چین، معجزه یا الگو؟مسیری که پکن از اوج بحران به اوج قدرت طی کرد
در مرور وضعیت اقتصادی کشور، اعداد و ارقام حرفهای خوبی نمیزنند. گروهی با مشاهده این آمار و ارقام، از سر دغدغهای شریف، احساس ناامیدی میکنند و میاندیشند که آیا راه برگشت از چنین مسیری وجود دارد یا نه.

در مرور وضعیت اقتصادی کشور، اعداد و ارقام حرفهای خوبی نمیزنند. گروهی با مشاهده این آمار و ارقام، از سر دغدغهای شریف، احساس ناامیدی میکنند و میاندیشند که آیا راه برگشت از چنین مسیری وجود دارد یا نه. برخی دیگر، همین احساس ناامیدی را به شکل دیگری به نمایش میگذارند و بر این تصورند که برای طیکردن راههای معمول برای عبور از بحرانها دیگر دیر شده است، در نتیجه باید برای گذر از «مقطع حساس کنونی»، دست به دامن روشهای تهاجمی، تهدیدآفرینی و عبور از خط قرمزهای داخلی و خارجی شد تا دنیا و مردم ایران «سر عقل» بیایند و به مدل موردنظر تن در دهند.
در سالهای اخیر، گروهی از سیاستورزان، ناظران و حتی فعالان حوزههایی غیر از سیاست، بهخصوص آنهایی که سالهای سال مشغول کنشگری و پیگیری بودهاند و در نهایت، طرفی نبستهاند، از اصول و الگوهای مد نظر خود گذر کردهاند و تن به رویکردهای متناقض و عجیب دادهاند، با این باور مبتنی بر ناامیدی که اساساً آن چه در آرمان و باور خود دارند، نشدنی است و باید با شکلی از رنج کنار آمد.
اساس این نگاهها، البته میتواند قابلدرک باشد. پدیدهای در علم روانشناسی به نام «درماندگی آموختهشده» نیز بهخوبی توضیح میدهد، زمانی که فرد یا گروهی، زمان قابلتوجهی را در ناکامی بگذراند و مدام با شکست ایدهها و برنامههای خود مواجه شود، در ناخودآگاه خود میپذیرد که کاری از دستش برنخواهد آمد و وضعیت نامطلوب، ماندگاری ابدی خواهد داشت، یا لااقل اثرگذاری بر آن، تنها از عهده نیروهایی دیگر برمیآید.
اما واقعیت عملی و تاریخی اینجاست که ایران نه اولین کشور درگیر چنین وضعیتی است و نه آخرین آن و مهمتر آن که بخش قابلتوجهی از کشورهایی که به این سطح از بحران رسیدهاند، روی دیگر سکه را نیز دیدهاند، نه بر اثر دست تقدیر، بلکه با تفکر انتقادی، بازبینی رویکردهای ناکام، تصمیمگیری و اتخاذ راهبردهای مناسب برای شکل دیگری از حیات. مرور سوابق این شکستخوردههای سابق و قدرتمندان فعلی، کشورهایی که جایگاه سابقشان کابوس امروز ایران است و جایگاه فعلیشان رویا، البته برای ایران و ایرانیان مفید خواهد بود.
برجستهترین و موفقترین نمونه در طی مسیر بحران به قدرت، قطعاً روندی است که چین در حدود نیمقرن اخیر طی کردهاست. چین مشخصاً در کثیری از شاخصهای قدرت یک کشور، در میان سه یا حتی دو کشور اول جهان جای میگیرد اما شاید خیلیها ندانند همین چین چگونه زمانی در وضعیت اسفباری سر میکرد.
