و گفت: دیگر نمیشناسمت
نگاهی کوتاه به فیلم «بنشیهای اینشرین» به میانجی شعر مارکوت بیکل
نگاهی کوتاه به فیلم «بنشیهای اینشرین» به میانجی شعر مارکوت بیکل
«بنشیهای اینشرین» مارتین مکدونا من را یاد شعر معروفِ مارکوت بیکل؛ آنجا که میگوید: «ساده است بهرهجویی از انسانی؛ دوست داشتناش بیاحساس عشقی؛ او را به خود وانهادن و گفتن که: دیگر نمیشناسماش.» میاندازد. همان شعری که احمد شاملو به فارسی برگردانده و با صدای خودش خوانده است. مکدونا هم در فیلم آخرش به «زیستنِ سخت ساده» نوع بشر اشاره میکند؛ حتی بشری که در یک جزیره رویاییِ آرام در کنار آنها که دوستشان دارد، زندگی میکند. زندگی رویایی پادریک، مرد سادهروستایی در آن جزیره بهشتی، وقتی به جهنم تبدیل میشود که صمیمیترین دوستاش، یکروز صبح دیگر نمیخواهدش. از بزرگترین شوربختیهای آدمیان این است که احساسات، عواطف و هیجانات پایداری ندارند. همانطور که روی دیگر سکه این وضعیت، البته که نیکبختی انسان است. مصرعِ «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند» که همه هرازگاهی زمزمهاش میکنیم، صورتبندی شاعرانه همین وضعیت است. بخت آدمی چنان است که همواره میان این دوحس، شوربختی و نیکبختی در تعلیق باشد؛ چراکه هیچچیز جهان پایدار نیست، نه عشق و دوستی، نه کینه و نفرتاش. گاهی مشعوف میشویم از دوستیها و عشقها، گاهی هم
اندوهگین از نفرت و طردشدن.
در بنشیها با دو رویکرد نسبت به این جبر روزگار طرفیم. یکسو، پادریک که نمیخواهد تن به این وضعیت دهد؛ با طردشدن و اینکه دوستاش یکروز صبح، دیگر دوستش نداشته باشد کنار بیاید. سوی دیگر کالم، پیرمردی است که نمیخواهد بیش از این وقتاش را با پادریک تلف کند. کالم حسابوکتاب کرده است که باقیمانده عمرش را اگر تلف پادریک کند، دچار خسرانعظیم میشود. او ترجیح میدهد بهجای گوش کردن به حرفهای بیاهمیت پادریک، آهنگ بنویسد، بنوازد و با دیگرانی وقت بگذارند که در راستای این هدف تازهاش باشند. همانچیزی که در روانشناسی عامهپسندِ این روزها «خودخواهی شریف» نامگذاری شده است. خودخواهی شریف اما نمیگوید که طرف دیگر این ماجرا، دیگریای است که رنج میبرد. آنها با فکر نکردن به این مسئله؛ مسئولیت دربرابر دیگریای که او را به خود وابسته کردهایم و تعارضاش با اینکه دیگر به او علاقهای نداریم، این بزنگاه اخلاقی را دور میزنند. مکدونا سر این بزنگاه میماند. گویی این بحران نه برای خودش حل شده است، نه میخواهد که آن را برای ما حل کند. او در بنشیهایش هم حق را به پادریک میدهد که در تمنای دوست دیوانه میشود، هم به کالم که دیگر
پادریک را نمیخواهد، آنقدر نمیخواهد که با آسیبزدن به بدن خود هم که شده، میخواهد او را از خود برهاند.
مکدونا سر یکچیز انگار قطعیت دارد؛ اینکه درنهایت هردو فقط به خود فکر میکنند. هیچکدام حاضر نیستند برای خاطر دیگری، روی خواست و میل خودش پا بگذارد. کالم به قطعیت رسیده است که با هر هزینهای، پادریک را از زندگیاش حذف کند. او به این جمعبندی رسیده که یکبار بیشتر زندگی نمیکند، بگذار میان دوراهی لذت و اخلاق، جانب لذت را بگیرم. بگذار دیگران خبیث صدایم کنند، مهم نیست، مهم لحظاتی است که با لذت سپری شوند، لذت انجام کاری که دوستش دارم. پادریک هم که هیچکس برایش جای کالم را نمیگیرد، میخواهد او به هر کیفیتی در کنارش باشد. او حاضر نیست به خودش سخت بگیرد و رنج بکشد تا دوستش را کامروا کند. پادریک نمیخواهد مصداق این شاهبیت حافظ باشد: «میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق/ تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست.» و این جبر ابدیِ اندوهناکِ حاکم بر بنشیها و احتمالا همه دنیاست.