| کد مطلب: ۳۱۶۴۱

توسل به خرافه همیشه از بلاهت نیست/گفت‏‌و‏گو با حمیدرضا دهکردی درباره کارکردهای مثبت شبه‌‏علم

یونانیان معتقد بودند که اگر کسی اوقات فراغت نداشته باشد اصلاً شهروند خوب به حساب نمی‌‏آید چون جدا از میزان توان ذهنی، اوقات فراغت فرصت و زمان اندیشیدن را برای آدمی فراهم می‌‏آورد. حال اگر بخواهم عرضم را خلاصه کنم، باید بگویم که از نظر نوروساینس، برون‏‌سپاریِ «دغدغه‏‌های حل‌‏نشدنی» به منظور سَبُک‏‌سازیِ بارِ شناختیِ مغز، یکی از فواید فرگشتیِ توسل به شبه‌‏علم و خرافه است.

توسل به خرافه همیشه از بلاهت نیست/گفت‏‌و‏گو با حمیدرضا دهکردی درباره کارکردهای مثبت شبه‌‏علم

در ادامه سلسله گفت‌و‌گوهایی که در ماه‌های اخیر درباره وضعیت علم و شبه‌علم در ایران با متخصصان این حوزه داشته‌ایم، این‌بار میزبان حمیدرضا رحمانی‌زاده‌دهکردی، عضو هیئت‌علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی بودیم و از او درباره چرایی تداوم شبه‌علم‌ها، خرافات و نظریه‌هایی چون نظریه توطئه در ایران و جهان پرسیدیم.

نگاه رحمانی‌زاده‌دهکردی به شیوع شبه‌علم البته سراسر منفی نبود و او از اهمیت و کارکرد مثبت شبه‌علم‌های بی‌آزار در انسجام روانی و بقای انسان‌ها سخن گفت و در مردودشماری مطلق شبه‌علم، خرافه‌ها و نظریه‌هایی چون نظریه توطئه تردید روا داشت. در ادامه نیز بحث به مقولاتی چون محدودیت‌های آینده‌پژوهی و امکان تحلیل و پیش‌بینی در علوم انسانی رسید. متن کامل این گفت‌و‌گو اینک تقدیم خوانندگان خواهد شد.

‌ما تاکنون چندین مصاحبه در زمینه نسبت علم و شبه‌علم در همین صفحه منتشر کرده‌ایم. امروز نیز خدمت شما هستیم. یکی از پرسش‌ها در این زمینه این است که امروزه وقتی از شبه‌علم سخن می‌گوییم آن را چیزی معادل خرافه می‌فهمیم و برآمده از نگاهی که از عصر روشنگری بدین‌سو شکل گرفته، این ارزیابی را داریم که همین خرافات مانع اصلی رشد و توسعه جوامع انسانی هستند. در عین حال شبه‌علم‌ها و خرافه‌ها همچنان تداوم دارند. شما نسبت علم و شبه‌علم را چگونه تحلیل می‌کنید؟

سوال هوشمندانه‌ای طرح کردید که کمتر به آن توجه شده است. احتمالاً مهمانان قبلی شما بیشتر درباره ضررهای شبه‌علم صحبت کرده، آن را طرد کرده و از لزوم سرکوب و منکوب شدن آن سخن گفته‌اند. در سوال شما هم اما این نکته بود که پس چرا شبه‌علم دوام داشته است، اگر چیزی بی‌معنا و به‌درد نخور است؟ من فکر می‌کنم که مطلقاً شبه‌علم، خرافه‌ها و حتی چیزهایی شبیه آنها مثل نظریه‌های توطئه چیزهای به‌درد‌نخوری نیستند. رواج اینها ضرورتاً ناشی از ناتوانی انسان‌ها در تفکر کردن نیست.

تفسیر مارکسیستی هم که می‌گوید این شبه‌علم‌ها و خرافه‌ها «حاملان اجتماعی» دارند که برای سود بیشتر از آنها استفاده می‌کنند، تنها بهره‌‌ای از حقیقت دارد. حتی تفسیر مکتب فرانکفورت که این مقولات را با مفهوم «صنعت فرهنگ» توضیح می‌دهد کامل نیست. بنابراین اگرچه این تحلیل‌ها بخشی از واقعیت را در بر دارند ولی اینکه شبه‌علم‌ها و خرافه‌ها بقا دارند و مانا هستند، ناشی از فایده و کارکرد آنها هم هست. ما می‌دانیم که خرافه‌ها و شبه‌علم‌ها در شرایط استیصال به کمک انسان آمده‌اند و توانسته‌اند در بعضی اوقات وحدت و انسجام ایجاد کنند. از منظر نوروساینس نیز می‌توان گفت، خرافه‌ها و مفاهیمی از این دست برای بقای بشر بسیار مفید بودند.

