| کد مطلب: ۳۷۶۱۶

اهداف ملموس به جای ایدئولوژیک/تأملی نظری بر رویکرد ترامپ در سیاست خارجی و پیامدهای آن برای خاورمیانه و ایران

بازگشت ترامپ به کاخ سفید افزون بر داخل آمریکا، مجادله‌هایی بحث‌برانگیز را در عرصه سیاست جهانی سبب شده است.

اهداف ملموس به جای ایدئولوژیک/تأملی نظری بر رویکرد ترامپ در سیاست خارجی و پیامدهای آن برای خاورمیانه و ایران

بازگشت ترامپ به کاخ سفید افزون بر داخل آمریکا، مجادله‌هایی بحث‌برانگیز را در عرصه سیاست جهانی سبب شده است. پرسش از اینکه ترامپ از چه رویکردی در سیاست خارجی پیروی می‌کند به پرسشی مهم در بین تحلیل‌گران و سیاستمداران تبدیل شده است. از آنجایی‌که بی‌تردید سیاست خارجی دولت‌های آمریکایی، پیامدهایی درازدامن داشته و منافع بسیاری از کشورها را تحت تأثیر قرار می‌دهد تأمل درباره ماهیت جهت‌گیری کلان این کشور برای تمامی کنشگران سیاست جهانی امری ضروری و اجتناب‌ناپذیر است.

ایضاح منطق سیاست خارجی ترامپ، دولت‌مردان سایر کشورها را در موضعی قرار می‌دهد تا برای بهره‌گیری از فرصت‌ها و دوری از تهدیدهای احتمالی، دستور کاری دقیق‌تر تدوین کنند. آگاهی به این منطق نیازمند فرارفتن از مناقشه‌های جناحی و سطحی‌نگری و در مقابل نگریستن به ژرفای نیروهای تعیین‌کننده سیاست خارجی ترامپ در دوران پیش‌رو است.

با در نظر داشت واقعیت‌های موجود نظام جهانی، پرداختی دقیق و واقع‌بینانه از اینکه کدامین عوامل هدایت‌گر سیاست خارجی آمریکا خواهند بود و اینکه ماهیت سیاست خارجی دولت جدید آمریکا را به تواتر کدامین اوضاع و احوال می‌توان نسبت داد، نیازمند پژوهشی است که استحکام و انتظام نظری آن با اتکاء به شواهدی واقعی تأیید شود تا از مجرای آن سیاستگذاران بتوانند به دور از هیجانات سیاسی، استراتژی استوار برای تأمین منافع ملی تدوین کنند. این امر به سبب اینکه ایران به یکی از اهداف اصلی سیاست خارجی آمریکا بدل شده است برای رهبران و تصمیم‌سازان جمهوری اسلامی ایران از اهمیتی ویژه برخوردار است.

با التفات به انقلابی که در محیط پیرامونی ایران رخ داده است و از آنجایی‌که خاورمیانه به آوردگاهی برای صف‌بندی جدید دولت‌ها تبدیل شده، فهمی ژرف‌یاب از سرشت حقیقی تحولات و تعیین اهداف پنهان در پس بازی‌های سیاسی ظاهری، رسالتی است که نباید به بوته فراموشی سپرده شود. چنان که به تفصیل گفته خواهد شد، تعینات گوناگون سیاست خارجی آمریکا را باید بر بنیان یک دستگاه نظری نیک‌سامان تبیین کرد تا از مجرای آن بتوان با آگاهی از بنیان‌ها، نیروهای هدایتگر آن را تعیین و استراتژی منطقی برای حفظ کیان کشور و تأمین منافع ملی تدوین کرد. 

فهم نظری سیاست خارجی آمریکا نیازمند آن است که با عزل‌نظر از بنیان نهادن تحلیل‌ها بر ویژگی‌های شخصی ترامپ (که گرچه متغیری تعیین‌کننده است اما نمی‌تواند در درکی عمیق یاری‌رسان باشد) مهمترین موضوعات سیاست خارجی آمریکا را استخراج و چگونگی پرداختن به این موضوعات را تعیین کنیم. به بیانی‌ دیگر صرف‌نظر از ویژگی‌های شخصی و نظرگاه‌های فردی ترامپ و کابینه وی، در سطحی عمیق‌تر سیاست خارجی آمریکا اکنون درگیر موضوعاتی است که هر فردی در کاخ سفید با هر ویژگی متمایزی ناچار، پرداختن بدان‌ها را باید رسالت اصلی خود تلقی کند. 

