محمدمهدی عسگرپور از مدیران باسابقه سینما از نسبت سیاست و سینما میگوید
سیاستگذاران در محتوا سرک نکشند
در یکی از مهمترین پیچهای تاریخ بهسر میبریم که بار دیگر سیاست به متغیری مهم در تغییر حوزه فرهنگ و هنر تبدیل شده و میتواند دیالکتیک دیگری بین آنها برقرار شود. حالا اهالی سینما چشم به چرخه و چرخش قدرت دوختهاند تا رد آن را در وادی حرفهای خود ببینند. برخی به روزنهای امید بستهاند و برخی هم ناامید از تغییری تازهاند. با این حال چشمانداز سینمای ایران را میتوان با نتایج انتخابات جاری ترسیم کرد یا دستکم به بهانه آن به خوانش نسبت سینما و سیاست در وضعیت کنونی پرداخت.
به همین بهانه با محمدمهدی عسگرپور، یکی از باسابقهترین مدیران فرهنگی و هنری که خود سینماگر و کارگردان است و سالها ریاست خانه سینما را به عهده داشته و اکنون مدیر خانه هنرمندان است به گفتوگو نشستیم تا وضعیت سینما را در ترازوی سیاست بسنجیم.
*در مناظره فرهنگی نامزدهای ریاستجمهوری، دو سینماگری که بهعنوان کارشناس به طرح سوال پرداختند، یکی مجید شاهحسینی بود و دیگری ابوالقاسم طالبی که نماینده طیف تندرو و افراطی یک گفتمان سیاسی در عرصه سینما هستند و وزن سینمایی آنها خیلی کمتر از این است که نماینده جامعه سینمایی کشور باشند. این درحالیاست که در انتخابات پیشین، شاهد حضور سینماگران شاخصی در عرصه انتخابات بودیم که از سخنرانی در گردهمایی مردمی نامزدها تا ساخت فیلم تبلیغاتی، نقش پررنگی داشتند. مقایسه این دو وضعیت میتواند نسبت سینماگران و سیاستمداران را طی دو دهه اخیر بازنمایی کند. به نظر شما چه شد که ارتباط بین سینما و سیاست به این تراژدی رسید و باتوجه به تحولات احتمالی که با ظهور دولت جدید شاهد خواهیم بود جایگاه سینما و سینماگران در سپهر سیاست چه خواهد بود؟
به نظرم باید این موضوع را در ذیل یک مسئله کلیتر قرار داد و صورتبندی کرد. نهفقط سینما که بسیاری از حوزههای دیگر را هم که نگاه کنید، متوجه میشوید میزان مشارکت نهفقط در انتخابات که اساساً در هر مناسبتی که میتواند نسبتی با مجموعه حاکمیت داشته باشد، روزبهروز کاهش پیدا کرده است و به نوعی با بحران مشروعیت همراه شده است. حتماً خود مجموعههایی که در نهادهای مختلف حاکمیتی مسئولیت پایش این موضوعات را دارند به این نتیجه رسیدند. یک وقت سطح بحث ما میرود به این سمت که چه شد ما به این نقطه رسیدیم و یک زمان هم سطح بحث این است که در این موقعیت چه میتوان کرد یا چه باید کرد؟ خب جریان حرف نخبگان در حوزههای مختلف نهفقط هنر سالهاست که کلید خورده و مسئله امروز نیست.
بعضی از دولتها فقط سعی کردند این روند را افزایش دهند و سرعتش را کمتر کنند، اما برخی از دولتها بدون اینکه خودشان بدانند هم با اپوزیسیون خارج از کشور که میخواستند مرجعیت فرهنگ و هنر ایران را بگیرند همسو شده و موجب شدند مجموعه مدیریت اجرایی کشور احساس کند که به نخبگان احتیاجی ندارد یا نخبگان خودش را بسازد. این روند به گمان من از سال 84 شروع شد، در ۸۸ به اوج رسید و بعد روندی سینوسی پیدا کرد؛ روندی که حذف نخبگانی که ممکن است راه منتقدانه نسبت به وضعیت موجود داشته باشند و جایگزین کردن آنها با جنسهای دیگر را درپیش گرفت که ذیل تفکر خودی و غیرخودی مرزبندی شدند. مثل بسیاری از حوزههای دیگر، در حوزه سینما هم شاهد این قرینهسازیها بودیم. من بهدلیل مسئولیتهای صنفی که داشتم دائم با گزارشهایی مواجه میشدم مبنی بر اینکه اصلاً نگران نباشید این نسل دگراندیش و روشنفکر را فراموش کنید، ما نسلهای جدیدی تربیت میکنیم و روانه بازار خواهیم کرد.
