اسلام تاجیکان
در این اواخر چند عملیات تروریستی که در افغانستان و ایران اتفاق افتاد و مسئولیتش را داعش به عهده گرفت، عاملانِ آن تاجیک یا تاجیکستانی معرفی شدند. بهدنبال حادثه تروریستی کرمان، وزارت اطلاعات ایران با انتشار اطلاعیهای، یکی از دو تروریست انتحاری را تاجیکستانی اعلام کرد. پیشتر از آن، عاملان حادثهی تروریستی در حرم شاهچراغ نیز تاجیکتبار معرفی شده بودند. اگرچه مروری به رویدادهای سالهای اخیر نشان میدهد که داعش از گذشته نیز در میان تاجیکان نفوذ داشته است، اما پس از تسلط مجدد طالبان در افغانستان، دستگاههای تبلیغاتی داعش خراسان همهی توجه خود را به سربازگیری از جامعه تاجیک و ازبک افغانستان و آسیای میانه متمرکز کرده است. تاجیکان، یکی از اقوام ایرانیتباری است که در افغانستان، تاجیکستان و ازبکستان (شهرهای سمرقند، بخارا و ترمذ) زندگی میکنند. نفوذ داعش و سایر گروههای تروریستی و افراطی در میان این قوم، عوامل متعددی دارد که میتوان از آن جمله به نظامهای توتالیتار و تکحزبی در آسیای میانه، سرکوب مظاهر دینداری توسط این نظامها و در گذشته توسط اتحاد جماهیر شوروی، قطع پیوند و رابطهی تاجیکان با میراث تمدنیشان به مدت هفتاد سال در دوره اتحاد جماهیر شوروی، تغییر خط فارسی به سیریلیک، فقر و امثال آن اشاره کرد. هر کدام از این عوامل نیاز به بررسی تفصیلی دارد که تصور میکنم خارج از حوصلهی این بحث است. اما آنچه را که امروز میخواهم روی آن تاکید کنم، نیازمندی جامعه تاجیک به بازخوانی و احیای مکتب بلخ و بخارا و سمرقند است که خوانش اعتدالی و میانهروانه از اسلام دارد. تاجیکان فقط با احیای مکتب بلخ و بخارا که متعلق به میراث تمدنیشان است، میتوانند خود را از دام داعش و سایر گروههای تروریستی نجات بدهند. بلخ و بخارا و سمرقند سه شهر تاجیکنشینیاند که در گذشته نخستین مرکز حنفیگری در منطقه بودند. ما در اول در اینجا نگاهی میکنیم به جایگاه این سه شهر در گذشته در میان احناف جهان اسلام:
بلخ
بلخ که امروزه نام استانی است در افغانستان کنونی، در گذشته شامل اکثریت استانهای شمال کشور – از جوزجان و فاریاب و بامیان شروع، تا بغلان و سمنگان کندز و تخار و پنجشیر و پروان بوده است. الهامه مفتاح که درباره بلخ تحقیق کرده و کتاب نوشته است، میگوید که وقتی در منابع تاریخی از خراسان نام برده میشود، با وجود گستردگی جغرافیایی آن، اغلب در چهار شهر خلاصه میگردد: بلخ، هرات، مرو و نیشابور. باز هر کدام اینشهرها مضافات خود را دارد. مضافات بلخ، همه استانهای شمال افغانستان، به اضافه پنجشیر و پروان و بامیان تا چرخ لوگر بوده است. از خود شهر بلخ، در منابع تاریخی، با نامهای بسیاری یاد شده است: بلخ بامی، قبهالاسلام، امالبلاد، بلخالحسنا، بلخ گزین، خیرالتراب و شهری با پرچمهای بلند. این شهر همچنین پیش از اسلام یکی از مراکز مهم مدنیت آریایی و آیین زرتشتی بوده است؛ طوری که گفته میشود معبد نوبهار همان حیثیتی را در میان زرتشتیان داشته است که کعبه برای مسلمانان:
به بلخ گزین شد بر آن نوبهار / که یزدانپرستان بدان روزگار
