| کد مطلب: ۵۰۷۲

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

سالی سخت را تجربه کردیم که از دی گذشته اما طی نشده. هنوز زهر تلخ خاطره‌های دردناکش در حافظه زخمی ما جاریست تا نخستین سال از قرن نوی شمسی نه یک نوستالژی که یک تر

سالی سخت را تجربه کردیم که از دی گذشته اما طی نشده. هنوز زهر تلخ خاطره‌های دردناکش در حافظه زخمی ما جاریست تا نخستین سال از قرن نوی شمسی نه یک نوستالژی که یک تراژدی بماند در تقویم و تقدیر روزگار. حالا در آستانه بهاریم. با این همه اما سوگ به روایت سریالی خود در ذهن و دل ما ادامه می‌دهد. چنانکه نه شور عید را می‌فهمیم و نه بوی عید به مشام‌مان می‌رسد. آنقدر در حافظه خیابان درد نشسته که رد عید را نمی‌توان در آن پیدا کرد. شلوغ است، خیابان‌ها شلوغ است، اما بی‌فروغ. قیمت‌ها چنان سر به فلک کشیده و خرید شب عید به شام غریبان شبیه شده که دیگر حتی کسی نمی‌پرسد دل خوش سیری چند؟ کاش مغازه‌ای دل خوشی می‌فروخت. حتی گران. دل خوشی گران هم باشد می‌ارزد به این همه نگرانی‌های مفت. نگرانی‌هایی که جان را افسرده می‌کند و جسم را فرسوده. این روزها در میان شلوغی خیابان‌ها چیزی جز ازدحام کوچه‌های دلتنگی نمی‌بینیم. چیزی جز پرسه‌زنی‌های انبوه بر سنگفرش‌های اندوه. به قول اخوان:«سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است، کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، نگه جز پیش پا را دید، نتواند، که ره تاریک و لغزان است». کاش به قول فروغ:«کاش یکی چراغ بیاورد و يك دريچه كه از آن به ازدحام كوچه‌ي خوشبخت بنگرم». با این همه، اما بهار همواره به یکباره از پس زمستان می‌آید. به روشنایی در اوج تاریکی، به رستگاری بعد از آزگاری می‌ماند. بهار نشانه چیزی نیست، خودش نشانه است. نشانه‌ای که ردی از معجزه را در خود دارد. معجزه شکفتن بعد از شکستن. معجزه شکوفایی بعد از ویرانی. بهار تجربه اعتجاز است. تصویری از پایان شب سیه و روایتی از آغاز سپیدی. بهار به قامت کشیدن بعد از خمیدگی می‌ماند، به قد برافراشتن بعد از خمودگی. به چیزی شبیه به زایش و رویش زندگی. و همین‌ها، همین نمادها و نمودهایی که در ذات بهار پیداست، امید را در دل زنده می‌کند؛ امیدی که بر تردیدها غالب می‌شود تا پیکر زمخت یأس تَرَک بردارد و روزنه‌ای به روشنایی باز شود، تا جوانه بزند بذر امیدی که هویت ماست. بی‌شک بر این باورم آنچه باید نو شود حال است نه سال. به احسن‌الحال که برسی یعنی سال نو آغاز شده. نه درختان که شکوفه زد که امید وقتی جوانه بزند بهار آغاز می‌شود. به قول برنارد ویلیمامز:«احتمالا روزی که خدواند امید را خلق کرد، در همان روز بهار را هم آفرید». آری در تقویم تاریخ، اول فروردین آغاز بهار است، اما در تدبیر تاریخ، این امید است که شروع بهار را نوید می‌دهد. امید اما آغاز یک راه است، مبداء حرکت نه رسیدن به مقصد. بهار بهانه یک شروع است، شروعی دوباره. باید این بهانه را قدر دانست. گاهی بهشت را نه به بهاء که به بهانه می‌دهند و حالا آمدن بهار می‌تواند بهانه به دست ما دهد. بهانه به دل ما تا آغاز کنیم، دوباره آغاز کنیم. راهی به رهایی بگشایم. راهی به رستگاری. آلبر کامو می‌گوید جایی که امید وجود ندارد باید آن را آفرید. چه بهانه‌ای بهتر از بهار برای آفریدن امید. یک ضرب‌المثل انگلیسی می‌گوید: «زمستان هرچقدر طولانی باشد، مطئمنا بهار نیز خواهد آمد» حالا بهار آمد، پس از زمستانی طولانی و سخت. سالی که پائیزش هم زمستان بود، اما پس از هر زمستانی، این بهار است که می‌آید نه فصل دیگری. همین شاید برای امیدوار شدن کافی باشد. نه اینکه فقط از بهار یاد کنیم و بهاریه بنویسیم، بلکه از باد بهار بیاموزیم و گره‌گشاه باشیم. به قول حافظ: «چو غنچه گرچه فروبستگیست کار جهان/ چون همچو باد بهاری گره‌گشاه می‌باش» شاید شعاری به نظر برسد اما همواره در طبیعت نشانه‌هایی نهاده شده تا آدمی هم در تربیت فردی و هم در مدیریت اجتماعی از آن بیاموزد و راهی به رستگاری بجوید. چه زیبا گفت فریدون مشیری:«نرم نرمک می‌رسد اینک بهار/ خوش به‌حالِ روزگار.../ خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشتها/ خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها/ خوش بحال غنچه‌های نیمه باز/ خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز/ خوش بحالِ جانِ لبریز از شراب/ خوش بحالِ آفتاب.../ ای دل من، گرچه در این روزگار/ جامه رنگین نمی‌پوشی به کام/ باده رنگین نمی‌نوشی ز جام/ نقل و سبزه در میانِ سفره نیست/ جامت از آن می‌ که می‌باید تهی است/ ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم/ ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب/ ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار...»

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار