ندارم که مثل دوگانهسوزها گاهی بزنم روی بنزین و بنویسم و گاهی هم بزنم روی گاز و بکشم. اتفاقا اگر منتقدی با پیشینه و کار و بارم آشنا باشد خیلی زود شباهتهای غیرقابل انکاری را بین تابلوها و نوشتههایم، حتی نوشتههای سیاسیام پیدا میکند. البته با تعبیر تلخ که فرمودید خیلی موافق نیستم. با آن خبر مهیب همدلم. با هشدار مخالفتی ندارم. اما من با تلخی میانه ندارم. در جوانی چرا. گاهی از سر جوانی و جاهلی تلخ نوشتهام، اما سالهاست که عامدانه دنبال شیرینی بودهام. اصلا ارجاع بیش از حدم به مولانا و حافظ و سعدی و... در نوشتههایم محض اضافه کردن شیرینی و حلاوت به نوشتههای بیرمقم بوده. گفت چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد/ که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم. در نقاشی هم امیدوارم هرچه زودتر شیرینی واضحی به آن اضافه کنم که خدایی نکرده تاثیر تلخی روی مخاطب نگذارد.
گویا در نقاشی هم روزنامهنگاری دست از سر شما بر نمیدارد و آنجا هم شواهدی از مشغولیت این سالهای شما به روشنی دید و بازی داده شده است؟
من هیچوقت تصویری از بازنشستگی نداشتم و همواره عامدا عالما بهسراغ بیمه و بازنشستگی و از این امور نرفتم. روزنامهنگاری را هم بهقدری دوست داشتم که هیچوقت گمان نمیکردم روزی کنارش بگذارم. این نوع کارها قابل کنار گذاشتن هم نیست. اما ظاهرا اشتباه میکردم برای اینکه در اواخر دورانی که در اعتماد بودم میل غریبی پیدا کردم که دیگر بس است. دوستان اعتماد شاهدند که من با دعوا و دلخوری آنجا را ترک نکردم. هنوز هم با آقای حضرتی رفیقم. اما روزنامهنگاری را دیگر حوصله ندارم. شاید به سن و سال مربوط شود. شاید هم به روزگار. هرچه هست آنقدر از روزنامهنگاری فاصله گرفتهام که میل نوشتنم کم شده. من البته در سال گذشته رمان نوبت ناتانائیل را منتشر کردم. الآن هم رمان دیگری در دست دارم که بیشتر مواقع تنبلی میکنم. ولی هرچه هست دیگر نمیخواهم ژورنالیست باشم. اگر هوس هم بوده بس بوده.
آقای میرفتاح اگر بخواهند امروز با جامعه و محیط خود ارتباط بگیرد و وارد دیالوگ و گفتوگو شود از زبان کلمات بهره میگیرد یا به سراغ نقاشی میرود؟ کدام را انتخاب میکند؟ و اساسا کدام زبان را در جامعه امروز ایران اثر گذارتر میدانید؟
فعلا در این دوره از زندگیام بیشتر دلم میخواهد نقاشی بکشم و اگر حرفی دارم با زبان نقاشی بگویم. یقینا دست از داستانگویی برنمیدارم. مقاله و یادداشت احتمالا جز برای مجله کرگدن، آن هم به ضرورت ننویسم، اما در صورتی که عمری باشد و عقلم کار کند، نقاشی میکشم و داستان تعریف میکنم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
کرگدن برخلاف ابعاد و زیستن سختش، روحیهای آرام و صبور و گیاهخوار دارد. آیا این المانها و نشانهها در محیط انسانی و زیست انسانی ما مترادف و قرائنی دارد؟
سالها پیش سرمقالهای نوشتم و همه خصیصههای کرگدن را احصا کردم و جنبههای فرهنگی آنها را هم یادآور شدم. همین گیاهخوار بودن و قوی بودن و تاب آوردنش را در عصر یخبندان و از این قبیل نوشتم. حتی به این هم اشاره کردم که دشمن ندارد و با موجودی هم دشمن نیست. البته به طمع شاخش که ظاهرا خاصیتهای نگفتنی دارد، شکارچیان اسباب زحمت این موجود عظیمجثه باستانی را فراهم آوردهاند. اما هرچه هست به همین خصوصیاتش کرگدن است. بله. من وقتی کرگدن را بهعنوان سمبل کار و زندگیام انتخاب کردم، به همه این خصوصیات توجه داشتم.