مر آن جای را داشتندی چنان / که مر مکه را تازیان این زمان
اگرچه اعراب مسلمان نخستین بار در سال32 هجریقمری (653 میلادی) به فرماندهی احنف بنقیس به این شهر حمله کردند، اما در اواخر دهه هشتاد و در زمان قتیبه بنمسلم بود که بلخ کاملاً به تصرف آنها درآمد. با ورود اسلام به خراسان، نهتنها بلخ جایگاه مرکزی خود را از دست نداد، بلکه به یکی از کانونهای مهم فرهنگ و تمدن اسلامی تبدیل شد و از میان بلخیان، دانشمندان و ستارههای تابناکِ بسیاری در آسمان دانش و ادب و فقاهت ظهور کردند که هر کدام به شهرت جهانی دست یافتند. نویسنده کتاب فضایل بلخ، که اثر خود را سالها قبل از حمله مغول و ویرانی این شهر به دست چنگیز نوشته است، درباره معموری و آبادی آن از ابوهارون کاتب نقل میکند که:
عدد تمام مساجد بلخ در آن وقت 1848 بوده است و مدارس آبادان 400 بوده است و 1200 مفتی مصیب بودهاند. و 900 دبیرستان معتبر و 520 ادیب ماهر. 500 حمام آبادان و 400 گنبد یخدان و 300 حوض سبیلی و 1200 سردابه در نفس شهر.
علما و فضلای بلخ چنان در علم و دانش و فقاهت سرآمد روزگار خود بودهاند که در عصر خود نظیر و شبیهی نداشتهاند. واعظ بلخی از یحیی اکثمالقاضی، کسیکه مدتها قاضی بصره و بغداد و وزیر مأمون بود، نقل میکند:
در هیچ شهری آن علما و فضلا دیده نشد که در بلخ.
درباره علمای بلخ از شیخالاسلام صفیالدین نیز نقل کردهاند:
«ما از اهل بلخ به هفدهکس مباهات و مفاخرت میکردیم. بدینسبب که این بزرگان را در زمان ایشان، بر روی بساط، نظیر و شبیه نبود. چهارکس از آن جمع در علم تفسیر و علم قرائت مشهور و معروف بودند. اول ایشان عطاءمیسرهالخراسانی. دوم ضحاکبنالمزاحم. و سوم مقاتلبنحیان. و چهارم مقاتلبنسلیمان».
من چند سالی است که درباره بلخ تحقیق میکنم. یکی از موضوعاتی را که من در جریان مطالعاتم دریافتهام این است که علمای بلخ، برخلاف ماتریدیها و دیوبندیها، ابوحنیفه را همچون یک متن مرجئی روایت کردهاند. در کتاب «فضایل بلخ» که صفیالدین واعظ بلخی آن را در سال 610 هجریقمری (1214میلادی) نگاشته، آمده است که «و بلخ را بعضی مشایخ و علمای کوفه «مرجئهآباد» میگفتند، جمله بهسبب آنکه ابوحنیفه رحمهالله را «مرجئی» میگفتند و اهالی او، غفراللهلهم، جمله حنفیمذهب بودند و اهل خراسان چون به طلب علم بهسوی عراق هجرت کردندی، به خدمت بعضی علمای دیگری رفتندی، مگر اهل بلخ که همیشه ایشان به حضرت ابوحنیفه تحصیل کردندی (و جز وی هیچکس را نشناختندی) (واعظ بلخی، 1389: 28). آنچه از متن واعظ بلخی دانسته میشود، وجود رابطه و پیوند محکم میان سهگانهی بلخ، ارجاء و امام ابوحنیفه است. این رابطه از این قرار است که بلخ پیش از گرایش به حنفیگری، یکی از کانونهای مرجئه در خراسان بوده است، امام ابوحنیفه نیز در میان علمای همعصر خود متهم به مرجئیگری بوده و علمای حنفی بلخ نیز متهم به تبلیع ارجاء بودهاند.
بخارا و سمرقند؛ امتداد فرهنگی بلخ
بخارا، شهر تاجیکنشین دیگری است واقع در جغرافیای ازبکستان امروزی. یکی از مراکز اصلی فرهنگ و تمدن فارسی.