بودجههای زیادی هم برای تربیت نسل جدید کارگزاران فرهنگی و هنری صرف شد که نتیجهاش همین وضعیتی است که الان میبینیم و جالب اینکه بخشی از همان کسانی که تربیت شدهاند به روشنفکران مخالف خودشان تبدیل شدند. این جریان حذف نخبگان و کسانی که دولتها بهدلیل ساختار قدرت نمیتوانند آنها را برتابند و تحمل کنند، حاصلش شد قطع ارتباط بخش قابلتوجهی از آحاد جامعه ازجمله جامعه فرهنگی و هنری با نهادهای دولتی و حاکمیتی که امروز شاهدیم. حتی احمدینژاد گفته بود مگر تمام روشنفکران چند نفرند؟ مگر مجموعه هنرمندان و روشنفکران در کل کشور بیشتر از ۱۵ هزار نفرند؟ اصلاً شما بگو ۵۰ هزار نفر. من در یک شهر کوچک فقط ۲۰۰ هزارتا رأی دارم. خب چنین نگاهی به نخبگان و هنرمندان وجود داشت.
درصورتیکه در طول تاریخ همواره نخبگان، روشنفکران و مشخصاً هنرمندان نقش مفاصلی را در پیکره یک جامعه داشتند تا اندام بتوانند با هم سازگاری داشته و بهتر حرکت کنند. اگر نگوییم که نخبگان و هنرمندان نقش مغز یا قلب را داشتند که در بسیاری از برههها داشتند، حداقل نقش مفاصل را برای پیکره جامعه داشتند. وقتی مفاصل جامعه از بین برود یا فرسوده شود، اندامهای جامعه دائم به هم اصابت کرده و ما با یک جامعه پر از خشونت مواجه میشویم. درواقع حذف نخبگان به افزایش حجم اصطکاک در جامعه منجر میشود. وقتی اکوسیستم جامعهای را برهم بزنید، حاصلش چیزی جز تولید و تداوم بحران نخواهد بود. منظورم از اکوسیستم فقط محیطزیست نیست، ترکیب نیروی انسانی و چگونگی حرکت آن در پیکره جامعه است.
بر هم زدن این اکوسیستم با نگاه و تحلیلهای غلط یا حذف و سانسور آنها درنهایت به کلیت جامعه و حتی ساختار قدرت لطمه میزند. ازسویدیگر بخشی از نیروهای خارجنشین هم تلاش داشتند این حیثیتی که سینما در حوزه فرهنگ برای کشور ایجاد کرد را مخدوش کنند. این دو نیروی مخالف داخل و خارج در یک همدستی ناخواسته موجب حذف بسیاری از نخبگان فرهنگی و هنری شد یا به اعتبار و منزلت سینمای ایران لطمه زد. درنهایت میخواهم بگویم که حذف جریان نخبهگرایی از پیکره فرهنگ، هنر و دانشگاهها موجب شد که ما خیلی تهی و توخالی شویم و روزی که به کمک و یاری هنرمندان برای ارتقای یک وضعیت یا گفتوگو با مردم یا جلب مشارکت عمومی نیاز است، آنها به میدان نیایند. برای ناکارآمد کردن هنرمندان و صنوف هنری در این سالها خیلی تلاش شد. حجم هجویاتی که علیه برخی از آنها صورت گرفت از یک حدی فراتر رفت و به حوزه خصوصی آنها نفوذ کرد تا درنتیجه مرجعیت اجتماعی آنها تضعیف و گرفته شود.
