دوران چو نقطه عاقبتش در میان گرفت
عبدالجواد موسوی شاعر و روزنامهنگار داریوش مهرجویی و عباس کیارستمی هر کدامشان یک فیلم تند و تیز اجتماعی بیشتر نساختند؛ دو فیلمی که من آنها را بسیار دوست مید
عبدالجواد موسوی
شاعر و روزنامهنگار
داریوش مهرجویی و عباس کیارستمی هر کدامشان یک فیلم تند و تیز اجتماعی بیشتر نساختند؛ دو فیلمی که من آنها را بسیار دوست میدارم؛ دایره مینا و گزارش. فیلمهایی که دیگر همانندش در آثار این دو فیلمساز تکرار نشد. همیشه با خودم فکر میکردم چرا؟ چرا مهرجویی و کیارستمی بهرغم توفیق این فیلمها دیگر سراغ این نوع از فیلمسازی نرفتند و بهجای درافتادن دلیرانه با پلشتیهای اجتماع به سراغ نوعی سینمای شاعرانه رفتند و اگر هم حرفی و اعتراضی داشتند، سعی کردند آن را خیلی نرم و زیرپوستی مطرح کنند؟ آیا این تغییر رویکرد صرفاً به تعریف آنها از سینما و زیباییشناسی هنری برمیگشت و یا دلایل دیگری داشت و باز با تأمل در روحیات و گفتههای آنها به این نتیجه رسیدم که هر دوی آنها شکنندهتر از آن بودند که بتوانند در این مسیر پر از دشنه و تاریکی طاقت بیاورند. پس به ناچار به شعر پناه بردند که جانپناه تاریخی این قوم بختبرگشته بوده. از گذشتههای بسیار دور تا به امروز. به راستی اگر شعر نبود ما چه میکردیم؟
نیچه میگفت: اگر هنر نبود، حقیقت ما را نابود میکرد. آری ما به هنر و به شعر که برترین هنرهاست، پناه میآوریم تا حقیقت که بیرحمترین بیرحمان است ما را از پای درنیاورد. ما زورمان به حقیقت نمیرسد و اگر هم زمانی مثل صادق چوبک در تنگسیر رجز میخوانیم که: چرا به تیغ حضرت عباس بسپارمش مگر تیغ خوم چشه، طولی نمیکشد که بار دیگر سکندری خورده و آرمانباخته به گوشهای پرتاب میشویم و به خواجه رندان پناه میآوریم و همراه با بزرگان موسیقی ایرانی زمزمه میکنیم:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشاده است
بهراستی جز این چه میتوان کرد؟ وقتی تقدیرت این باشد که در میانه آشوب به دنیا بیایی و سیل و زلزله و جهل و جنون از شش جهت بر تو باریدن بگیرد و بلایای طبیعی و غیرطبیعی رفیق همدم روز و شبت باشد. وقتی مقدر است غم دسترنج تو باشد و خون دل معیشتت، چه میتوانی کردن جز آنکه به شعر پناه ببری؟ یکی از دوستان روزنامهنگارم چند سال پیش که درست مثل همین روزها مصیبتها یکی پس از دیگری از راه میرسیدند، نوشته بود: پس کی میخواهیم دست از شاعرانگی برداریم؟ همان وقتها نوشتم: شعر برای ما مرهم است و از آدمی که زخم خورده است، چگونه میتوان توقع داشت در پی مرهم نباشد؟
مهرجویی از شمار آرمانگرایانی بود که خیلی زود فهمید جهان آرمانگرایان به پایان رسیده است و آنکه در پی آرمان است، جز حرمان نصیبی نخواهد برد. آلاحمد میگفت وقتی دستت از اجتماع کوتاه شد به ناچار کوچکترش را در چاردیواری خانهای میسازی. آلاحمد بخت آن را داشت تا در کنار سیمین آن چاردیواری را بسازد اما اگر همانند حمید هامون آن چاردیواری بر سرت فرو ریخت، به کجا باید پناه برد؟ درخت گلابی حاصل آن فرو ریختن بود. شعر محض و تکاپویی دوباره برای گریز از آرمانگرایی به چاردیواریای دیگر.
زن و زندگی همریشهاند و مهرجویی سالها بود که میخواست با پرداختن به زن، سهمش را از زندگی بگیرد و به هستی ادای دین کند. میخواست به دیگران هم بفهماند زن و جزئیاتی که زنان برای دنیای خشن مردانه میسازند چقدر اهمیت دارد. میخواست به همه ما بگوید موسیقی چقدر میتواند این دنیای پلشت را زیباتر کند. از خیلیها شنیدم وقتی از دیدن فیلم لیلا فارغ شدند، اولین کاری که کردند خریدن آلبوم نیلوفرانه بود. از بهترین آلبومهای علیرضا افتخاری. شاید آشنایی با محسن چاوشی را هم مدیون اوییم که با سنتوری از زیر زمین بیرونش کشید و به خوانندهای مجاز بدلش کرد.
ما به مهرجویی خیلی بدهکاریم. پرداختن به مردی که لحظات عاشقانه بسیاری را برای ما رقم زده است بماند برای فرصتی دیگر. فرصتی لازم است تا اندکی از این بلای دهشتناکی که بر ما نازل شده است، فاصله بگیریم و بتوانیم چهره خونین او را از پس پرده اشک در ذهنمان پاک کنیم. امیدواریم بتوانیم. امیدوارم شعر باز هم مثل همیشه جانپناهمان شود و بتواند ما را از این مصیبت عظما بیرون بیاورد تا بار دیگر با آن چهره مهربان و خندان مواجه شویم و به خوبی به یاد بیاوریم آن لحظات درخشانی را که با او زیستهایم.
دیگر چه میتوان گفت جز آن که:داریوش مهرجویی که عمری در پی امن عیش بود و میخواست آسوده از هیاهوی زمانه برکنار باشد عاقبت اسیر کین توزی دوران ما شد. شاید نمیدانست:
گوشه تنگ عافیت ضامن امن عیش نیست
فتنه امان نمیدهد فتنه خبر نمیکند