کسی که با تاریخ آسیای میانه و ایرانزمین آشنایی داشته باشد، میداند که نام این شهر با سه چیز گره خورده است: سامانیان، احیای زبانِ پارسی و مرکز حنفیگری. سامانیان یکی از نخستین خانوادههای ایرانیتبار/تاجیکتبار بود که از سال ۸۱۹ میلادی تا سال ۹۹۹ میلادی در ایران و آسیای میانه حکمرانی کردند. پایتخت امارت سامانیان شهر بخارا بود. نام این خانواده در تاریخ با علمدوستی و فرهنگپروری گره خورده است. درباره علمدوستی این خانواده آوردهاند که دربار آنها مرکز تجمع علماء، دانشمندان، شاعران و ادیبان بود و با حمایتی که این سلسله از آنها انجام میدادند، بخارا به همایشگاه اصحاب علم و ادب مبدل شده بود.
سامانیان در این شهر و در مرکز امارت خود کتابخانههای بزرگ تاسیس کرده بودند که در عصر خود بینظیر بود. ابوعلی سینا که چندی در دربار سامانیان میزیسته است، توصیف عالیای از این کتابخانه ارائه میکند. یاقوت حموی نیز از کتابخانهای در شهر مرو یاد میکند که سامانیان تأسیس کرده بودند و شامل کتابهایی به زبانهای مختلف بوده است:
عصر سامانیان را عصر رنسانس فرهنگی ایران نیز مینامند. زیرا با حمایتهایی که این سلسله از شاعران و ادیبان انجام داد، فرهنگ ایرانی و زبان فارسی دوباره احیاء شد.
در دربار اینها بود که رودکی اشعار فارسی خود را سرود و همچنان شهنامه منصوری تدوین گردید؛ همان شهنامهای که بعدها براساس آن شهنامه فردوسی آفریده شد.
البته رنسانس فرهنگی آسیای میانه ممکن نبود اتفاق بیفتد، اگر علمای حنفی در بخارا اسلام را با فرهنگ فارسی آشتی نمیدادند.
در بخارا بود که برای نخستین بار مردم بر بنیاد فتوای امام ابوحنیفه نماز را به فارسی خواندند. نرشخی در کتاب «تاریخ بخارا» شرح این واقعه را مفصل ذکر کرده است.
همچنان در آن شهر بود که برای نخستینبار تفسیر قرآن به فارسی ترجمه شد: تفسیر طبری.
وقتی امیر سامانی از علمای حنفیمذهبِ بخارا درباره جواز تفسیر قرآن به زبان فارسی استفتاء کرد، آنها نهتنها این امر را جایز اعلام کردند، بلکه حتی زبان فارسی را نیز زبان مقدس و انبیای پیش از اسلام خواندند. شرح این استفتاء و فتوای علمای بخارا در مقدمه ترجمه فارسی تفسیر طبری به صورت مفصل آمده است.
سمرقند و بخارا را پس از بلخ میتوان دومین مرکز حنفیگری در منطقه دانست.
دو چهرهی بنیانگذار و طراز اول حنفیت در سمرقند و بخارا عبارتند از: ابوحفص کبیر و ابومنصور ماتریدی.
کسی که سنگ تهداب فقاهت حنفی در بخارا را گذاشت، ابوحفص احمد بنحفص بخاری معروف به «امام ابوحفص کبیر» (متوفی در حدود ۲۶۲ق) از شاگردان محمدحسن شیبانی بود.
ابوحفص کبیر یکی از امامان بزرگ مذهب حنفی است که از او بهعنوان «فقیه مشرق» و «شیخ ماوراءالنهر» یاد شده است.
سرخسی میگوید که در حیات او باری ابوعبدالله بخاری صاحب «صحیحالبخاری» به بخارا سفر کرد و مدتی در آنجا اقامت گزیده و مشغول فتوادادن شد، اما ابوحفص کبیر او را شایسته فتوادادن ندانسته و از بخارا اخراج کرد.