‌چه استدلالی در مباحث نوروساینس در این زمینه هست؟

ذهن انسان به‌ویژه آن قسمت متعالی انسان (پیش‌پیشانی یا Prefrontal)  که ما را از حیوانات متمایز می‌کند، بخشی که قضاوت، داوری و تفکر را برعهده دارد، نقطه ضعفی دارد و آن این است که انرژی‌اش زود تخلیه می‌شود. بنابراین خرافه‌ها و شبه‌علم‌ها در حل کردن مسائلی به ما کمک می‌کنند که نمی‌توانیم آنها را بررسی کنیم. ذهن انسان نمی‌تواند در حالت تعلیق قرار بگیرد.

تصور کنید کسی در عهد باستان به شکار می‌رفته است. تمرکز او روی همان شکار بوده است. همان زمان نمی‌توانسته مسئله فرزند مرده‌اش را بلاتکلیف نگاه دارد و باید برای آن راه‌حلی می‌جسته است. بنابراین باید در این تفسیر چند و چون کرد که ما تمام شبه‌علم یا خرافات را تقلیل بدهیم به اینکه اینها در خدمت حاکمان قرار می‌گیرند یا برآمده از ذهن‌های ابتدایی هستند. ذهن انسان نمی‌تواند در حالت تعلیق قرار بگیرد. از سوی دیگر می‌دانیم که بسیاری از پرسش‌های فلسفی نه‌تنها نیازمند توان فکری، بلکه محتاج فرصت اندیشیدن نیز هستند.

نکته این است که  اغلب انسان‌های عادی چنین فرصتی ندارند اما دلمشغولی‌ها همچنان هستند و باید به‌نحوی حل شوند. می‌دانیم که لغت School ریشه‌ای یونانی دارد و از  skholē می‌آید. école فرانسوی هم از همین ریشه است. معنایش اوقات فراغت است. یونانیان معتقد بودند که اگر کسی اوقات فراغت نداشته باشد اصلاً شهروند خوب به حساب نمی‌آید چون جدا از میزان توان ذهنی، اوقات فراغت فرصت و زمان اندیشیدن را برای آدمی فراهم می‌آورد. حال اگر بخواهم عرضم را خلاصه کنم، باید بگویم که از نظر نوروساینس، برون‌سپاریِ «دغدغه‌های حل‌نشدنی» به منظور سَبُک‌سازیِ بارِ شناختیِ مغز، یکی از فواید فرگشتیِ توسل به شبه‌علم و خرافه است.

‌در صحبت‌تان از احتمال مفید بودن نظریه‌های توطئه هم صحبت کردید. 

بله نظریه توطئه آنجایی مضر است که تعدادی انسان بی‌گناه را ممکن است مقصر جلوه بدهد و اتهامی به آنها وارد کند اما نظریه توطئه کارویژه‌های مثبتی هم دارد و آن این است که می‌تواند به‌صورت دم‌دستی مسئله‌ای را که ذهن شما را مشغول کرده است، حل بکند. یکی از بنیادی‌ترین چیزهایی که در فرگشت اهمیت دارد بقاست و بقا نیازمند این است که انسان برخی از مسائلی را که ربطی به بقا ندارد، سریع حل کند. از این منظر ایدئولوژی هم مفید است. می‌پذیرم که چه‌بسا ایدئولوژی در خدمت حاکمی قرار بگیرد یا باعث آگاهی کاذب بشود.

قبول دارم که شبه‌علم هم مثلاً می‌تواند باعث دروغ‌رسانی (disinformation) یا اطلاعات نادرست (Misinformation) شود ولی در شرایط استیصال یا در شرایطی که به نظر نمی‌رسد آن ایده‌ها ضرری به کسی برسانند اما حل نشدن آن باعث اختلال و حل شدن‌شان باعث بهزیستی در زندگی می‌شوند، می‌توانند به ما در شرایط خاصی کمک کنند و مانایی آنها در طول سده‌ها نشان می‌دهد که کار ویژه‌هایی داشته‌اند.