در تبیین سیاست خارجی دولت‌ها از جمله آمریکا آنچه اهمیت دارد، «پارادایم مسائل»1 است که به جای پرداختن به بنیان‌های فکری، فردی و یا طرح‌واره‌های متکی بر فرهنگ و ارزش‌ها، به موضوعات اصلی سیاست خارجی کشورها اهمیت می‌دهد. با التفات به یافته‌های این چشم‌انداز نظری، پرسش این است که چه موضوعاتی، اصلی‌ترین مسائل سیاست خارجی آمریکا را شکل می‌دهند؟ و اینکه هرکدام از رؤسای‌جمهور آمریکا برای پرداختن به این مسائل از چه رویکردی پیروی می‌کنند؟ چگونگی تعامل با سایر کشورها در مناطق مختلف جهان بر اساس نسبت این کشورها با موضوعات اصلی سیاست خارجی آمریکا تعیین می‌شوند. اینکه سیاستگذاری آمریکا در برخورد با خاورمیانه یا ایران چگونه است را باید در نسبت این موضوعات با مسائل اصلی سیاست خارجی آمریکا فهم کرد. 

پرداختن به تمامی وجوه استراتژی کلان آمریکا در برخورد با مسائل اصلی سیاست خارجی این کشور خارج از حوصله این مقاله است و باید در جایی دیگر با تمهید و تفصیل بیشتر بدان پرداخت. با وجود این تنها نگاهی اجمالی به سیر تطور سیاست خارجی آمریکا در دوران بعد از جنگ سرد نشان می‌دهد که برخلاف دوران دوقطبی، سیاست خارجی آمریکا در پس فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی فرود و فراز بیشتری را تجربه کرده است. برخلاف دوران جنگ سرد که پرداختن به تهدید شوروی و سد نفوذ کمونیسم، «هسته سخت» سیاست خارجی آمریکا را تشکیل می‌داد، در دوران بعد از جنگ سرد می‌توان تلاطم بیشتری را مشاهده کرد.

از تأمل در ماهیت سیاست خارجی آمریکا در دوران بعد از جنگ سرد می‌توان دریافت که در مجموع دو نظرگاه بر استراتژی کلان آمریکا حاکم بوده است. در پس فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آمریکا در فقدان یک هماورد هم‌شأن، خود را برخوردار از برتری تصور می‌کرد که تا پیش از این ممکن نبود. سرمستی حاصل از پیروزی بر کمونیسم سبب شد تا واشنگتن به جای کوشش برای شکل دادن به رفتار رقبا، هدفی بسیار گسترده‌تر، یعنی تبدیل رقبا به دولت‌هایی برخوردار از نظام لیبرال را دنبال کند. این همان سیاستی است که از آن با عنوان بین‌الملل‌گرایی لیبرال یاد می‌شود و واقع‌گرایانی همچون جان مرشایمر با برچسب «توهم بزرگ»2 آن را به سخره و نقد می‌گیرند. در این دوران، مقامات آمریکایی یکی از این دو رهیافت را در پیش گرفتند: 

گروه نخست بر این باور بودند که جهان، رو به سوی آرمانشهری جهانی‌شده دارد که در آن ارزش‌های آمریکایی در مقام ارزش‌هایی جهانشمول مورد پذیرش قرار خواهند گرفت و بر این اساس رسالت آمریکا اشاعه این ارزش‌ها است. ساخت نهادها و تدوین قوانینی برای چگونگی گسترش این ایده‌ها کانون اصلی سیاست خارجی آمریکا را شکل می‌دهد. به جای رقابت با قدرت‌های بزرگ و در نظرداشت کشورهایی همچون چین و یا روسیه به‌عنوان رقبای آینده، آمریکا تنها باید به یاری این کشورها شتافته و با ادغام آنها در نظم لیبرال بین‌الملل آنها را به «سهام‌دارانی مسئول»3 تبدیل کند. بر این اساس کشورهایی همچون چین و روسیه با تعریف وسیع‌تر از منافع ملی و مهم‌تر از آن تغییر سیاست داخلی، ارزش‌های جهانی لیبرال را پذیرفته و به تداول و پایداری نظم موجود یاری خواهند رساند.