*بهویژه اینکه رشد اینترنت و توسعه شبکههای اجتماعی و بهطورکلی جامعه ارتباطی نوین هم، مرجعیت هنرمندان را بیشتر کرد یا آنها را به سلبریتی تبدیل کرد که نقش مؤثری بر افکار عمومی دارند. اتفاقاً یکی از جاهایی که شاهد تأثیر اجتماعی هنرمندان بر جامعه بودیم در هنگامه انتخابات بود که میتوانستند موجی در جامعه حول یک گفتمان فکری و سیاسی ایجاد کنند.
دقیقاً. برای تضعیف این نقش که برخی ریشه آن را به انتخابات دوره ۷۶ برمیگردانند که سینماگران نقش مؤثری در پیروزی آقای خاتمی داشتند - که البته بیربط هم نیست - طرحی شکل گرفت که اولاً باید این مرجعیت گرفته شود و دوم اینکه حالا باید درباره چگونگی آن برنامه ریخت. اتفاقاً برای از بین بردن یا کمرنگ کردن این مرجعیت از خود بچههای سینما و هنر خیلی استفاده شد. همین الان میبینید که برخی همکاران ما در ارتباط با هم چگونه رفتار میکنند و برخی مواقع هم الفاظ زشت نسبت به هم به کار میبرند که اینها همه در جهت همان تضعیف مرجعیت هنرمندان قرار دارد تا اعتماد مردم به آنها کاهش یافته و نزد افکار عمومی بیاعتبار شوند. انگار یک پروژهای برای خودتخریبی هنرمندان طراحی شده است.
بهنظرم آن بخش از حاکمیت که این پروژه را پیگیری میکردند متوجه این نشدند که با این تحرکاتی که در اکوسیستم فرهنگی و هنری ایجاد میکنند، چه چیزهایی را از بین میبرند. یکی از آن چیزها خودشان است؛ چون چیزی از آن اکوسیستم حذف میشود که موجبات پایداری یک جریان فرهنگی و یک نظام اجتماعی درست میتواند باشد. متوجه این نبودند که حذف و تضعیف اکوسیستم فرهنگی و هنری، وقتی که جامعه دچار هرجومرج میشود چه پیامدهایی میتواند داشته باشد. مثلاً جایی که برای اتحاد و همبستگی به آنها نیاز باشد دیگر هنرمندان و نخبگان فرهنگی حضور ندارند و تازه اگر باشند هم نمیتوانند نقشآفرینی مؤثری داشته باشند، چون خود واقعی آنها مخدوش شده است. ضمن اینکه تضعیف صنفی و شغلی هنرمندان به عدم خلاقیت آفرینش هنری منجر شده و درنهایت دودش به چشم خود سینما میرود که درنهایت به ضرر حاکمیت خواهد بود.
حذف بخش نخبهگرایانه سینما حاصلش همین سینمای ضعیف و فیلمهای سخیفی است که تولید و اکران میشوند. نقش هنرمند بهویژه نخبگان هنری در اکوسیستم فرهنگی اگر تضعیف شود، کل این اکوسیستم دچار ضعف و خلل خواهد شد و متاسفانه این اتفاق تراژیکی است که بهویژه در یک دهه گذشته رخ داده است. نکته بسیار مهمی که مورد غفلت قرار میگیرد، نقش و جایگاه ویژه و منحصربهفردی است که یک هنرمند خلاق و نخبه میتواند در درون این اکوسیستم ایجاد کند. مثل نقش و جایگاهی که عباس کیارستمی در سینمای ما و بهطورکلی در فرهنگ و هنر این سرزمین داشت. من در خیلی از جشنوارهها و محافل سینمایی دنیا با کارگردانهای بسیار سرشناس مواجه شدم که از تاثیرپذیری خود از کیارستمی و سینمای او میگفتند و حتی برخی از آنها خود را شاگرد کیارستمی میدانستند.