ابوحفص کبیر در بخارا شاگردان بسیاری تربیت کرد و به جایگاه بلندی در میان بخاراییها دست یافت. آوردهاند که مردم بخارا تا سرحد یک قدیس به او احترام داشتند. از اصحاب مکتب او در بخارا یکی هم محمد بناحمد بنحفص بخاری است. او را بخاراییها بسیار احترام میکردند و ابوحفص صغیر میخواندند.
ابومنصور ماتریدی اما بنیانگذار کلام ماتریدیه است.
ماترید دهکدهای است در سمرقند. از این دهکده در برخی منابع، به نام ماتریت نیز یاد شده است. سمعانی، یاقوت حموی، ابناثیر و جزری درباره گذشته این دهکده میگویند: «گروهی از علما از اینجا فارغالتحصیل شدهاند».
درباره نسبش میگویند که وی محمد فرزند محمود است. مرتضی زبیدی بهنقل از برخی منابع، وی را محمد فرزند محمود فرزند محمد خوانده است. بیاضی نسبش را به صحابه جلیلالقدر پیامبر اسلام(ص) ابوایوب انصاری میرساند.
در سال تولدش اختلاف است، اما سال وفاتش را اکثر کتابهای طبقات احناف، ۳۳۳ ق\ ۹۴۴ م میدانند.
بلقاسم الغالی، منابع دانش ماتریدی را قرآن و حدیث، کتابهای ابوحنیفه، فلسفه یونانی، افکار مکاتب کلامی اسلامی و آشناییاش با ادیان دیگری موجود در آسیای میانه میخواند. کتابهایی را که او از ابوحنیفه روایت کرده و بر بنیاد آنها تهداب مکتب کلامی ماتریدی را گذاشته است، عبارتند از الفقهالاکبر و الفقهالابسط، العالم و المتعلم و رساله الی ابیمسلمالبتی امام اهل البصره و الوصیه (الغالی،۱۳۹۷: ۷۸).
تثبیت حنفیت در ماوراءالنهر
اگر ابوحفص کبیر و ابومنصور ماتریدی را بنیانگذار مکتب فقهی حنفیت و کلامی ماتریدی در ماوراءالنهر بخوانیم، سلسله سامانیان را میتوان اشاعهدهنده و تثبیتکنندهی حنفیت در سراسر ماوراءالنهر خواند. مورخان یکی از علل گسترش فقه و کلام احناف در ماوراءالنهر را حمایت شاهان سامانی از این مکتب میدانند. این حمایت بهخاطر آن میسر شد که ابوعبدالله بنابوحفص کبیر، فقیه معروف بخارا، در تثبیت حکومت سامانیان در بخارا همکاری کرده بود. در شرح این واقعه آوردهاند که حسینبنطاهر که از افراد شهیر دودمان طاهریان بود، از خوارزم به بخارا رفت (۲۶۱ق) و پس از پنج روز جنگ، شهر را تصرف کرد. افرادی که با وی بودند، به هر حرکت ناهنجاری دست زدند؛ چنانکه بخش گستردهای از شهر در آتش سوخت. باری، خواستاران نظم و آرامش نزد ابوعبدالله فرزند ابوحفصکبیر، فقیه معروف بخارا، رفتند و از وی خواستند تا از نصربناحمد یاری بخواهند. نصر درخواست ابوعبداللهبنابوحفص کبیر را پذیرفت و برادر خود اسماعیل را بهیاری آنان فرستاد. اسماعیل به کرمینه رفت و ابوعبدالله به پیشواز وی آمد و این رویداد خاطرش را درباره آینده، آرام و امیدوار کرد و دانست که اهل شهر کارهای ابوعبدالله را نمیتوانند باطل کنند. پس از این در نخستین نمازجمعه ۲۶۱ هجری در بخارا به نام نصربناحمد به جای یعقوب لیث خطبه خوانده شد و چند روز بعد از این، اسماعیل به بخارا رفت و فرمانروای مطلق آنجا شد.
