همپرسه با قهرمان
بهترین سالهای عمرت را کجا خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ این پرسشی است از زبان قهرمان آقای داستایوسکی، همان سایهای که پرسهزنان در «شبهای روشن» به دنبال کسی است که نمیداند کیست و دست آخر میفهمد که تمام مدت بهدنبال خود بوده است. مردی که میخواهد رویایی داشته باشد، اما آنچه رویا را در تخیل او نقاشی میکند، گویی توسط نیستی ربوده شده و از میان رفته است.
این سایهی مردانهی مغمومِ ما در «شبهای روشن»، نه مانند راسکولنیکف، تبری در ردای پوچانگاریاش پنهان است، نه مانند ایوان، نیمهشبها با شیطان وعده ملاقات دارد. او مردی است جستوجوگرِ همدلی که گویا پیراهن تقدیرش به دریغی دنبالهدار وصله شده است. او هم در جهان بیرون، هم در جهان درون، تنهاست. میگویند «شبهای روشن» تعبیری بهمعنای بیخوابی هم دارد، بنابراین بعید نیست که داستایوسکی، این عاشقانهی گرمِ حرمانوار را در یکی از شبهای سرد بیخوابیاش در پترزبورگ نگاشته باشد.
نثر شاعرانهی «شبهای روشن» با سایر آثار ارجح داستایوسکی تفاوتهایی مشهود دارد، این شاعرانگی که درنهایت به حسرتی مجسم بدل میشود، وجه شباهت این اثر با داستان کوتاه دیگری از داستایوسکی بهنام «نازنین» است. چراکه در شرح شاعرانهی هر دو روایت، ما بیش از همه، عنصر حسرت را همچون هالهای گرد رویاپردازیهای شخصیت اصلی میبینیم.
مرد جوان در «شبهای روشن» میگوید: «من مجبورم که سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم» و باقی حرف خود را در چشمهای غمزده مخاطبش- زنی تنها که توسط دیگری رها شده است ـ جستوجو میکند. او در آن شب به خیال خود، خطی از عشق را در وجود زنی میخواند که او را بیش از یک رهگذر یافته است، زنی که قرار است در رویاهایش او را به تنهایی خود بشناساند. اما اگر زن در وهلهی اول چیزی بیش از یک رهگذر است، پس چرا در آخر، با همه اشتیاقی که در مرد میآفریند، همچنان یک رهگذر باقی میماند؛ رهگذری که در آخر دستانش را دور گردن رهگذری دیگر حلقه میکند؟ آیا از این نکته میتوان به زوایای پنهان اندیشه داستایوسکی درباره عشق زن دست یافت؟
زن رهگذر، شبی ناکام از عشق با غروری لگدمالشده و مورد استهزا قرارگرفته، با مردی رهگذر که رویا، شور و حسرت را با هم در چشمان جستوجوگرش دارد، آشنا میشود. زن درباره ناکامیاش با مرد سخن میگوید، به اصطلاح دردِدل میکند و با او میگرید. مرد نیز همپرسه با او، درباره رویاها، شورها و حسرتهایش به زن میگوید و با او میگرید. تجربهی گریستن، اینجا گویی تجربهای والاتر از عشق است، زیرا با شفقتی اصیل همراه است.
اولینبار نیست که داستایوسکی مفهوم شفقت را دستمایهی عاطفی آثارش قـرار میدهد و حقیقت اینکه، چنان که پیداست در نظرِ داستایوسکی «شفقت» حتی برتر از عشق است زیرا درواقع شفقت وجوهی الاهیاتی دارد، اما مفهوم عشق بهطور مجرد چنان رهگذری در معبر عواطف است و به نوعی فناپذیر مینماید. سپس در انتهای داستان میبینیم که شفقت همچون چشمهای به رودِ ایثار میپیوندد. مرد یگانه رهگذر قلب خود را درنهایت دست در دست دیگری میبیند و این رخداد را به یاری ایثار در ضمیر خود به پذیرش میرساند.
مردی که گمان میکرد به زودی آسمان تقدیرش دستخوش درخششی معنادار میشود، اکنون میبیند که تجربهی عشق نیز چون ستارهای کوکی فقط دامنهی دریغناک شبِ بیپایان او را برای چندی روشن کرد، سپس ناپدید شد. بااینهمه، میبینیم که این حسرت تازه و چهبسا ژرف، او را بیشتر با حقیقت زندگی درمیآمیزد. او در بندِ واپسینِ داستان، با نوعی سرخوشی دیونوسوسی اعتراف میکند یکدقیقه کامل شادکامی، نعمتی کافی برای کل زندگی انسان است. گویی تنهایی تازهی او دیگر مغاک نیست که در آن چشم دوخته باشد یا فقدان دیگری نیست که به طلبکاری از جهان منجر شود، تنهایی تازهی او در ساحت یک کشف اخلاقی به کمال پدیداری میرسد. آری قهرمان «شبهای روشن» ما، اینگونه شایستگی رنجهایش را به طبیعت اثبات میکند.
اگر زندگی شخصی داستایوسکی سراسر ناملایمت و رنج بود، آیا میشد با چنین حکمت ژرفی در آثار او مواجه شویم؟ ژرفایی که نیچه را بر آن میدارد تا درباره داستایوسکی بنویسد: «تنها روانشناسی که من از او چیزی آموختم.» بیشک او را فراتر از دستاوردهای ادبی باید شناخت؛ مردی که تنها دعایش این است که شایستگی رنجهایش را داشته باشد. اگر نقش او را در خلقت بخش عمدهای از تاریخ تفکر و فلسفه مدرن دستکم بگیریم دچار اشتباهی اساسی شدهایم. او چراغ الهامی را در ذهن مخاطبان بیدار خود ازجمله نیچه روشن نگه داشت؛ چراغی که با هر سوسوی خود میخواهد پیامی را به انسان یادآور شود؛ پیامی که میگوید: «به درونت بنگر.»
معرفی کتاب
شبهای روشن
نویسنده: فئودور داستایوسکی
مترجم: حمیدرضا آتش بر آب
انتشارات: پارسه
قیمت: 225 هزار تومان