این کارویژه‌ها اما متاسفانه به‌خاطر تسلط برخی از تحلیل‌ها که اینها را تقلیل می‌دهد به ناتوانی ذهنی یا تحلیل‌های اجتماعی، نادیده گرفته می‌شوند. به نظرم، این مسائل را باید از مناظر گوناگون علمی نگریست ازجمله نوروساینس نظیر کارها و گفتارهای بین رشته‌ای که کسانی چون دکتر آذرخش مکری در این زمینه انجام می‌دهند. طبعاً نگاه‌هایی از این دست می‌تواند برای همه رشته‌های علوم انسانی ازجمله علوم سیاسی مفید و درس‌آموز باشند.

‌معمولاً در تعریف علم گفته می‌شود که علم یا در پی کشف حقیقت است یا خصلت ابزارسازی دارد و می‌تواند ابزارهای مفیدی در اختیار ما بگذارد که در رفع و رجوع مشکلات یاریگر ما باشد، بدون آنکه لازم باشد ما مکانیسم‌های آن را بدانیم. در شکل سومی هم گفته شده که علم یعنی اجماع عالمان و دانشمندان. به‌نظر می‌رسد تاکید شما بیشتر روی وجه دوم است. اجازه بدهید روی همین محور سوالی موردی طرح کنم. هم اینک بسیاری هستند که براساس توصیه‌های طب سنتی از جوشانده‌ای استفاده می‌کنند و معتقدند همین جوشانده تاثیر بهتری در برابر درمان‌های پزشکی مدرن داشته است. شاید اینجا در سطح فردی بتوان از مواردی چون تلقین حس آرامش‌بخشی و... سخن گفت و پذیرفت که در سطح فردی، به‌صورت محدود و در شرایطی خاص استفاده از آن جوشانده ایرادی ندارد اما به‌نظرتان اگر چنین امری بخواهد در سطح گسترده و عمومی اتخاذ شود، آثار ناگواری برای جامعه در پی ندارد؟

قطعاً آثار ناگواری دارد. اجازه دهید نمونه‌ای خیلی مشخص را عرض کنم. استیو جابز با اینکه چندین‌بار عملی جراحی انجام دهد اما حاضر نشد که از آن درمان سنتی و طب آلترناتیو خود دست بردارد. من منظورم دفاع از چنین رفتارهایی نیست که قطعاً مضراتی دارد. حرفم این است که این مضرات هم نباید باعث شود که قسمت دیگر را نبینیم.

آن قسمت مثبت، فقط آرامش بخشی هم نیست. ما می‌توانیم چهار معرفت (knowledge) را شناسایی کنیم: معرفت تجربی که تمرکز شما در این پرسش روی آن است، معرفت فلسفی، معرفت متافیزیکی و معرفت شهودی. هرکدام از اینها ایرادهای خود را دارند. در زمینه علم تجربی ممکن است دچار دگماتیسم علمی شویم و بگویید هر چیزی که شواهد دارد، علم محسوب می‌شود. خود این جزم‌اندیشی در علوم انسانی موجب چه فجایعی که نشده است.

در متافیزیک تفتیش عقاید را داریم. در معرفت شهودی بی‌کنشی و انفعال شکل گرفته است و در معرفت فلسفی هم ممکن است دچار دگماتیسم متکی بر منطق صوری بشویم. بنابراین همه معرفت‌ها شائبه‌هایی ممکن است پیدا کنند. من می‌خواستم توجه شما را به این جلب کنم که برای فردی در شرایط استیصال که پاسخی به مشکل‌اش ندارد و از نظر ذهنی هم نمی‌تواند در حالت تعلیق بماند، این شبه‌علم‌ها می‌توانند منجی باشند. وضعیت دیگری هم وجود دارد که آدمی به لاادری‌گری و «نمی‌دانم‌کیشی» برسد.

این برای انسان‌های عادی نیز آسان نیست و سطح بالاتری از تفکر فلسفی را نیاز دارد تا بتواند آدمی با تکیه بر آن از بحران‌های مختلف بگذرد. مثلاً کسانی چون خیام و ابن‌سینا می‌توانسته‌اند به آن مرحله برسند و برخی مسائل را لاینحل باقی بگذارند. توده مردم اما چنین نیستند، بنابراین اگر به امکانات علمی دسترسی داشته باشند از آنها استفاده می‌کنند ولی اگر دسترسی نداشته باشند، ناچارند که از این ابزارها استفاده کنند تا بتوانند زندگی‌شان را پیش ببرند. بنابراین بهره‌گیری از شبه‌علم همیشه ناشی از بلاهت بشر نیست بلکه عناصری از هوشمندی هم دارد.

‌دلیلش نیاز عملی انسان به پاسخ دادن به بحران‌هایی است که پیش روی دارد.