حمایتی را که علمای حنفی از سلطنت سامانیان انجام دادند، باعث حمایت متقابل آنها از گسترش فقه و کلام حنفی شد:
گویند اسماعیل پسر احمد سامانی، (۲۷۹ - ۲۹۵ ق / ۸۹۲ - ۹۰۷ م)، عالمان سمرقند و بخارا و شهرهای دیگر فرارود را گردآورد و آنها را فرمان داد تا عقیده جزمی اهل تسنن را دربرابر گسترش الحاد بپراکنند. آنان از ابوالقاسم حکیم سمرقندی، (۳۴۲ - ۹۵۳م)، دانشمندی حنفی که گرایشهای صوفیانه داشت و چندی بعد قاضی سمرقند شد، خواستند تا رسالهای درباره این مذهب راستین بنویسد و چون رساله پایان یافت، عالمان و امیر سامانی آن را تأیید کردند. این اعتقادنامه معروف که به «السوادالاعظم» شهرت یافت در روزگار سامانیان به گونه کتابی درآمد که با پرسش و پاسخ، مطلبهایی را آموزش میدهد و بعدها در روزگار سامانیان به زبان فارسی نیز برگردانده شد.
چیز دیگری که به بخارا مزیت میبخشید، رواج طریقههای تصوف در آن بود که میتوان از چهار طریقه نقشبندیه، قادریه، کبراویه و یساویه نام برد. وقتی شما همچون توریست به شهر بخارا بروید، حتماً راهنما به شما از هفت پیر بخارا صحبت میکند و شما را به مرقد محمد بهاءالدین نقشبند بخاری میبرد. وی از بزرگان و بنیانگذاران طریقت نقشبندیه است.
گفته میشود که بخارا در سدههای میانه ۳۶۰ مسجد و ۱۱۳ مدرسه دینی داشته است که طلبههای بسیاری از سراسر آسیای مرکزی و ایران در آنها درس دینی میآموختهاند. ضربالمثلی نیز از آن سدهها به یادگار مانده است که میگوید: «خورشید بر بخارا نمیتابد، بخارا است که بر خورشید میتابد» (احمدرشید،۱۳۸۷).
درباره مدارس بخارا میگویند که وقتی خواجه نظامالملک میخواست مدرسه معروف نظامیه بغداد را تأسیس کند، بنا بر برخی روایات آن را به تقلید از مدارس بخارا تأسیس کرد، هرچند برخیها به تقلید از مدارس بلخ گفتهاند.
گفته میشود بخارا حتی پس از آنکه در سال ۱۸۶۸ به تحتالحمایگی روسیه درآمد، هنوز ۱۰۰ باب مدرسه دینی داشت که تقریباَ ۱۰۰۰۰ دانشجو در آن مصروف تحصیل بودند. علمای افغانستان نیز تا آن زمان بیشتر در بخارا تحصیل میکردند.
تبدیل ماوراءالنهر به مرجع حنفیگری
اگر تثبیت حنفیت در ماوراءالنهر را کار سامانیان بدانیم، تبدیل ماوراءالنهر به مرجع حنفیگری اما کار قراخانیان و سلجوقیان است.
یکی از تحولات مهمی که در عصر قراخانیان اتفاق میافتد، «بالاگرفتن قدرت و نفوذ علماء و کاستهشدن از جایگاه دبیران و ادبا است.» علت اینکه علما در این عصر قدرت واقعی شهرها را به دست میآورند این است که ترکان هنوز شیوه زندگی بیابانگردی داشتند و ترجیح میدادند که در بیابانها اردو بزنند به جای اینکه در شهرها دربار ایجاد کنند. این شیوهی زندگی قراخانیان باعث گردیده بود که خلأ قدرتی را که پس از فروپاشی سامانیان در شهرها به وجود آمده بود، روحانیان پرکنند. با افزایش قدرت و نفوذ علما و روحانیان در عصر قراخانیان، تعداد مساجد، مدارس دینی و بناهای مذهبی نیز در ماوراءالنهر افزایش مییابد. در این دوره حتی در قراء و قصبات نیز مساجد جامع ایجاد میگردد.
«نرشخی» از قرائی یاد کرده که دارای مسجد جامع بودهاند.