*حتی میتوان گفت برخی از سینماگران ما مثل کیارستمی یا فرهادی، سینمای ما را به ظرفیتی برای دیپلماسی فرهنگی تبدیل کردند.
دقیقاً. اصلاً در خیلی از کشورها، ایران را با نام برخی از سینماگران ما میشناسند و این اسامی باعث میشد نام ایران را در گوگل سرچ کنند و ببینند که ایران کجاست و چه کشوری است. درواقع هنرمندان بزرگ ما موجب توجه جهانیان به ایران و شناخت ایران در سطح جهانی و بینالمللی شدهاند. اینها همه مصادیق جایگاه و مرجعیت نقش هنرمندان نخبه در جامعه ماست که برخی آن را تحمل نکردند و در جهت مرجعیتزدایی از هنرمندان کوشیدند که حاصلش همین وضعیت اسفباری است که امروز میبینیم. اما آنها که دست به تضعیف موقعیت و مرجعیت اجتماعی هنرمندان زدند یادشان رفت که این وسط، حیثیت خودشان هم از بین میرود و تضعیف میشود. یکبار در جشنواره کن و زمانی که دکتر ایوبی رایزن فرهنگی در پاریس بودند، جلسهای در سفارت ایران تشکیل شد.
زمانی که پیش از آن فیلمی از آقای جعفرپناهی هم در فرانسه اکران شده بود؛ فیلمی که در داخل خیلی به آن حمله شده بود که این فیلم سیاهنمایی میکند و حیثیت ایران را بر باد داده است اما چند دیپلمات فرانسوی در آن جلسه میگفتند که هر وقت فیلمی از ایران در فرانسه اکران میشود ما در مباحث سیاسی و مذاکرات خودمان با ایران دو پله جلوتر میرویم. خب این یعنی همان قدرت دیپلماتیک سینما، فرهنگ و هنر که حتی میتواند در پیشبرد مذاکرات سیاسی در سطح بینالمللی تاثیر مثبت بگذارد. بسیاری از فیلمهایی که در داخل انگ سیاهنمایی میخورند در جشنوارههای خارجی از این منظر تماشا نمیشوند و مورد قضاوت قرار نمیگیرند، بلکه بهمثابه اثری هنری که توسط یک هنرمند خلاق در ظرفیت تاریخی کشورش ساخته شده، مورد تحسین قرار میگیرد.
درواقع نه بهعنوان سیاهنمایی که بهمثابه یک اثر هنری ارزشمند در روایت رنجهای بشری مورد توجه قرار میگیرد و بر اعتبار سینمای ایران میافزاید. فهم این معنا نیاز به نگاهی متوسط در مدیران فرهنگی دارد، نه حتی نگاهی بلندنظرانه. یادم هست وقتی کیارستمی با خانم کاترین دونوو، داور جشنواره کن، هنگام دریافت جایزهاش روبوسی کرد، با دو نفر از مدیران سینمایی وقت در آن زمان قراری داشتم که وقتی رسیدم آنها داشتند فیلم این لحظه را میدیدند تا به مدیران بالادست خود گزارش دهند که مقصر چه کسی بوده؟ مدام فیلم را عقب و جلو یا اسلوموشن میکردند که ببینند کدامشان اول اقدام به روبوسی کرده است! یعنی سطح بحث مدیران فرهنگی در این حد بود و فراموش کردند که این کارگردان بزرگ، جایزه نخل طلا را برای سینمای ایران به ارمغان آورده است.
اینکه اسم ایران و سینمای ایران در آن جشنواره معتبر جهانی برده شده است و برخی کشورها حاضرند چقدر هزینه کنند که فیلمی از کشورشان در جشنوارههایی مثل کن یا برلین به نمایش دربیاید یا نام کشورشان در اختتامیه این جشنوارهها که بینندهای میلیونی دارد، شنیده شود. حتی اگر درک متوسطی در مدیران ما از مناسبات فرهنگی در جهان امروز وجود داشته باشد، فرهنگ و هنر ما میتواند نقشآفرینی مؤثری حتی در سطح بینالمللی داشته باشد. با این حال اما سینمای ایران یک قدرت پنهانی دارد که در لحظاتی که فکر میکنید تمام مرجعیتاش گرفته شده است یک برگی رو میکند که اقتدار و پویایی خود را نشان میدهد و نبض آن جوری میزند که آدم احساس میکند این زندهتر از آن است که فکر میکردیم مرده است.