گروه دوم، از این ایده پیروی می‌کردند که برتری نظامی، اقتصادی، فناوری، سیاسی و فرهنگی آمریکا در مقایسه با رقبا آنچنان بیشتر است که این کشور نیازی به همراهی دیگران ندارد و خود می‌تواند ضمن تعیین اولویت‌های اصلی نظام جهانی به مدیریت آن‌ها بپردازد. آمریکا هم در مقام قاضی و هم در مقام مجری توانایی تعریف و پیگیری دستورکارهای جهانی را دارد. پیشینه این دو نظرگاه را حتی می‌توان در دوران پیش از جنگ سرد نیز مشاهده کرد.  هنری کیسینجر، نظریه‌پرداز برجسته و وزیر امور خارجه ایالات متحده آمریکا با وجود تمامی اعتبار افسانه‌ای خود در مقام یک واقع‌گرا، آرمانگرایی بود که معتقد بود وظیفه دیپلمات‌های آمریکایی در نهایت ایجاد یک فدراسیون جهانی است.

حتی رونالد ریگان رئیس‌جمهور آمریکا که حاضر به پذیرش صلح با شوروی به هر قیمتی نبود پس از آغاز مذاکرات هسته‌ای با میخائیل گورباچف، تصویر خود را در کنار تصویر چمبرلین، نخست‌وزیر بریتانیا در زمان مذاکرات صلح با هیتلر در واشنگتن‌تایمز مشاهده کرد. با فروپاشی دیوار برلین هر دوی این دیدگاه‌ها بار دیگر رونق گرفتند. لیبرال‌ها، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را نشانه «پایان تاریخ» و نزدیک‌شدن زمان برقراری بهشت بر روی زمین تفسیر کردند. حامیان قدرت سخت نیز محو کمونیسم شوروی را گواهی بر قدرت بی‌همتای آمریکا در نظر گرفتند. 

آمریکا چنان ایده استثناءگرایی و بی‌همتا بودن قدرت خود را جدی تلقی کرد که بدون پرداختن به چالش‌های ممکن از سوی چین، روسیه و سایر قدرت‌های جهانی سودای تغییر نظام جهانی بر مبنای ارزش‌های لیبرال را پیگیری کرد. جورج بوش پسر، خاورمیانه را محل آزمون این نظرگاه قرار داد. کوشش برای تغییر سامان سیاسی، اجتماعی این منطقه حتی با بهره‌گیری از زور، سبب تجلی روح ویلسونیسم در کالبد قدرت نظامی شد. «ویلسونیسم چکمه‌پوش»4 با کنارگذاشتن تمامی نزاکت‌ بین‌المللی در پی برپایی گونه جدیدی از «مستملکات جهانی» برآمد.

در برخورد با چین نیز آمریکا به جای محدودکردن قدرت‌یابی این کشور در آرزوی تبدیل چین به دولتی لیبرال و همسو، با برداشتن موانع تجاری پیش‌روی پکن، مسیر قدرت‌یابی این کشور را هموار کرد. مقامات آمریکایی بر سر پیوستن پکن به سازمان تجارت جهانی مذاکره کردند و بازارهای ایالات متحده آمریکا را به روی شرکت‌های چینی گشودند. واشنگتن خیال‌اندیشانه می‌پنداشت از مجرای ورود چین به سازمان تجارت جهانی و دیگر نهادهای بین‌المللی، پکن با تحول در مبانی سیاست داخلی خود به کشوری لیبرال تغییر هویت خواهد داد. 