نتیجه نفوذ علما و تاسیس انبوه مدارس دینی و بناهای مذهبی این میشود که بخارا در دوره قراخانیان به مرکز تعلیم مذهب حنفی شهرت پیدا کند و طلاب علم از سراسر آسیای میانه و خراسان برای آموزش علوم متداوله زمان به مدارس آن شهر بروند.
پس از قراخانیان، دودمان دیگری که تلاش کردند بخارا را به حیث مرکز اصلی فقاهت و کلام حنفی در سراسر جهان اسلام معرفی کنند، سلجوقیان بودند.
درباره سلجوقیان چیزی که مسلم است این است که اینها تعصب شدیدی به مذهب حنفی داشتند و در هر سرزمینی که گام میگذاشتند، دو کار را انجام میدادند: یکی از مذهب حنفی و مکتب کلامی ماتریدیه حمایت میکردند و دیگر اینکه از علمای حنفی ماوراءالنهری.
مادلونگ در مقالهی «ترکها و اشاعه ماتریدیه» به صورت مفصل، تعداد زیادی از فقیهان حنفی شرقیالاصل خصوصاً ماوراءالنهری را که در عصر سلجوقیان به شهرت رسیدند و از حمایت دستگاه سیاسی برخوردار بودند، نام میبرد و فهرست میکند.
حمله روسها و فروپاشی مرجعیت بخارا
اما آخرین ضربه مهلک بر پیکر بخارا، حمله بلشویکها به آن شهر بود. حمله بلشویکها به بخارا نهتنها امارت معروف بخار را برای همیشه برانداخت، بلکه به مرجعیت دینی آن حوزه نیز نقطه پایان گذاشت. هرچند بلشویکها هنگامی که تازه در ۱۹۱۷ در سنپترزبورگ به قدرت رسیده بودند اعلام کرده بودند که به تمام ملیتها حق تعیین سرنوشت اعطا میکنند، اما سیاستهایی که در آسیای میانه رویدست گرفتند بهشدت سرکوبگرانه بود.
نخستین چیزی که بلشویکها در آسیای میانه سرکوب کردند، پدیده دین و بهویژه اسلام بود. «مساجد تعطیل و به کارگاه تبدیل شدند؛ مراسم و مناسک عبادی مسلمانان قدغن شد؛ زنان از پوشیدن حجاب منع شدند و کودکان اجازه خواندن قرآن نیافتند». احمد رشید، نویسنده معروف پاکستانی در پیوند با سیاستهای سرکوبگرانه بلشویکها در برابر اسلام، آمار جالبی ارائه میکند. او میگوید: «درحالیکه در سال ۱۹۱۷ بیست هزار باب مسجد در امپراطوری روسیه وجود داشت، در سال ۱۹۲۹ کمتر از چهارهزار باب فعال بودند. در سال ۱۹۳۵ فقط شصت باب مسجد در ازبکستان، چهار باب در ترکمنستان و بیست باب در قراقستان باقی مانده بودند» (رشید، ۱۳۸۷، ۵۶). این درحالی است که فعالیت مدارس دینی کلاً ممنوع شده بود و فقط دو مدرسه در تاشکند و بخارا وجود داشت که آموزههای اسلام و شوروی را یکجا تدریس میکرد.
با اینهمه، احمد رشید از پدیدهای به نام «اسلام زیرزمینی در شوروی» یاد میکند و میگوید در سال ۱۹۴۵، ششصد مسجد ثبتنامشده در ازبکستان و در سال ۱۹۶۰ تقریباَ ششهزار ملای غیررسمی در تاجیکستان فعالیت داشتند و مردم درحالیکه در روزهای تعطیل کمونیستی وانمود میکردند گشتوگذار میروند ولی به زیارتها میرفتند. آنها زیارتگاه، مسجد و مدرسههایی ساخته بودند و مخفیانه آموزههای دینی را به همدیگر تدریس میکردند.
یکی از پیامدهای اشغال آسیای میانه توسط بلشویکها این بود که برای هفتدهه روابط آن منطقه را با سایر کشورهای اسلامی قطع کرد و بدین طریق مرجعیت بخارا فروپاشید و احناف منطقه به سمت دیوبند رفتند.