بله. از لحاظ نظری نخستین‌بار پل فایرابند بود که گفت این معرفت‌ها را حتی نمی‌شود با یکدیگر قیاس کرد و هر کدام از اینها منطق خاص خودشان را دارند و باید همتراز با هم اینها را بررسی کرد. البته بر این نکته واقفم که سخنانی از این دست، چه‌بسا برای برخی  باعث سوءتفاهم شود از یاد نبریم که اینها بحث‌های تخصصی حوزه فلسفه علم هستند و بیان آنها در عرصه عمومی چه‌بسا چالش‌برانگیز هم باشند.

‌شما به مضرات دگماتیسم علمی اشاره کردید. یکی از اختلافات میان فلاسفه‌ای چون پوپر و هابرماس، بحث تفاوت علوم انسانی و علوم تجربی است؛ اینکه آیا روش شواهد‌محور علم تجربی می‌تواند بر علوم انسانی نیز اعمال شود یا نه، این دو علم از نظر روشی با یکدیگر تفاوت دارند؟ 

توماس کوهن وقتی از پارادایم سخن می‌گفت منظورش این بود که علم چه انسانی و چه تجربی، سرشار از دیدگاه‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی است و خیلی از این فرض‌هایی که پشت نظریه‌های علمی هستند چیزهایی علمی و مطلق نیستند، بلکه مبتنی هستند بر فرض‌هایی که ما داشته‌ایم؛ اینکه نور بالاخره موج است یا ذره. در خود اجماع علما نیز وجهی روانشناختی و جامعه‌شناختی وجود دارد.

اما سوای این اختلاف‌نظرها درباره تقلیل دادن علوم انسانی به علوم تجربی، هر دوی اینها یک‌سری قدر مشترک دارند. قدر مشترک‌شان این است که ما گاه در مقام کشف هستیم و گاه در مقام داوری. در مقام کشف، مهم نیست که یافته شما از کجا به‌دست آمده؛ از آسمان، از خرافه و از هر جا. در مقام داوری اما باید آنچه گفته می‌شود، دو ویژگی داشته باشد؛ با استدلال و دلیل و منطق موجه (Justification) باشد و بتوان آن را با شواهد، راستی‌آزمایی (Verification) کرد. اگر این دو ویژگی را داشته باشد، داده‌ای علمی است.

با این همه کسانی چون پوپر و دیگران، بر آن بودند که این را باید به صورت معلق نگاه داشت چون علم مبتنی بر ابطال‌گرایی است. ما فرض می‌کنیم که این داده درست است ولی این داده را نمی‌توانیم چیزی لایتغیر و منجمد در نظر بگیریم زیرا این داده ابطال‌پذیر است. فعلاً به‌صورت موقت می‌پذیریم تا بعد بتوانیم جلوتر برویم. در بحران کرونا این تعارض‌ها را به روشنی در زمینه‌هایی چون ماسک زدن و... دیدیم. بنابراین این تعارض‌ها وجود دارد، ولی قدر مشترک‌شان این است که یا شواهدمحورند یا عقل‌محورند یا هر دو. اینها به‌طور موقت ما را به جایی می‌رسانند و آن تعارض در یک مرحله از این طریق حل می‌شود اما طبیعی است که انسان به‌دلیل اینکه نیات، اغراض و مرادهایی دارد که ممکن است سوای اینها باشد، خیلی از چیزها قابل احصاء نیست.

برای مثال پدیده‌ای وجود دارد به‌نام «نیت پنهان» که قابل اندازه‌گیری نیست و تبدیل آن شاخص‌های عینی و تجربی قابل بررسی دشوار است. به‌خاطر همین است که مثلاً ما در روش‌های تجربی با کمیت سروکار داریم یعنی تبدیل چیزها به عدد اما در علوم انسانی به‌دلیل ذهنیت‌ها کمی‌سازی، دشواری‌های خاصی دارد. برای نمونه چرا کسی عملیات انتحاری انجام می‌دهد؟ چنین رفتاری را باید به‌صورت پدیدارشناسانه دید تا فهمید که آن عمل در ذهن آن آدم چگونه منعکس می‌شود. یکی از راه‌های فهمیدن این، مصاحبه با آن فرد است. باز ممکن است در مصاحبه چیزی دستگیرتان نشود زیرا آن فرد ممکن است لایه‌هایی داشته باشد که آنها را هیچ وقت بر پرده نیندازد. این تفاوت‌ها وجود دارد ولی به‌لحاظ اینکه بتوانید از طریق استدلال و مشاهده بخشی از کار را پیش ببرید، این در هر دو علوم تجربی و انسانی مشترک است.