هر دوی این رویکردها شکست خوردند. شایعات مرتبط با پایان تاریخ زودتر از آنچه تصور می‌شد رنگ باختند. به زودی بر همگان از جمله سیاستمداران آمریکایی روشن شد که بین‌الملل‌گرایی لیبرال توان مقابله با واقع‌گرایی، ملی‌گرایی و واقعیت‌های ژئوپلیتیک را ندارد. چین و روسیه به جوامعی لیبرال بدل نشد، این دو کشور با تقویت قدرت، تسلط بر مناطق پیرامونی خود را در پیش گرفتند. اکنون رقابت قدرت‌های بزرگ بازگشته و امکان «جنگی سیستمیک»5 برای تغییر موازنه قدرت بیش از هر زمان دیگری محتمل‌تر بود. 

خاورمیانه نیز به سمت نظم لیبرال دموکراسی تحول نیافت. آمریکا در گرداب خاورمیانه فروماند و چین با بهره‌گیری از فرصت‌های حاصل از نظم تجارت جهانی به قدرتی رقیب تبدیل شد. بحران نظام مالی جهان در سال 2008 و دستاوردهای فاجعه‌بار آمریکا در افغانستان و عراق، رهبران واشنگتن را از خواب نوشین استثناءگرایی آمریکایی و بی‌رقیب بودن در عرصه قدرت بیدار کرد. باراک اوباما برای نخستین‌بار دریافت که جایگاه آمریکا در نظام جهانی با آسیبی جدی مواجه شده است. غفلت از چین و اتکاء بی‌جا به بین‌الملل‌گرایی لیبرال منزلت آمریکا را در معرض خطر قرار داده است.

بدین‌‌ ترتیب کوشش برای حفظ جایگاه آمریکا در نظام جهانی و جلوگیری از قدرت‌یابی رقبا به موضوع اصلی سیاست خارجی آمریکا تبدیل شد. بار دیگر استراتژی کلان آمریکا به مانند دوران جنگ سرد، هسته‌ای سخت را به‌دست آورد که همه رؤسای جمهور آمریکا در صدد انجام آن برآمدند؛ «جلوگیری از زوال قدرت آمریکا».  با تبدیل این موضوع به مسئله اصلی سیاست خارجی، هر یک از رؤسای‌جمهور آمریکا برای پرداختن بدان رویکردی متفاوت را در پیش گرفتند. باراک اوباما و جو بایدن با التفات به روند تضعیف جایگاه آمریکا، چاره کار را در تقویت قدرت اقتصادی و نظامی در داخل و تقویت اتحادها با کشورهای همسو جست‌وجو کردند.

این دو با این باور که ارزش‌های مشترک سبب پیوند عمیق آمریکا با متحدان شده است بر آن شدند تا همزمان با تقویت اتحادهای پیشین با کشورهای اروپایی و متحدان آسیایی همچون ژاپن، کره جنوبی، هند و استرالیا، شبکه جدیدی از متحدان را برای مقابله با چین تشکیل دهند. همزمان اوباما با بهره‌گیری از تجربه هنری کیسینجر در نزدیکی به چین برای ایجاد شکاف در جهان کمونیسم در دوران جنگ سرد، با عرضه دکمه «شروع مجدد» به روسیه بر آن شد تا از اتحاد پکن و مسکو جلوگیری کند. کوششی که البته با الحاق شبه‌جزیره کریمه به روسیه در سال 2014 ناکام ماند. در خاورمیانه نیز اوباما با کاهش تعهدات آمریکا بر آن شد تا با امضای برجام، مسیری دیپلماتیک را برای شکل‌دادن به یک نظم جدید دنبال کند.

جو بایدن ضمن تقویت نهادهای داخلی، اتحاد آمریکا با کشورهای ناتو را قدرت بخشید و پیمان‌های کواد و آکوس را برای مقابله با چین احیاء کرد. افزون بر این، بایدن با اعتماد به جایگاه ارزش‌ها در تقویت اتحادها بر آن شد تا با تشکیل «جهان دموکراتیک» در برابر «جهان اقتدارگرا»، گونه‌ای از جنگ سرد جدید با چین را آغاز و جهان را به آوردگاهی برای مبارزه با این دو نیرو تبدیل کند. با آغاز جنگ در اوکراین، بایدن با ارسال کمک‌های مالی و نظامی و تشویق کشورهای اروپایی به افزایش حمایت‌ها از اوکراین بر آن شد تا روسیه را تضعیف و در سطح جهانی منزوی کند.