ویژگیهای مکتب بلخ و بخارا
1- مخالفت با تکفیر: یکی از مواردی که باعث گردیده است که اهل حدیث، نصگرایان و ظاهرگرایان، علمای بلخ را مرجئی بخوانند، تعریف آنان از ایمان است. علمای بلخ، به تبعیت از ابوحنیفه(ره)، ایمان را عبارت از اقرار و تصدیق قلبی دانسته و عمل را داخل ایمان نمیدانند. به باور آنان، به محض اینکه کسی که شهادتین را ادا کند، مومن و مسلمان محسوب گردیده و نمیتوان او را به خاطر انجام ندادن تکالیف شرعی، تکفیر کرد.
سه کتاب کلامی که در میان احناف بلخ و ماوراءالنهر دست بهدست میگردیده است، یکی فقهالابسط ابومطیع بلخی، دومی العالم والمتعلم ابومقاتل سمرقندی، و سوم نیز رسالهی منسوب به امام ابوحنیفه به نام «نامه به عثمان بتی» بوده است که توسط نصیر بنیحیی بلخی به بلخ آورده میشود. شما وقتی هر سه این کتابهای کلامی را مرور کنید، مینگرید که در آنها ایمان به محض ادای شهادتین فروکاسته شده و عمل جزئی از ایمان تلقی نگردیده است.
ابومطیع بلخی در کتاب فقهالابسط از امام ابوحنیفه نقل میکند که گفته است: «تازهمسلمان در قلمرو کفر اگر قرآن نداند و یا از فرایض دینی بیخبر باشد، به صرف ادای شهادت مومن است.»
2- سعهی صدر: از دیگر ویژگیهای مکتب بلخ و بخار، سعهی صدر آن است. مثلاً یکی از چهرههای این مکتب، ابوعصمه نوح بنابیمریم بود که قاضی مرو بود. او در نزد امام ابوحنیفه درس خوانده و حضرت امام در هنگام انتصاب او به حیث قاضی، نصیحتنامهای نیز برایش نوشته است. سعهی صدر او به اندازهای بود که حدیثی را نقل میکند که بر بنیاد آن اگر کسی قرآن را بدونِ اعراب میخواند نیز ثواب میبرد.
3- جهتگیری به سمت غفران: یکی از مواردی که نشان میدهد برخورد علمای بلخ سهلگیرانه بوده است، این است که اصحاب این مکتب در «مبحث وعد و وعید» به سمت غفران جهتگیری کردهاند. بحث وعد و وعید که یکی از مباحث مهم کلامی است که در آن میان مرجئه و احناف عدلگرا با معتزلیون اختلاف وجود دارد. معتزلیها در بحث وعد و وعید معتقد بودند عدالت خداوند ایجاب میکند که در آخرت نیکوکاران را پاداش و گنهگاران را سزا دهد و این پاداش و سزا استحقاق خود انسان است، نه مبحثی مسئلهی فضل و منت باری تعالی.
آنها با التزام به این اصل، معتقدند که:
مرتکب کبیره اگر بدون توبه بمیرد، جایش برای همیشه دوزخ است. آنها از این نظریه حتی مسئله احباط و تکفیر را نیز استنباط کردند و گفتند اگر میان اعمال خوب و بد انسانها توازن برقرار نباشد و گناهانش بیشتر باشد، آنچه افزونتر است کمتر را از میان میبرد.
در مسئلهی بخشش نیز معتزله معتقدند که خداوند اهل کبایر را بدون توبه نمیبخشد. آنها همچنان بر بنیاد همین نظریه، منکر شفاعت پیامبران و نیکوکاراناند.
علمای بلخ در بحث وعد و وعید، نیز به سمت غفران جهتگیری میکنند، اما اباحهگری را توصیه و ترویج نمیکنند. مثلاً در عقاید نسفیه آمده است که خداوند، به جز شرک، بقیه گناهان را – اعم از کبیره و صغیره- اگر بخواهد میبخشد. همچنان معتقدند که شفاعت انبیا و اولیا در روز قیامت برای گناهکاران، حق است. آنها همچنان میگویند که اصحاب کبیره حتی اگر بدون توبه بمیرند، برای همیشه در دوزخ نمیمانند.