من فکر میکنم هر مدیر و سیاستگذاری حتی اگر به بقای خودش میخواهد فکر کند، باید این تفکری که منجر به حذف نخبگان و هنرمندان میشود را کنار بگذارد. هویت هنرمندان همواره در طول تاریخ، منتقدانه بوده است. بدیهی است آنها در جامعهای سرشار از خشونت بیش از دیگران آسیبپذیرند. جامعه را نمیتوان با وعظ و موعظه مدیریت کرد. جوامع فهمیده با هنر و هنرمندانشان، جامعه و مردم خود را مدیریت میکنند. هر چقدر فضای فرهنگی و هنری گستردهتر شود آن جامعه، جامعه لطیفتری میشود؛ هرچند آثار هنریای که تولید میشود منتقدانه باشد.
*در گذشته هنرمندان حلقه وصلی بودند تا میان مردم و قدرت آشتی برقرار کنند یا دستکم بخش بزرگی از جامعه هنری پشت یک گفتمان سیاسی قرار میگرفت و از آن حمایت میکرد. حالا تمام گفتمانها و جناح سیاسی با قهر جامعه هنرمندان ازجمله سینماگران مواجهاند و حالا یکی باید هنر و سیاست را آشتی دهد. بهنظر شما ظرفیت تاریخی چنین اتفاقی فراهم میشود؟
الان که داریم با هم گفتوگو میکنیم که نه، اما اگر تغییر بهشکل ملموسی اتفاق بیفتد که امید و باور به گشایش را ایجاد کند، بعید نیست که شاهد آشتی اهل هنر با سیاست باشیم. این را بگویم که خود من معتقد نیستم رئیسجمهور حتماً باید سینما را بشناسد یا یک هنرشناس قوی باشد تا بتوان به او دل بست. بهنظرم باید رئیسجمهور فهم فرهنگی از هنر و سینما داشته و نقش مهم و اثرگذار آن را باور داشته باشد. من خیلیها را دیدم که تا حکم مدیریتی گرفتند احساس میکنند فیلسوف و اندیشمند شدهاند و الان در جایگاهی نشستهاند که درباره هر چیزی میتوانند اظهارنظر کنند.
در حوزه فرهنگ هم که همه خود را کارشناس و متخصص میدانند. مثلاً منِ سینماگر نمیتوانم وزیر بهداشت بشوم، ولی یک پزشک ممکن است وزیر یا مدیر فرهنگ شود. مسئله این است که یک مدیر یا سیاستمدار اگر فهم درستی از مقوله فرهنگ داشته باشد، بتواند امکان و بستری برای کار عمیق فرهنگی فراهم کند و بداند که اندازه یک هنرمند و اهل فرهنگ چیست، میتواند آنها را به سیاست و رهاییبخشی آن امیدوار کند. بهنظرم زمانی که هنرمند احساس کند که میتواند در جامعه نقشآفرینی داشته باشد و این تاثیرگذاری مورد احترام قرار میگیرد با جامعه، سیاست و حتی خودش هم آشتی میکند.