در خاورمیانه نیز بایدن بر آن شد تا با احیای برجام بار دیگر برنامه هسته‌ای ایران را تحت کنترل درآورد؛ کوششی که البته با وقوع جنگ در اوکراین ره به جایی نبرد و آغاز بحران غزه نیز هرگونه مصالحه‌ای را ناممکن ساخت. در تمامی این سیاست‌ها، هدف آمریکا در عرصه سیاست خارجی کاستن از تعهدات آمریکا بوده است البته که مواردی همچون جنگ در اوکراین و خاورمیانه پیگیری این سیاست را با موانعی جدی مواجه ساختند.  

اکنون ترامپ نیز حفظ جایگاه آمریکا در نظام بین‌الملل را هدف اصلی خود می‌داند. شعار اول آمریکا و پروژه ماگا6، هر دو کوششی برای حفظ فاصله قدرت آمریکا با رقبا به‌ویژه چین است. اما در مقایسه با دو رئیس‌جمهور دیگر، ترامپ رهیافت متفاوتی را در پیش گرفته است. در نظرگاه ترامپ، افزون بر ضرورت تقویت نهادهای داخلی و حتی بازبینی در عملکرد و بودجه برخی نهادهای دولتی، لازم است آمریکا تعهدات بین‌المللی خود را نیز تا حد امکان کاهش دهد. برخی، کوشش ترامپ برای کاهش این تعهدات را به اشتباه بازگشت سنت انزواگرایی در سیاست خارجی آمریکا می‌دانند، این در حالی است که ماهیت نظام بین‌الملل کنونی و درهم‌تنیدگی موضوعات امنیتی و اقتصادی، امکان در پیش‌گرفتن انزواگرایی را ناممکن می‌سازد.

آنچه ترامپ در پی انجام آن است بازبینی در اولویت‌های سیاست خارجی آمریکا است. پیگیری آن دسته از موضوعاتی که سبب حفظ و تقویت جایگاه آمریکا می‌شوند و کنارگذاشتن آن دسته از تعهداتی که این جایگاه را در معرض تهدید قرار می‌دهند. بر این اساس دولت ترامپ با در نظرداشت اثرگذاری هر یک از موضوعات سیاست خارجی بر مسئله جایگاه آمریکا بر آن شده است تا از یک الگوی متفاوت پیروی کند. این الگوی جدید را «می‌توان مدیریت قدرت‌های بزرگ» تعریف کرد.

ترامپ به خوبی دریافته است که نه ایده‌ها و نه نهادهای لیبرال نمی‌تواند مانع از برخورد احتمالی آمریکا با روسیه و چین شوند. از سوی دیگر اتکاء به این ایده‌ها نمی‌تواند مانع از سربرآوردن بحران‌هایی همچون جنگ اوکراین و خاورمیانه شود. افزون بر این، بر اساس دو سند استراتژی دفاع ملی آمریکا، ترامپ به خوبی دریافته است که واشنگتن توان نظامی لازم برای جنگ همزمان با دو قدرت چین و روسیه را ندارد. این قدرت نظامی حتی نمی‌تواند تسلیم ایران در برابر خواسته‌های آمریکا را تضمین کند. 

بر این اساس، ترامپ از ایده دیگری پیروی می‌کند. ترامپ بر آن است تا با در پیش‌گرفتن الگوی مدیریت قدرت‌های بزرگ، موضوعات پیش‌روی سیاست خارجی آمریکا را از مسیر مذاکره و همراهی قدرت‌های بزرگ حل و فصل و همزمان کوشش برای ارتقای قدرت آمریکا را دنبال کند. ترامپ با بهره‌گیری از الگوی هنری کیسینجر در سیاست خارجی می‌کوشد با نزدیک‌شدن به رقیب ضعیف‌تر و اعطای برخی امتیازات، مانع از اتحاد این رقیب با رقیب اصلی خود شود. این همان رویکردی است که کیسینجر و نیکسون در دهه 1970 در پیش گرفتند.