شاخصهای فاجعهبار اقتصادی و بینالمللی، در چینی وجود داشت که با جمعیت نزدیک به میلیارد، هر بحرانی را چندبرابر حس میکرد و هر درصدی از مردم محروم، چند میلیون نفر را شامل میشدند. چین اما در روندی که دفعتی و ناگهانی هم نبود، فرمان را چرخاند و مسیری با شیب تند به سمت قدرت را طی کرد. تاریخ سیاسی چین نقاط عطف برجستهای داشته اما روندی که در حرکت چین از ناکامی به موفقیت طی شد، منطبق بر این نقاط عطف نیست، بلکه ساختار مستقر خود توانست با نگاهی دیگر، نتایجی متفاوت حاصل کند؛ اما این مسیر چگونه طی شد؟
تصمیمات رهبر انقلاب چین
در بررسی کارنامه مائو تسه تونگ، بسیار گفته و نوشتهاند و خواهند گفت و نوشت؛ اما در حیطهای که به موضوع این نوشته مربوط میشود، سالهای آخر دوران مائو روشنگر هستند. چین در نیمه اول قرن بیستم، نه یک که دو انقلاب را پشت سر گذاشته بود. در سال ۱۹۱۱، هزاران سال حکومت پادشاهی در چین پایان یافت و دو قرن و نیم سلطه سلسله چینگ در هم نوردیده شد تا «جمهوری چین» بنا شود. فقط ۳۸ سال بعد، در سال ۱۹۴۹، انقلاب کمونیستی چین هم از راه رسید و مائو، رهبر این انقلاب، حاکمیت چین را ربع قرن در دست گرفت.
خلاصه ماجرا این است که در بسیاری از حوزهها، برنامههای کشورداری در چین به نتایج مطلوب نرسیده بودند و شاخصهای اقتصادی، از ناکامی خبر میدادند. جایی در سال ۱۹۶۶، کار به پدیدهای موسوم به «انقلاب فرهنگی» نیز رسید و تعداد قابلتوجهی از رهبران و مقامات حزب، بابت گرایش به سیاستهای متفاوت و نیز انتقادات و مخالفتهایشان با مائو و سیاستهای دولت مستقر، با برکناری، تبعید، بازداشت و حتی اعدام، پاکسازی شدند.
در میان اینها البته کسانی بودند که بعدها مشخص شد، در نگرشهایشان، راهحلهای حل مشکلات و عبور از بحرانها را داشتند یا به تعبیر دیگر، اختلافشان با حکومت، نه از سر خیانت به کشور و وطنفروشی و اتهاماتی از این قبیل که از سر درک واقعیتر از بحرانها و انگیزه برای حل مشکلات روی زمین واقعیتها به جای آسمان آرمانها بود.
اما جایی در اواسط دهه هفتاد، فرمان کمی چرخید و یکی از چهرههای برجسته پاکسازیشده، به قدرت بازگردانده شد. فردی به نام دنگ شیائوپنگ در جریان انقلاب فرهنگی به عنوان مجازات از همه سمتها خلع و در سال ۱۹۶۹ برای کار به کارخانه تراکتور فرستاده شده بود؛ اما در سال ۱۹۷۳، به عنوان معاون اول نخستوزیر به دولت بازگشت و مسئولیت کار بازسازی اقتصادی کشور به او سپرده شد.
کمی قبلتر از آن، در الگوی سیاست خارجی چین هم تغییراتی شگرف حاصل شده بود که نقطه اوج نمادینش، دیداری بین شخص مائو و ریچارد نیکسون، رئیسجمهور ایالات متحده بود، در سفری که نیکسون به همراه یار استراتژیستاش، هنری کیسینجر به چین داشت. اختلافات با شوروی در آن زمان البته یکی از علل این تعامل با ایالات متحده بود اما اتفاقات بعدی نشان میدهد، شکستن قفل تعاملی اینچنینی، برای چین چیزی فراتر از تاکتیکی موقت بودهاست. این چرخشهای فرمان اما تصمیمات خلقالساعه، بداهه و شخصی مائو نبود، بلکه حاصل پذیرش توصیههای چهرهای تعیینکننده در تاریخ چین بود که البته، اعتماد رهبر انقلاب را جلب کرده بود.