*آقای عسگرپور در نسبت سینما و سیاست در ایران همیشه این مناقشه وجود داشته که چطور میتوان به راهگشایی سیاست در سینما امید داشت، وقتی همیشه نزاع بر سر دولتیبودن سینماست. ازیکسو همواره به پررنگ بودن سینمای دولتی نقد وارد بوده که مانع از شکلگیری و رشد سینمای مستقل میشود و ازسویدیگر این انتظار هم وجود داشته که دولت از سینما و سینماگران حمایت کند. این وضعیت پارادوکسیکال را چگونه میتوان فهمید؟
بهنظرم ریشهاش به این برمیگردد که بعد از انقلاب، حاکمیت خود را متولی حوزه فرهنگ به مفهوم محتوا میدانست. به این فکر نمیکرد که چه جریانی باید به وجود بیاید برای اینکه مثلاً بر تعداد سالنهای سینما اضافه شود. اول به این فکر میکرد که محتوای فیلمها و آثار سینمایی را چطور باید نظارت و کنترل کرد. این تمرکز بیش از اندازه بر محتوا برمیگردد به ساختار ایدئولوژیک نظام سیاسی که نمیتوانیم تاثیرش را نادیده بگیریم. خب اصل موضوع اینگونه شکل گرفته و بعد این موضوع دستبهدست چرخیده و به دست کسانی افتاده که درکی از محتوا ندارند، ولی فکر میکنند که باید مراقب محتوا باشند. مثلاً وقتی از حذف مجوز ساخت صحبت میکنید که اتفاقاً تناقضی با قانون ندارد و مصوب هیئتوزیران است. این پروانه نمایش است که مصوب مجلس است و قانونی است.
اولین واکنشی که چه از سوی نهادهای فرهنگی، چه نهادهای امنیتی با آن مواجه میشوید این است که میدانید با چه هرجومرجی مواجه میشوید وقتی هر کس هرچه خواست بسازد. بعد همان آدم پشت تریبون قرار میگیرد و میگوید هنرمندان ما آنقدر فهمیده و آگاهند که میدانند چه کار میکنند. همین است که مدام بین حرف و عمل مدیران تناقض و تضاد میبینید. اگر در آن اکوسیستمی که به آن اشاره کردم از اول مسئولیت کار به سازنده واگذار میشد، این همه دستانداز و چالش در تولیدات سینمایی ما شکل نمیگرفت.
وقتی یک جراح میخواهد عمل کند، هر بار برای آن مجوز نمیگیرد. وقتی یک جراح و متخصص مدرکش را میگیرد، این همان مجوزی است که برای فعالیتاش به او میدهند و اگر خطایی بکند آنگاه به سازمان نظام پزشکی ارجاع داده میشود. ما در سینما هم به چنین قوانین و سازوکارهایی نیاز داریم. وقتی کارگردان مجوز کار میگیرد دیگر نباید برای هر بار فیلمساختن، به پروانه ساخت نیاز داشته باشد. به کارگردان و تهیهکننده میگویند تو تاج سر ما هستی، ولی برای تکتک فیلمهایت باید مجوز بگیری. مسئله اینجاست که الان قبل از شورای پروانه ساخت، نهادهای دیگر فیلمنامه را میخوانند و اعمالِنظر میکنند. انتقاد هم که میکنید به آنها بر میخورد که شما متوجه موقعیت حساس کنونی نیستید.
*حاصل این سیاست سختگیرانه نظارتی و انسداد درنهایت ابتذال در تولید فیلم بوده است چنانکه شاهدیم در این سالها چه فیلمهای مبتذلی در ژانر کمدی تولید و اکران شده که آقایان فروش آنها را معیار رونق سینما در دوره مدیریتی خود میدانند. ازسویدیگر این انسداد یا هژمونی سینمای دولتی منجر به ظهور سینمای آلترناتیو شده و سینمای زیرزمینی را تقویت کرده بهطوریکه در جشنواره کن امسال اغلب فیلمهایی ایرانی محصول این سینما بودند.
یکی از تبعات این سینمای زیرزمینی این خواهد بود که فیلمسازی که میخواهد مجوز هم بگیرد خجالت میکشد، چون احساس میکند گرفتن پروانه نمایش همسو با دولت است و این ممکن است اعتبار سینماییاش را مخدوش کند. البته ما چند سال پیش برای حل مشکل مجوزها راهحلهایی ارائه دادیم و هنوز لایحه تاسیس سازمان نظام صنفی سینما در سایت خانه سینما موجود است. براساس آن مشخص شده که چگونه یک فیلم میتواند ساخته شود و پروانه نمایش آن در داخل این جریان دیده شود که فقط جریان حاکمیتی نیست. ببینید خیلی از معضلات و چالشهایی که در حوزه سینما وجود دارد به نوع مدیریت سینمایی برمیگردد. متاسفانه ما از دوره مدیریت سیفالله داد به وضعیت امروز رسیدهایم.
فهم اداره سینما مهمتر از سینماگر بودن است. چون هم آقای سیفالله داد کارگردان بود، هم آقای شمقدری و الان آقای خزاعی هم سینماگر است اما فرق مدیریت سینمای آن دو را میتوان در تفاوت فهم آنها از سینما دانست. مدیر سینمایی باید فهم بازی نسبت به اکوسیستم سینمایی داشته باشد که در آن هم آقای فرهادی و خانم بنیاعتماد بتوانند فیلم خودشان را بسازند، هم آقای دهنمکی. مسئله بر سر این است که فیلمسازان بتوانند فیلم خودشان را بسازند. ما به بلندنظری در فهم مدیریت سینمایی نیاز داریم تا بتوانیم سینما را نجات دهیم.
*باتوجه به بیاعتمادی و شکاف بیسابقهای که امروز بین سینماگران و سیاستمداران وجود دارد، آیا تغییر در مدیریت سیاسی کلان میتواند امیدی به پر کردن این شکاف ایجاد کند. بهخصوص اینکه حالا نزدیک شدن سینماگران به دایره قدرت ممکن است محبوبیت و مشروعیت سینماگران را نزد افکار عمومی کاهش دهد؟
ببینید وقتی به تاریخ معاصر نگاه میکنیم از مشروطه تاکنون، آنچه میفهمیم این است که ما در سرزمینی زندگی کردیم که همواره با التهاب و تنش گره خورده است. ما کمتر آرامشی طولانی را تجربه کردهایم. ما همیشه تاریخ ملتهبی داشتهایم و انگار این به ذات زندگی ما تبدیل شده است. از طرفی جامعه ایرانی همواره نسبتی با جریان روشنفکری داشته است و از طرفی دیگر همواره در مقاطع مختلف دنبال جریانی آزادیخواهانه بوده که این آرزو محقق نشده و با موانع قدرت مواجه شده است؛ جامعهای که مدام رشد کرده و سرکوب شده و انگار یاد گرفته رشد خودش را در سرکوبها پیدا کند و شاید این رمز پویایی کشور ماست که در دل یک تاریخ ملتهب جلو آمده است و این میتواند آن نقطه خوشبینی ما شود که باور کنیم ما ملتی نیستیم که همواره از دل زخمها جوانه میزنیم. ما خیلی مواقع از مرگ سینمای ایران گفتیم، اما باز شاهد اتفاقاتی بودیم که نشان داد این هنر مردنی نیست. من از این جهت خوشبینم و این خوشبینی ریشه در حافظه تاریخی دارد که نشان میدهد ما همواره از دل ویرانیها به شکوفاییها پل زدیم.
*و درنهایت فکر میکنید دولت جدید اگر بخواهد به شکوفایی سینما کمک کند، چه باید بکند؟
بهنظرم جریان فرهنگی که اداره سینما را بهدست میگیرد آنقدر در حوزه محتوا سرک نکشد و به زیرساختها بیشتر توجه کند. بهنظر من سینمای ایران میتواند سودده باشد و جریان صنفیاش را خودش اداره کند بدون اینکه کاسه گدایی جلوی وزارت ارشاد ببرد. بهنظرم مهمترین کاری که دولت میتواند بکند این است که مزاحم سینما در تولید محتوا نشود. امیدوارم وزیر فرهنگی بیاید که حداقل فرق سیمین بهبهانی و سیمین دانشور را بداند. من تمام امیدواریام این است که هر دولتی مستقر شد و وزیر فرهنگی که انتخاب میکند بهگونهای باشد که راه گفتوگو با هنرمندان را باز کند. آنچه لطمه جبرانناپذیری به پیکره فرهنگ و هنر زد، حذف نخبگان فرهنگی و هنری بود. هر دولتی که بخواهد به شکوفایی فرهنگ و هنر کمک کند، باید راه گفتوگو با نخبگان را باز کند.