بر این اساس آمریکا با نزدیکی به چین و آغاز روابط دیپلماتیک با این کشور، ضمن جلوگیری از اتحاد پکن و مسکو، توان بیشتری را برای تمرکز بر شوروی به کار گرفت. اکنون رقیب ضعیف‌تر روسیه است. ترامپ می‌کوشد تا با بهره‌گیری از شرایط دشوار روسیه و موقعیت رو به ضعف این کشور، مانع از اتحاد استراتژیک روسیه و چین شود. بی‌تردید این به معنای از بین رفتن اختلافات با روسیه نیست، بلکه هدف تنها جلوگیری از شکل‌گیری یک بلوک قدرت علیه منافع آمریکا است. نقطه آغاز این سیاست، پایان دادن به جنگ اوکراین است.

ترامپ در پی آن است تا با پایان دادن به جنگ اوکراین، افزون بر کاستن از هزینه‌های مالی و تسلیحاتی آمریکا، با عرضه مشوق‌هایی به روسیه مانع از نزدیکی بیشتر مسکو به پکن شود. ترامپ به خوبی می‌داند که پوتین چندان علاقه‌ای به وابستگی بیشتر به چین ندارد؛ طرفه آنکه مسکو، سیاست‌های چین و افزایش نفوذ این کشور در آسیای مرکزی و قفقاز را تهدیدی علیه منافع خود تفسیر می‌کند.

گرچه اکنون ترامپ در یافتن راه‌حلی برای بحران اوکراین درمانده است اما کوشش وی برای فشار به زلنسکی برای پذیرش شرایط توافق آتش‌بس را به عنوان تنها راه ممکن برای پایان دادن به این بحران دنبال می‌کند؛ گرچه ترامپ همزمان از خطر توسعه‌طلبی پوتین نیز آگاه است و می‌کوشد تا با ترغیب کشورهای اروپایی به اختصاص هزینه‌های دفاعی-امنیتی بیشتر با پیروی از همان آموزه نیکسون، بخشی از مسئولیت‌های امنیتی را به خود کشورهای منطقه واگذار کند؛ به نظر می‌رسد ترامپ نیز به مانند نیکسون با تضمین حمایت هسته‌ای آمریکا از اروپا، خواستار تقویت توان نظامی متعارف این اتحادیه در برابر تهدیدات احتمالی از سوی روسیه است.  

بر سر برنامه هسته‌ای ایران نیز دولت ترامپ در پی حل این بحران از مسیر مذاکره و در همکاری نزدیک با دولت روسیه است. به نظر می‌رسد دولت ترامپ نیز به مانند دولت‌های اوباما و بایدن درگیرشدن در یک بحران نظامی فراگیر در خاورمیانه را بزرگترین هدیه واشنگتن به چین می‌داند. ترامپ با فاصله‌گرفتن از نیروهای جنگ‌طلب در بین جمهوری‌خواهان و با تغییر آموزه سیاست خارجی این حزب بر آن است تا با حذف بنیان‌های ایدئولوژیک، سیاست خارجی عمل‌گرایانه و مبتنی بر اصول «رئال پولیتیک» را دنبال کند. ترامپ با دست‌کشیدن از ایده‌هایی همچون تغییر رژیم و دولت-ملت‌سازی در پی مدیریت بحران در خاورمیانه است.

با وجود این، درباره جمهوری اسلامی ایران نباید این واقعیت را از نظر دور داشت که گرچه منافع استراتژیک، و پیامدهای پیش‌بینی‌ناپذیر از مهمترین موانع ورود آمریکا به برخورد نظامی با ایران بوده است اما وجود متغیر مداخله‌گری همچون رژیم صهیونیستی و القای این دیدگاه که در اثر تحولات اخیر در خاورمیانه، ایران در موضع ضعف قرار گرفته است، می‌تواند دولت ترامپ را به انحراف از اهداف استراتژیک هدایت و در صورت شکست مذاکرات، گزینه نظامی را به تنها انتخاب دولت وی تبدیل کند.     