«چو ئنلای مائو را قانع کرد»
چو ئنلای، نخستوزیر چین کمونیستی تقریباً در تمام دوران صدارت مائو بود. اگر در موتور جستوجوی گوگل، عبارت «Zhou Enlai Convinced Mao» یا «چو ئنلای مائو را قانع کرد» را به جستوجو بگذارید، با تکرار این عبارت در چندین مقاله و تاریخچه و در موضوعات مختلف مواجه میشوید. در بزنگاههای مختلف، «چو ئنلای مائو را قانع کرد» تحقیقات پزشکی و درمانی برای مقابله با بیماریها را کلید بزند، سیاستهای معتدلتری اتخاذ کند، درباره میزان آمادگی سربازان تصمیم متفاوتی بگیرد و....
چو ئنلای در اغلب تحلیلها درباره تاریخ چین، به عنوان نماینده رویکردی معتدلتر و واقعگراتر، در مقابل رویکردهای جریانهای افراطگرا تصویر میشود، جریانهایی که تأکید بیشتری بر رویکردهای آرمانگرایانه، انقلابی و رادیکال داشتند. او که همزمان با نخستوزیری، ریاست دستگاه دیپلماسی را هم در اختیار داشت، عملاً به عنوان پل تعاملات چین در صحنه بینالمللی ایفای نقش کرد.
چو ئنلای هم تعامل با کشورهای «عدم تعهد» را پی گرفت و هم اولین گامها در تماس با ایالات متحده را برداشت. در فرایند انقلاب فرهنگی، بهخصوص در سالهای نیمه دومش، بخشی از پروژه در برخورد با بوروکراسی ریشهدوانده بود. در این مسیر، چو ئنلای از رویکرد مائو حمایت کرد و متعاقب آن، بازسازی نهادهای سیاسی و میانجیگری در اختلافات سیاسی را در دستور کار خود قرار داد.
اما دو نمونه از اثرگذاریهای او بر مائو، معروفترینها هستند و با اطمینان بالایی میتوان گفت، تأثیرگذارترین تغییرات در تاریخ چین معاصر. بازگشت دنگ شیائوپنگ از تبعید به قدرت را بسیاری نقطه عطف چرخش چین از مسیر بحران به راه موفقیت میدانند و در صحنه سیاست خارجی نیز، جایی که چین تصمیم به تعامل با دشمن بزرگ گرفت، نقطهای که فرمان دیپلماسی در چین به سمت استفاده از امکانات و فرصتها چرخید. در هر دوی این نمونهها، آنچه رخ داد، مشاورههای چو ئنلای به رهبر چین و البته، پذیرش این توصیهها از سوی مائو بود. بعدها راهبرد مربوط به هر دو تصمیم، راهبردهای مستقر چین شدند و پایه موفقیتهای گسترده آن.
تعامل با «غرب»
اختلافات چین کمونیست با شوروی کمونیست، هم ایدئولوژیک بود و هم در عملکرد. کار در سال ۱۹۶۹ به درگیری مرزی بین چین و شوروی نیز رسید. زمانی که در روند توسعهطلبی شوروی، حمله به چکسلواکی رخ داد، این چو ئنلای بود که ایده بازگشایی درها برای تعامل با ژاپن و غرب را برای مقابله با تهدید روسیه پیش کشید. ژاپن، دشمن کهنی بود که در دوران استعمار، شدیدترین آسیبها را به چین زده بود و «غرب» ترکیب کشورهایی بود، نماینده آن چه انقلاب کمونیستی چین در مخالفت با آن شکل گرفته بود؛ اما چو ئنلای مصلحت کشور را در تعامل با این دو دشمن قدیمی و خونی دید و آن را پی گرفت. اوج این رویکرد در سفر نیکسون در سال ۱۹۷۲ مشخص شد.