‌حجیتی که به علم تجربی به‌معنای sceince داده می‌شود و طبق آن این علوم با بررسی موارد مشاهده‌بنیاد و تکرارپذیر می‌توانند تبیینی از آنها به دست بدهند و مزایایی چون پیش‌بینی را به ما عرضه کنند، مسئله‌ای است که وقتی بخواهیم به بحث درباره علوم انسانی بپردازیم کمی مناقشه‌برانگیز می‌شود؛ زیرا ممکن است ادعا شود علوم انسانی اصلاً در حوزه sceince قرار نمی‌گیرد مگر اینکه بر مشاهده، تکرار و پیش‌بینی استوار باشد. از این منظر برخی از معرفت موجود در این علوم می‌تواند بیشتر به فلسفه، عرفان و... نزدیک باشد تا علم تجربی. در عین حال اما می‌دانیم که بالاخره از لفظ علوم برای همین علوم انسانی استفاده می‌کنیم و آنها را از فلسفه، عرفان، اسطوره و... متمایز می‌دانیم. جز این گلایه بسیاری از علوم انسانی خوانده‌ها این است که برای مثال دولتمردان به آموزه‌های این علوم بی‌توجهی می‌کنند. حال اگر دولتمردی بگوید علوم انسانی سخن دقیقی به ما ارائه نمی‌دهد و در درون خود آن تردیدهایی جدی درباره علم‌بودنش وجود دارد، چه باید گفت؟ و چگونه می‌توان از وجه ایجابی علوم انسانی دفاع کرد؟

علت اینکه ما نمی‌توانیم تحلیل درستی بدهیم ویژگی خود علوم انسانی است زیرا پارامترهای مختلفی در تحلیل وجود دارد و درباره آنها نمی‌توان به‌صورت قطعی  صحبت کرد. این در مورد علم تجربی هم صادق است و در بحث از ابطال‌گرایی به این اشاره کردم. در علم به دنبال علت و متغیر هستیم اما در علوم انسانی cause کافی نیست و  باید به‌دنبال reason  یا دلیل بود.

دلیل توجیه عمل است و همین تفاوت بین علوم انسانی و علوم تجربی است، زیرا فقط بخشی از رفتارها را می‌شود در آزمایشگاه سنجید. برای نمونه علوم رفتاری و علوم ارتباطات که می‌توان در آنها بخشی از رفتارها را احصا کرد. بخشی از رفتارها اما قابل احصا نیست، بنابراین نمی‌شود درباره آنها به یقین رسید. البته در علوم طبیعی هم چنین است. پیش‌بینی‌هایی که در علم تجربی یا در علومی چون فیزیک می‌شود (p آنگاه q) را امروزه منطق کوانتوم زیر سوال برده است. در علوم انسانی اما p آنگاه q نیست؛ زیرا متغیرها به‌قدری زیاد است که نظیر آنچه در «اثر پروانه‌ای» یا «نظریه آشوب» گفته می‌شود، یک متغیر خیلی کوچک انسانی ممکن است اوضاع را در هم بریزد. 

‌با این تفسیر یک سوال اساسی‌تر این می‌شود که آیا امکان تحلیل سیاسی وجود دارد؟

من معتقدم که عملاً وجود ندارد چون تحلیل سیاسی براساس داده‌های گذشته صورت می‌گیرد که ممکن است این داده‌ها برای آینده حرفی نداشته باشند. چیزی را که نیامده است، نمی‌شود با اطلاعاتی که الان داریم، بسنجیم. برای همین است که ما کارهایی را نخست به شیوه آزمایشی در طول زمان انجام می‌دهیم تا بتوانیم از آنها بازخورد feedback بگیرند. در کشورهایی چون ما گاه خردمندانه‌ترین تصمیم گرفته می‌شود و آن را اجرا می‌کنند بدون اینکه این دوره فیدبک و پایلوت آزمایشی را داشته باشند.

بعد می‌بینید که همین خردمندانه‌ترین تصمیمات خود به چیزی بسیار مضر تبدیل می‌شوند. اجازه بدهید مثالی بزنم. همه درباره خردمندانه بودن افزایش مرخصی زایمان زنان از 6 ماه به 12 ماه سخن گفتیم و آن را اجرا کردیم، اما «داده‌های نیامده» در آینده را طبعاً در زمان تصمیم‌گیری نمی‌توانستیم ببینیم. چه شد؟ آن تصمیم خردمندانه به‌تدریج مشخص شد که ایراداتی اساسی دارد که بعداً آشکار شد. مثلاً یکی از پیامدها آن بود که دستگاه‌ها، زنان را استخدام نکردند. یا جاهایی دیگر وقتی زنان به کار بازمی‌گشتند، موقعیت‌های شغلی قبلی را از دست می‌دادند.