چین اصلی‌ترین اولویت سیاست خارجی آمریکا است. به مانند اوباما و بایدن، دولت ترامپ نیز سد نفوذ در برابر پکن را کلیدی‌ترین موضوع سیاست خارجی خود می‌داند. بی‌تردید ترامپ نمی‌تواند چین را به روش اتحاد جماهیر شوروی مهار کند، چین بیش از حد بزرگ و بیش از حد در اقتصاد جهانی ادغام شده است. ترامپ می‌کوشد تا افزون بر درانداختن جنگ تجاری از تشکیل هرگونه ائتلاف ضدآمریکایی به رهبری چین جلوگیری کند. همچنین ترامپ اتحادهای ضدِ چینی آمریکا در سراسر جهان را توسعه خواهد داد تا از این مسیر مانع از افزایش نفوذ چین شود. ترامپ از پویایی‌های منطقه آسیا به‌ویژه رقابت بین هند و چین و همچنین کوشش برای نزدیکی ژاپن و کره جنوبی برای مهار چین بهره خواهد برد.

در استراتژی مهار چین، کشورهایی همانند فیلیپین و استرالیا نیز نقش مهمتری به‌دست خواهند آورد. آمریکا از توانمندی‌های این متحدان برای تشکیل یک جبهه واحد علیه چین استفاده خواهد کرد. به نظر می‌رسد ترامپ در پی کاستن از سطح تنش‌ها با چین است و می‌کوشد موضوعاتی همچون تایوان به محل تضاد منافع دو کشور تبدیل نشود. تایوان مهمترین موضوع محل اختلاف پکن و واشنگتن است و ممکن است به محلی برای برخورد نظامی دو کشور تبدیل شود. 

در مجموع از بررسی رویکرد سیاست خارجی ترامپ می‌توان چنین دریافت که وی بر آن است تا با بَرکَندن بنیان‌های ایدئولوژیک از سیاست خارجی آمریکا و فاصله‌گرفتن از ایده‌های انتزاعی همچون دموکراسی و حقوق بشر به‌عنوان هدف، تنها بر منافع عینی و ملموس تکیه کند. مهمترین هدف ترامپ به مانند اوباما و بایدن حفظ برتری آمریکا در ابعاد نظامی، اقتصادی و فناوری است و برخلاف پیشینیان دموکرات خود به نقش عواملی چون ارزش‌ها و قدرت نرم چندان التفاتی ندارد. به بیان دیگر برای ترامپ، قدرت تنها در ابعاد عینی و قابل شمارش آن تعریف می‌شود.

افزون بر این ترامپ به خوبی از این ایده واقع‌گرایی پیروی می‌کند که گستره منافع ملی آمریکا را به اندازه قدرت ملی این کشور تعریف کند. ترامپ می‌کوشد تا آنجا که ممکن است منافع ملی آمریکا را عینی و محدود تعریف کند. وی به خوبی از نقش قدرت‌های بزرگ در مدیریت بحران‌های جهانی آگاه است و در پی آن است تا با در پیش‌گرفتن دیپلماسی قدرت‌های بزرگ به مانند سیاستمداران گذشته، از نقش این قدرت‌ها و تضاد منافع آنها برای حل بحران‌ها استفاده کند.

این تقسیم مسئولیت با یک ایده مهم حمایت می‌شود و آن زمان و فرصت کافی به‌دست‌آوردن برای افزایش قدرت آمریکا و حفظ فاصله با رقبا. ترامپ به خوبی می‌داند که تضاد منافع با رقبایی چون چین و روسیه هیچ‌گاه به طور کامل حذف نخواهند شد و تنها در پی آن است تا با کاستن از تعهدات آمریکا و احاله مسئولیت به این قدرت‌ها، زمان کافی برای افزایش قدرت و افزودن بر اهرم‌های فشار آمریکا در اختلافات آتی را به‌دست آورد.    

پی‌نوشت:

1-   issues  paradigm

2- Great Delusion  

3- responsible stakeholder

4- Wilsonianism with boots

5- systemic war

6- Make America Great Again

 عکس: AP

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه دیپلماسی
پربازدیدترین
آخرین اخبار