این سفر، پایان ۲۵ سال، قطع هر گونه تعامل رسمی بین پکن و واشنگتن بود. در آخرین روز این سفر، سند تاریخی موسوم به «اطلاعیه شانگهای» یا «اطلاعیه مشترک ایالات متحده آمریکا و جمهوری خلق چین» امضا شد که دغدغههای مشترک در تقابل با شوروی اعلام و تبیین شد. در این سفر بود که توافقاتی برای همکاری در این زمینه نهایی شد. مذاکرات مربوط به این سند البته در همین سفر کلید نخورده بود، بلکه سال پیش از آن، هنری کیسینجر در سفرهایی مخفیانه به چین رفت تا بر سر این ایده مذاکره کند و طرف چینی او نیز در این گفتوگوها، چو ئنلای بود. روایت است که ایده اولیه کیسینجر، صرفاً ابراز دغدغههای مشترک در اطلاعیه بود اما چو خواست اختلافات نیز ذکر شود تا سند معنادارتری تبیین شود.
این گرایش چو به رویکردی صادقانهتر در این تعامل، البته با استقبال و رضایت کیسینجر همراه شد و نقش مثبتی در این روند داشت. در سفرهای کیسینجر، هفت پیشنویس برای این اطلاعیه تبیین شدند تا در ۱۹۷۲، نسخه نهایی امضا شود. سیاست موسوم به «یک چین» و به رسمیت شناختن حاکمیت چین بر تایوان، البته بدون ذکر عبارت «پذیرش» در همین سند تبیین شد. تجارت دوجانبه به عنوان موضوعی مورد علاقه دو ملت در این سند ذکر و توافق شد، همچنین در این تعاملات تجاری، توسعه تسهیل شد.
خواست همزیستی مسالمتآمیز و گسترش تعاملات اقتصادی و فرهنگی نیز در این سند ابراز شد و در نهایت «عادیسازی روابط» به عنوان گامی در جهت کاهش تنشها در آسیا و دنیا مطرح شد، با احترام متقابل به استقلال و یکپارچگی سرزمینی، عدم تهاجم، عدم مداخله در امور داخلی و بهرهمندی متعادل و متقابل دو طرف از رابطه با یکدیگر. این هم تغییری قابلتوجه در رویکرد چین بود و هم در آمریکا. در این باره البته جملهای معروف در واشنگتن نیز روند منتهی به این گام را خلاصه میکند.
نیکسون چهرهای بهشدت ضدکمونیست در آمریکا بود و بسیاری معتقدند همین وجهه به او اجازه داد، در صحنه داخلی کشور بتواند روند تعامل با چین را پی بگیرد، یا به این تعبیر معروف: «فقط نیکسون میتوانست به چین برود.»
گذار از انقلاب به توسعه
این سند، از مهمترین نشانههای گذار چین کمونیستی از رویکرد انقلابی به حرکت به سمت توسعه بود، با تغییر اولویت به سمت بهرهمندی کشور از فرصتها و بهبود وضعیت داخلی. چو با جلب رضایت حاکمیت و با استفاده از جایگاه خود، از نیازها و خواستهای آمریکا در موقعیت مناسب بهره برد تا همزمان، مسئله تقابل با آمریکا را تبدیل به فرصت تعامل کند.
همین رویکرد عملگرایانه بود که در بازگرداندن کسی مثل دنگ، با ایدههای متفاوتش نیز توسط چو دنبال شد. دنگ در حاکمیت و در ساختارهای وابسته به آن، تغییرات قابلتوجهی ایجاد کرد. چو در سالهای آخر عمر خود در حالی که بیمار شده بود، اختیاراتی به دنگ داد و دنگ در همین دوران سنگبنای نگرشی را گذاشت که بعدها، خود متولی اصلی اجرای آن شد. دنگ، حامی جلب سرمایهگذاری خارجی بود، سرمایهگذاری کشور در عرصه فناوری را در آنچه بعدها بنیان دورانی نو در جهان شد، لازم میدید و این فرصت را شناسایی کرد که نیروی کار عظیم چین میتواند به ابزاری برای حرکت در این هر دو مسیر تبدیل شود.