Nassim Nicholas Taleb copy

یکی دیگر از مشکلاتی که ما در تحلیل سیاسی داریم، تحلیل‌های پس از وقوع است؛ یعنی وقتی که رخدادی رخ می‌دهد تازه می‌رویم که ببینیم علت رخداد چه بوده است. مغلطه‌ای است به‌نام «مغلطه روایت» که برای اینکه ذهن انسان ارضاء شود که مسئله را حل کرده است، علت‌ها را کنار هم می‌چیند و چیزی قانع‌کننده ارائه می‌دهد. افرادی چون دنیل کانمن و نسیم طالب نشان می‌دهند که در علوم انسانی پیش‌بینی ممکن نیست و حتی در اقتصاد  پیش‌بینی 50-50 است و انگار مثل تاس است. مثلاً چه کسی فکر می‌کرد که افغانستان به این سرعت فرو بریزد؟ ولی ما با نگاه «پس از وقوع» علت‌هایی را کنار هم قرار می‌دهیم و تحلیل می‌کنیم.

از نظر نسیم طالب، در آینده چند اطلاعات وجود خواهد داشت: اطلاعاتی که می‌دانیم که می‌دانیم و اطلاعاتی که می‌دانیم که نمی‌دانیم و اطلاعاتی که نمی‌دانیم که نمی‌دانیم. در علوم انسانی همین اطلاعات اخیر بسیاری از سرنوشت‌ها را رقم می‌زند. بنابراین در خیلی از پژوهش‌ها نظیر پژوهش‌های آینده‌پژوهی و سناریونویسی چندوچون هست، چون عاملی کوچک ممکن است کل معادله را تغییر بدهد. به همین دلیل اغلب پیش‌بینی‌های علوم انسانی به فرجام نرسیدند چون حتی نخبه‌ترین افراد هم دسترسی به داده‌های نیامده در آینده ندارند.

‌پس با این توصیفات باید بپرسیم که علوم انسانی به چه دردی می‌خورند؟

نسیم طالب در کتابAntifragile: Things That Gain From Disorder   این را توضیح می‌دهد. می‌گوید در هر شرایطی باید دید که موضعت چگونه است؟ ما سه موضع می‌توانیم بگیریم. موضع شکننده یعنی آدم‌ها و دولت‌هایی که با چیزهای جدیدی که می‌آیند فرو می‌ریزند. موضع دوم موضع استحکام که در آن افراد و دولت‌ها از بحران و دگرگونی درس نمی‌گیرند و موضع سوم ضدشکننده‌ها  که سعی می‌کنند از این بحران‌ها و چیزهای روزمره درس بگیرند و خود را باتوجه به اطلاعات جدید هماهنگ بکنند. یکی از مشکلاتی که برخی کشورها دارند این است که این درون‌داد و برون‌داد در آنها رخ نمی‌دهد و همین کشورها مستعد فروپاشی در لحظه هستند؛ چون سیستم آنها با داده‌های به‌روزشان هماهنگ نیست. 

‌گویی از نظر شما اهمیت تحلیل سیاسی در پیش‌بینی امور نیست؛ بلکه در آموختن بصیرتی برای انعطاف‌پذیری مبتنی بر بقاست.

بله. انعطاف‌پذیری مبتنی بر بقا و متکی به اطلاعاتی که در لحظه می‌رسد. چنین نکاتی را در اقتصاد پیش‌تر فون هایک طرح کرده بود. او از دو نوع برنامه‌ریزی سخن می‌گفت؛ تکنیکال و اقتصادی. در برنامه‌ریزی اقتصادی او روی دو دانش بحث می‌کند: دانش ضمنی و آشکارنشده و دانش آشکارشده. دانش ضمنی، همان داده‌های نیامده است. برای ساخت خانه‌ای با تیرآهن یا بتن در 5 سال آینده، بازار 5 سال آینده و اطلاعات نیامده آن زمان است که می‌تواند تصمیم بگیرد.