4- عرق ملی ایرانی: در بحث پاسداری از زبان پارسی، نظریهای که خیلی شایع است این است که فردوسی باعث زندهنگهداری و احیای این زبان شد. در اینکه فردوسی با آفرینش شاهنامه، خدمت بزرگ و بینظیری به زبان فارسی کرد، تردیدی نیست، اما چیزی را که نباید فراموش کرد این است که علمای بلخ و مضافاتش نیز در پاسداری از زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در برابر تعصب اموی نقش سترگی داشتهاند. همه چیز از آن فتوای معروف امام ابوحنیفه(رح) آغاز شد که گفته بود گزاردن نماز به فارسی روا است. این فتوا را نهتنها مردم بخارا جدی گرفتند و نماز به فارسی گزاردند، بلکه پس از آن علمای احناف خراسان و ماوراءالنهر در هر زمینهای به طرفداری از زبان فارسی در برابر جنبش تعریب بپا خاستند. در بلخ، حدیث منسوب به پیامبر در میان مردم دست به دست میشد که بر بنیاد آن گفته میشد که زبان فارسی دری، زبان اهل بهشت است. در بخارا، ضمن آنکه مردم نماز به فارسی گزاردند، علمای آن دیار نیز در پاسخ پرسش یکی از امرای سامانی که مبنی بر اینکه آیا ترجمه قرآن به فارسی روا است یا خیر، به طرفداری از این زبان چند دلیل آوردند که در یکی از آن دلایل به صراحت، زبان فارسی زبان انبیا و پیامبران پیش از اسلام خوانده شده و مقدس انگاشته شده است. شما متن آن استفتاء و جواب علمای ماوراءالنهر را در مقدمه ترجمه فارسی تفسیر طبری میتوانید بیابید. در سمرقند، نخستین اعتقادنامه اهل سنت و جماعت به فارسی نگاشته شد. آن اعتقادنامه، همان کتاب «السوادالاعظم» است که به درخواست امیر نوح سامانی، توسط حکیم سمرقندی نگاشته شده است. این کتاب با دومتن عربی و فارسی منتشر گردیده و در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.
البته علمای آن دوره، تنها از زبان فارسی حمایت نکردند، بلکه حتی کوشیدند با استفاده از روایاتی از قبل موجود، برای سرزمینهایشان نیز نوعی تقدس بتراشند. مثلاً مقاتل بنحیان، نخستین مفسر قرآن در بلخ، در تفسیر 18 سورهی مومنون، گهن/جیحون، رودخانه بلخ، یکی از پنج دریایی میداند که از بهشت به سمت زمین جاری شده و در آخرالزمان دوباره به آسمان برخواهد گشت. مقاتل بنحیان نهتنها برای رودخانه بلخ جنبه قدسی و آسمانی تراشیده است، بلکه به قول «یوزف فن اس» (اسلامشناس آلمانی) برای نخستینبار نام ایرانی او را جایگزین نام یونانیاش که اکسوس بود نیز کرده است. احادیث بسیار زیادی همچنان در قداست بلخ، بخارا، مرو و هرات و نیشابور در میان مردمان این استانها نقل میشده است که اکثراً اسناد ضعیف دارند و در زمره مجعولات شمرده میشوند. مثلاً ابوعصمه نوح بن ابیمریم که قاضی مرو و از شاگردان امام ابوحنیفه بود، روایات بسیاری در ستایش شهرهای خراسان، از جمله مرو دارد که اسنادش را از طریق حضرت علی کرمالله وجهه به پیامبر میرساند.
آنچه از این موارد میتوان دریافت این است که پاسداری از هویت ملی در برابر تعصب عربی امویان یکی از دغدغههای علمای بلخ بوده است. آنها نهتنها در مسائل سیاسی برابریخواه بودند، بلکه دغدغه پاسداری هویت فرهنگی و جغرافیایی خود را نیز داشتند و خالی از عرق ملی نبودند.