در تقابل با این رویکرد، گروه موسوم به «دسته چهارنفره» قرار داشتند که با رویکردهای رادیکالتر در رقابت بر سر قدرت حضور داشتند و بهشکلی جدی پیگیر و حامی اقدامات انقلاب فرهنگی بودند. مائو، اگر چه گوش شنوایی برای چو داشت و بازگرداندن دنگ به قدرت را نیز پذیرفت، در تقابل بین کسانی مثل این دو با این دسته، به سمت آنها متمایل بود و این رویه چالشهایی در رقابت بین آنها آفرید.
بعد از مرگ چو در ابتدای سال ۱۹۷۶ و به دست گرفتن جایگاه او از سوی دنگ به طور موقت، تقابل این گروه با دنگ اوج گرفت و آنها توانستند او را از این سمت دور کنند. اندکی بعد در همان سال مائو نیز درگذشت و دسته چهارنفره توانست برای مدتی هم دست بالا را در اختیار بگیرد؛ اما در نهایت، ورق علیه آنها برگشت و در ادامه جدالهایشان با گروههای دیگر، نهتنها از قدرت برکنار شدند بلکه همگی به اتهاماتی از جمله خیانت و با بدنامی حاصل از اتصالشان به همه جنبههای منفی انقلاب فرهنگی، محکوم و بازداشت شدند. با حذف آنها، قدرتگیری دنگ شیائوپنگ تسریع شد. هوآ گوئوفنگ که در ابتدا بر جایگاه مائو تکیه زده بود اما فقط دو سال بعد، در سال ۱۹۷۸، دنگ توانست او را از قدرت خلع کند و خود بر کرسی رهبری تکیه زند.
صدارت دنگ
تمام آنچه از تحولات رویکرد چین در اواخر دوران مائو، با پیشگامی چو ئنلای و دنگ شیائوپنگ ذکر شد، در دوران صدارت دنگ به اوج خود رسید. سنگبنای این تحولات البته در اواخر دوران مائو گذاشته شده بود و این مائو بود که به عنوان رهبر انقلاب، در مواجهه با واقعیتهای اداره کشور و حضور در صحنه جهانی، از بعضی تصمیمها و راهبردهای خود کوتاه آمده بود و راهبردهایی در جهت منفعت بیشتر کشور را در پی گرفته بود؛ اما در بسیاری قرائتها از روند اوجگیری قدرت چین، سال ۱۹۷۹، یعنی کمتر از یک سال پس از نشستن دنگ بر کرسی صدارت، به عنوان نقطه عطف دیده میشود.
در بسیاری از بررسیهای آماری نیز این روند مشهود است. دنگ با همان الگو، یک دهه رهبری چین را در اختیار گرفت. ایدئولوژی دوران مائو و نیز ایدئولوژی هوآ که در تعهد به هر چه مائو گفته بود، خلاصه میشد، نظریه حکومتی دنگ راهبردهای اقتصادی، تجاری و سیاست خارجی متفاوتش را به سیاست کلی نظام چین تبدیل کرد و بدون رد مارکسیسم لنینیسم، ایده خود را تطبیق این نظریات با واقعیتهای موجود در چین خواند.
نکته قابل توجه در این زمینه البته این است که پس از او جیانگ زِمین، هو جینتائو و بالاخره شیجینپینگ، گر چه هر کدام با باورهای خود بر کرسی رهبری نشستند، کلیت آنچه را دنگ بنا گذاشته بود، ادامه دادند و تا همین امروز، تغییرات سیاستگذاریها در چین، عمدتاً در حد بازتنظیم راهبردها جهت انطباق با واقعیتهای جدید و پاسخگویی به مسائل تازه شکل گرفته است.