اقتصاد متمرکز  اما به این امر توجه نمی‌کند. هایک از نهادهای کامل‌نشده دفاع می‌کند. نهادی مثل دانشگاه نباید طراحی شود، بلکه باید باتوجه به داده‌ها و اطلاعات روز خودش را تغییر بدهد. این درواقع دفاعی است از نظم خودجوش. بحثهای  معرفت‌شناسی هایک بعدتر بیشتر پیشرفت کرد و گفته شد یکی از ویژگی‌های علوم انسانی همین داده‌های نیامده است؛ چیزهایی که ما در مورد آینده نمی‌دانیم.

‌عقلانیت مدنظر هایک عقلانیتی تکاملی است؛ عقلانیتی در تعامل با محیط و با قدرت انطباق با آن.

تکاملی درست نیست چون تکاملی یعنی رفتن به سمت کمال. بهتر است از همان نظم خودجوش استفاده کنیم. چیزی است شبیه «خود راه بگویدت که چون باید رفت» و «نداند به‌جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار.» این به‌معنای این نیست که اصلاً برنامه‌ریزی نکنیم. تا جایی که امکان برنامه‌ریزی هست این کار را انجام می‌دهیم ولی  باید حواس‌مان به این مسائل هم باشد و برای حل مسئله‌ای خاص باید در زمان و مکان خاص و باتوجه به شرایط موجود به دنبال راهی بود.

‌منظورم از تکاملی همان فرگشتی است که در ایران عموماً اینگونه ترجمه و مصطلح شده است. در عقلانیت مدنظر هایک که مشابهتی با همان ایده‌های فرگشتی دارد، چیزی تحت‌عنوان عقلانیت ثابت یا عقلانیت معطوف به کشف حقیقت غایی و پنهان‌شده در جامعه وجود ندارد. بر این بیفزایید این را که امروزه سخن از این می‌رود که نظریه فرگشت دیگر فقط نظریه‌ای در زیست‌شناسی نیست، بلکه در حال تبدیل‌شدن به‌نوعی فراشناخت (Metacognition) است که همه حوزه‌های دانش را متاثر می‌کند و تمام این حوزه‌ها متاثر از آن متحول می‌شوند. اینها با بحث اولیه شما درباره کارویژه شبه‌علم‌ها و خرافه‌ها در بقا نسبتی دارد.

photo_۲۰۲۵-۰۱-۲۴_۱۷-۳۱-۱۹ copy

اگر از منظر عقلانیت خودجوش به مورد خرافه‌ها یا نظریه‌هایی که اینک به‌نظر بی‌معنی می‌آیند، بنگریم، می‌توان گفت خیلی از شبه‌علم‌ها و تفکرات فلسفی بی آزار می‌توانند به روند بقا خدمت کنند. بنابراین دیگر نمی‌توان مثل پوزیتیویست‌ها آنها را طرد کرد یا در اوج خودش به لاادری‌گری رسید. همه این معرفت‌ها می‌توانند به انجام کارها کمک کنند.  

‌در تاریخ علم هم گاهی برخی نظریات که امروزه نادرستی علمی آنها روشن است، نتایج دقیقی را پیش‌بینی می‌کردند و خیلی از نظریه‌پردازی‌های اشتباه هم باعث شد دانشمندان بعدی به نظریه‌های علمی‌تری دست یابند.

این یعنی اینکه به‌رغم فاصله‌شان با Fact کار ویژه مفیدی داشته‌اند. جدا ازاینها، شما به شهود فکر کنید. شهود امری انفسی است و قابل آزمایش نیست. به خود فرد بازمی‌گردد. آیا  باید آن را به‌دردنخور دانست چون گاهی باعث انفعال و عزلت‌گزینی می‌شود؟ این معرفت‌ها حاصل تاملات بشر هستند و در جایگاه خود می‌توانند با تعامل با یکدیگر به بهزیستی بشر کمک کنند. علت بقای‌شان هم کارویژه‌های آنهاست. بنابراین نمی‌توان به‌طور کلی چیزی را مردود شمرد. از منظر نوروساینس، یکی از نقش‌های آنها خالی‌کردن ذهن از نشخوار فکری و افکار بیهوده‌ای است که وقتی راه‌حل سریعی برای مسائل پیش‌آمده نداریم، دچارشان می‌شویم.

‌وقتی فرانسیس بیکن در مورد علم صحبت می‌کرد می‌گفت، ذهن باید کاملاً از بت‌ها و پیش‌داوری‌ها و فلسفه، مذهب، اسطوره‌ها تهی شود. حتی زمانی گفته بود اگر بتوانم از غم نان و از زندگی روزمره فارغ بشوم، می‌توانم رموز طبیعت را کشف کنم. به نظر شما اما این پیش‌داوری‌ها در بطن همه تحلیل‌های ما وجود دارند و آن بت‌ها همیشه حاضرند.

