سایه سنگین جنگ
سبا دادخواه
خبرنگار فرهنگ
و همچنان جنگ! سایهای که از زندگیها رخت برنمیبندد؛ مگر با مرگ. فرقی نمیکند جنگ را به چشم دیده باشی یا شنیده باشی، مهم این است که ردِّ جنگ تا سالیان سال بر چهره تمام آنانی که این قصه پررنج را دیده یا شنیده یا لمس کردهاند، باقی خواهد ماند. گذر زمان همهچیز را در ظاهر تغییر میدهد. خانههای ویرانشده، دوباره ساخته میشوند، مردانِ جنگنده، به زندگی خود باز میگردند، کوچهها و خیابانها باز هم همان کوچهها و خیابانهای سابق میشوند، زندگی بهظاهر به روال عادی خود باز میگردد اما چیزی در درون انسانها، رنجی پنهان در اندرونی ذهنِ افراد، مدام چنگ میاندازد بر لوحِ دل. دیگر اثری از خمپارهها و صدای تیر نیست اما گوش و چشمِ انسانِ جنگدیده، فراموش نخواهد کرد که چه دیده و چه شنیده است. فراموش نخواهد کرد که جنگ، کدام بخش از وجودش را با خود به یادگار برده، فراموش نخواهد کرد که رنجِ ممتدی تا روز مرگ همراهش خواهد بود و فراموش نخواهد کرد که زندگی پس از جنگ دیگر هرگز، بهشکل سابق نخواد شد. «پرنده باز تهران»، مجموعه داستانی است در ۱۲۰ صفحه که شامل 8 داستان است. «پرنده باز تهران»، «مثل مرد برنزی»، «ناسور»، «حریم»، «جنگ مهر»، «نورا»، «قربانی» و «مثل آونگ»؛ داستانهای این کتاب هستند. ندا رسولی، نویسنده اینکتاب، متولد سال ۱۳۶۱ است و پیشتر رمان تاریخی «هیچکس این زن را نمیشناسد» را در کارنامه خود ثبت کرده که توسط انتشارات کتاب نیستان چاپ شده است. این کتاب با داستان «پرنده باز تهران» شروع میشود؛ داستانی که ریشه در جنگ دارد. همهچیز آرام است و زندگی با جریان نرم و آرام خود در حرکت است اما ریشههای این گیاه آرام و رونده، از جنگ تغذیه میکنند. پیش از شروع متن کتاب این جمله از هاینریش بل درج شده است: «تا زمانی که هنوز در جایی از زخمی خون میچکد، جنگ ادامه دارد.» سطربهسطرِ این داستان، آغشته به خونی است که از زخمِ پنهانی میچکد. پدری که ناگهان، پس از اتمام سفرِ کوتاه و یکروزه خود، به خانه باز میگردد، اما دیگر نه خانهای باقی است و نه خانوادهای. تنها دو پرنده باقی است بهیادگار از پدری که زیر آوار بمباران، نفسهایش به شماره افتاده و بعد قطع شده است. داستان، روایتکننده ارتباط دو دوست است. دو دوست میانسال که عمر دوستیشان به 10سال میرسد. زندگی برای هرکدام، داستان متفاوتی رقم زده است؛ اما این دو داستان، گرهخورده به هم و تنیده درهم است. در بخشی از این داستان میخوانیم: «عارف میگفت: «نگاه کن! بامعرفتهایشان از همین بچگی معلوماند.» و انگشتش را دراز میکرد سمت یکیشان که تازه از در خانه زده بود بیرون و مثلاً سیبی را چهار یا پنج قاچ کرده بود و تقسیم میکرد بین رفیقهایش. میگفت: «ببین معرفتش را!» میگفتم: «بامعرفت تویی دکتر بیراک!» میگفت: «دکتر کجا بود؟» میگفتم: «بالاخره یک روزی قرار بوده دکتر شوی.» همه اینجوری صداش میکردند؛ دکتر بیراک… فقط من که باهاش خیلی ندار بودم، بهش میگفتم عارف. ولی این لقب دکتری هم بدجور بهش میآمد. اصلش باکلاس بود، حتی وقتی وسط حیاط سه در دوی خانه ته بنبست محله شوش تهران میایستاد و بیوبیو میکرد برای کفترهای روی بام... آخرش سرش میرفت توی کتاب یا بوم نقاشی، قلممو و رنگ.» راوی داستان، یکی از دو شخصیتی است که در تلاطم و نگرانی، بهدنبالِ دوستِ قدیمی خود میگردد و او را نه در خانه، نه در محل کارش پیدا نمیکند. نه از خودِ او خبری هست، نه از پرندههایش رویِ بامِخانه. همانها که یادگار پدرِ ازدسترفتهاش بودند. تلاش برای جستوجو، ادامه پیدا میکند و به نتیجهای تلخ میرسد. باز هم سایه جنگ بر دوشِ یکی از بازماندگانِ آن، سنگینی میکند. باز هم پس از سالیانسال، جنگ یکبار دیگر وجود خود را و تاثیرِ فراموشیناپذیرش را به رخ میکشد و یادآور میشود که زندگی پس از جنگ، هرگز زندگی نمیشود...