چنان که چین، در تمام این سالها، علیرغم اینکه سرمایهگذاری قابلتوجهی نیز روی قدرت نظامی خود داشته، هیچگاه استفاده از آن و رویکرد تهدیدی یا مداخلهجویانه را به ستون اصلی نقشآفرینی خود در صحنه بینالمللی تبدیل نکرده است و البته بدون استفاده جدی از این اهرم، توانسته در جایگاهی رقیب اصلی قدرت اول دنیا قرار بگیرد و حتی به تعبیری بتواند شریک دست بالای روسیهای باشد که در تقابل با غرب به نظامیگری اولویت بالاتری داده است.
چین این گونه چین شد
نمودارهایی که میبینید، خلاصه خوبی هستند از روندی که چین در حدود نیمقرن اخیر، طی کرده است، نمایشی بدون تردید از موفقیتی شگرف. به آنچه در ابتدای متن اشاره شد برگردیم. رویکردهای چین انقلابی در دهههای نخست، اگرچه بعضاً نتایج مطلوبی نیز حاصل کرده بود، در بسیاری از عرصهها کشور را در شرایطی بحرانی قرار داده بود.
روندی که با نقشآفرینی چو ئنلای در زمان مائو شروع شد و با رهبری دنگ شیائوپنگ تثبیت شد، روندی بود که در آن چین تصمیم گرفت از آسمان آرمانها پایین بیاید و روی زمین واقعیتها، اهداف خود را دنبال کند. نتیجه، نه تسلیم چین بود، نه فروپاشی چین، نه رفتنش به زیر پرچم غرب و نه تضعیف، بلکه معجزه اقتصادی بیسابقهای بود که در نهایت توانست این کشور را به مهمترین بازیگر در مقابل «غرب» و دومین قدرت جهانی تبدیل کند و امروز همین چین، از موضوعات اختلاف بین آمریکا و متحدانش، حتی در اتحادیه اروپا نیز هست؛ چراکه قدرت اقتصادی و بازیهای حسابشده تجاری چین تا حدی بالا رفته که بخش بزرگی از دنیا در عرصههای مختلف به تعامل با چین نیاز دارند.
رهبران آمریکا نیز البته سالهاست در تعامل با چین، محتاطانهتر از دیگران عمل میکنند، چون اقتصاد دو کشور، عمیقاً در تاروپود هم تنیده شده است. «نابودی حتمی طرفین» اصطلاحی در توصیف وضعیتی بازدارنده درگیری است که بر اساس آن، دو طرف میدانند اگر نبرد نظامی را کلید بزنند، هر دو قدرت تهاجمی کافی برای نابودکردن یکدیگر را دارند، بدون اینکه بتوانند در عرصه دفاعی از آن پیشگیری کنند و در نتیجه چشمانداز «نابودی حتمی طرفین» مانع از درگیری مستقیم و تمامعیار میشود.
اگر شوروی در عرصه قدرت نظامی وضعیت «نابودی حتمی طرفین» را در دوران جنگ سرد، به عنوان وضعیت تعیینکننده در تقابل با آمریکا برقرار داشت، چین چیزی شبیه به همان «نابودی حتمی طرفین» را در عرصه اقتصادی دارد. با این تفاوت که رویکرد چین موفقیتآمیز بوده است. اگر نیرویی در آمریکا بخواهد بیش از حد در تقابل با چین قرار گیرد، نهفقط پکن، بلکه متحدان آمریکا و نیز گروههای ذینفع مختلف سیاسی و اقتصادی در خود آمریکا در تقابل با او قرار میگیرد. همه اینها را چین مدیون یک چرخش به مواجهه با واقعگرایی است؛ چرخشی که توانست، آن چین را به این چین تبدیل کند.