بله. بت‌ها همیشه هستند. صحبت بت شد. من چند سال پیش به هند رفته بودم، برای نظارت بر انتخابات این کشور. از یکی استادان هندی پرسیدم، بت‌های‌تان را چگونه تهیه می‌کنید؟ پاسخ داد که یا می‌خریم یا درست می‌کنیم. به او گفتم، من آدمی هستم که ناتوان از فهم این کار شما هستم، می‌توانید برایم فلسفه این خدای دست‌ساز را توضیح بدهید. گفت، ما  همه می‌دانیم که بت یک شیء بی‌روح و بی‌معنی است. اما این بت چیزی بیرونی است که چیزی را در درون آدم بیدار می‌کند. در درون انسان خدایی وجود دارد و این آزاد نمی‌شود؛ مگر در اثر محرکی بیرونی. گویی آدمی به‌طور خودآگاه نمی‌تواند به حقیقت برسد و نیاز است به چیزی که از بیرون باعث برانگیختن احساسات درونی او شود. چه‌بسا برای ما این سخن نپذیرفتنی و توهم باشد، اما نباید از چنین نگرش‌هایی سرسری گذشت. 

‌بحث تلقین شد. یکی از مسائلی که به‌خصوص در بحث شبه‌علم مطرح می‌شود، همین بحث تلقین است. اینکه مثلاً آن جوشانده‌ای که بیمار می‌خورد، بیشتر اثر تلقینی دارد. از نظر شما اما این تلقین گاهی برای سلامت روحی و روانی بیمار می‌تواند مثبت باشد.

اجازه بدهید مثالی از منطقه بختیاری بزنم. در آنجا روستایی هست به‌نام سرآقا سید که خیلی با اماکن درمانی فاصله دارد. مردمان آنجا باور دارند تک‌درخت‌هایی که در کوه هستند، می‌توانند باعث بهبود بیماری‌ها بشوند یا حاجتی را برآورده کنند. تصور کنید بچه‌ای آنجا مریض شده و دو روز طول می‌کشد تا او را به بیمارستان برسانند. مادر او در آن زمان چه باید بکند؟ آیا متوسل شدن او به آن تک‌درخت را، که شاید تنها عامل موجود پیش‌رویش باشد، باید خرافه دانست یا نگرش عاقلانه آدمی که از میان گزینه‌های موجود و در دسترس، مفیدترین آن را انتخاب می‌کند؟ طبعاً پاسخ به این سوال در آن شرایط دشوار است.

‌مثال شما از منطقه‌ای توسعه‌نیافته است. امروز اما توسل به خرافات و شبه‌علم‌ها در جوامع توسعه‌یافته نیز اندک نیست. برخی آمارها از باورهای خرافاتی در نیمی از مردم آمریکا حکایت دارند. بنابراین شاید فقط اضطرار توسعه‌نیافتگی نیز در میان نباشد.

مسئله این است: پرسش‌های حل‌نشده هستند که ذهن انسان نمی‌تواند آنها را در حالت معلق نگه دارد. اگر بین دو چیز که شواهد و عقل پاسخی علمی برای آن دارد، سراغ خرافه برویم، کاری خلاف خرد انجام داده‌ایم اما در شرایطی که امکان حل‌وفصل خیلی از مسائل وجود ندارد، چه باید کرد؟ توانش ذهن را هم باید در نظر گرفت. چرا برخی به نظریه توطئه متوسل می‌شوند؟ چون به‌صورت ساده و روان مسئله را حل می‌کند و ذهن انسان آن مسئله را کنار می‌گذارد.

نقطه‌ضعف‌اش البته این است که افرادی را متهم می‌کند که اصلاً ممکن است هیچ دخالتی در آن کار نداشته باشند. جان‌مایه کلام آن‌که شبه‌علم، خرافه و ایدئولوژی‌ها می‌توانند، افیون باشند، حاملان منفعت‌طلب اجتماعی داشته باشند، حاکمان‌وقت از آن‌ها استفاده یا سوءاستفاده کنند یا در خدمت صنعت فرهنگی قرار گیرند، اما این فقط بخشی از واقعیت است. نگاه‌های بین‌رشته‌ای، پیداش دانش‌هایی نظیر فلسفه علم نوروساینس، کوانتوم و دسترسی پدیدارشناسانه به بسیاری از ذهنیت‌ها، باعث شده که در این باره با احتیاط بیشتری سخن بگوییم.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
آخرین اخبار