| کد مطلب: ۳۹۸۵۳

به نـام قلم

من در زندان مسئول پخش روزنامه بودم. صبح‌‌ها ساعت ۱۰ می‌‌رفتم دم آن پنجره‌ کوچک که ما را از زندانبان‌‌ها جدا می‌‌کرد تا روزنامه‌های اعتماد و اطلاعات را -که تنها روزنامه‌‌های بند نسوان اوین بودند- تحویل بگیرم، ببرم توی بند و پخش‌شان کنم. می‌‌گفتم: «روزنامه، روزنامه دارم، خبرای داغ، خبرای تازه.» و هر چند‌روز یک‌بار، جمله یا کلمه‌ای به آن اضافه می‌‌کردم.

به نـام قلم

من در زندان مسئول پخش روزنامه بودم. صبح‌‌ها ساعت ۱۰ می‌‌رفتم دم آن پنجره‌ کوچک که ما را از زندانبان‌‌ها جدا می‌‌کرد تا روزنامه‌های اعتماد و اطلاعات را -که تنها روزنامه‌‌های بند نسوان اوین بودند- تحویل بگیرم، ببرم توی بند و پخش‌شان کنم. می‌‌گفتم: «روزنامه، روزنامه دارم، خبرای داغ، خبرای تازه.» و هر چند‌روز یک‌بار، جمله یا کلمه‌ای به آن اضافه می‌‌کردم.

روزی که گفتند فردایش اولین جلسه دادگاه من و نیلوفر حامدی است، گفتم: «روزنامه دارم، روزنامه. روزنامه‌‌فروش زندانی، روزنامه‌‌نگاران راهی دادگاه.» و آن روز که به رأی دادگاه بدوی اعتراض زدیم که 7-6 سال زندان برای دو خبرنگار ظلم بزرگی است، موقع پخش روزنامه گفتم: «روزنامه دارم، روزنامه‌فروش در مرحله تجدیدنظر.» هم‌‌بندی‌‌هایم هر روز به این اداهای از سر دلتنگیِ من می‌‌خندیدند. یکی‌‌شان هرصبح که صدایم را می‌شنید، پرده تخت‌اش را کنار می‌زد و می‌‌گفت: «هر صبح با صدای تو از خواب بیدار می‌‌شوم. این تضادِ غمِ زندانی بودن تو و سرخوشی چند دقیقه‌‌ای‌‌ات، آدم را از تخت جدا می‌‌کند.»

یک‌بار، یکی‌‌شان که داشت با همسرش تلفنی حرف می‌‌زد، گوشی را گرفت بالا و گفت: «الهه، همون جمله‌‌هاتو بگو. شوهرم می‌‌خواد بشنوه.» وقتی گفتم، گوشی را داد دستم. مردی اندوهگین پشت خط بود که برای پشت هم کردن کلمات، به زحمت افتاده بود: «دخترم غصه نخوری‌ها... به زودی همینارو کلمه می‌کنی می‌ریزی توی همون روزنامه.» من هم بغض کردم و شمرده گفتم: «به امید اون روز، برای نوشتن من، برای آزادی همسر شما.»

اما سخت‌‌ترین روز پخش روزنامه، روز آخر بود؛ روز اعلام وثیقه: ۱۰ میلیارد تومان برای آزادی موقت، بعد از ۱۷ ماه بلاتکلیفی. آن روز با گریه روزنامه‌‌ها را سر هر میز گذاشتم و این آخرین جمله‌‌ام بود: «روزنامه‌فروش زندانی وثیقه شد.» همان هم‌‌بندی‌ام که همسرش آرزوی آزادی‌‌ام را کرده بود، زد زیر گریه و گفت: «بیشتر از هر چیز دلم برای همین جمله‌هات تنگ می‌شه.» ما آن روز آزاد شدیم و من برای خودم جانشین تعیین کردم: نسیم. گفتم: «تو هم همین جمله‌‌ها‌رو بگو اما زود بیا، تا با هم دوباره قلم بزنیم و به این روزها بخندیم.»

راستش آن روزها من فقط پخش‌‌کننده‌ روزنامه نبودم. من دلم می‌خواست روزنامه‌‌نگار بمانم، حتی در زندان اوین. چون باور داشتم و دارم که قلم، سلاح، پناه و صدای ماست. من روزنامه‌‌نگار بودم؛ وقتی به بیمارستان کسری و بعد سقز، برای نوشتن از خاکسپاری ژینا امینی رفتم. ایستاده در آن مزار، زیر آسمان پرالتهاب کردستان، میان جمعیتی که سوگوار بودند و معترض، فهمیدم که نوشتن فقط شغل نیست، بلکه نوعی مقاومت است و بعد همان گزارش، مسیرم را برای 17 ماه عوض کرد؛ از تحریریه، مستقیم به اوین.

من روز محاکمه در دادگاه انقلاب هم روزنامه‌نگار بودم؛ وقتی روبه‌روی رئیس‌ شعبه ۱۵ ایستادم و دفاعیه‌‌ام را با یک جمله شروع کردم: «به نام قلم»؛ نه از سر شعار، برای زنده نگه داشتن نام روزنامه‌نگاری. آن روز، در میانه‌ سالن دادگاه، دوباره یادم آمد که چرا این راه را شروع کردم. 

و روزی دیگر، در همان اوین، یکشنبه‌روزی بود و تازه روزنامه‌ها را تحویل گرفته بودم که پخش‌شان کنم؛ هنوز برای گفتن آن جمله‌های صبحگاهی داخل بند نشده بودم که گفتند هیئتی آمده‌اند حکم‌تان را بدهند. وقتی وارد اتاق شدم درحالی‌که به روزنامه‌های زیر بغلم اشاره می‌کردم به آن هیئت نگاه کردم و گفتم: «من اینجا هم روزنامه‌نگارم. شما نمی‌تونین اینو ازم بگیرین.» و فکر می‌کنم همین هم شد. 

از روزی که آزاد شدم، آدم‌‌ها توی خیابان بغلم می‌کنند. گاهی فقط اسمم را می‌گویند و اشک می‌ریزند. گاهی فقط نگاهم می‌کنند و لبخند می‌زنند. گاهی هم با لطف بیکران‌شان می‌گویند: «بابت اون روز، بابت اون نوشته، ممنون.» امیدی که توی چشم‌‌های آنهاست، هدیه‌ای به من می‌دهد که هیچ حکم آزادی‌‌ای نمی‌‌توانست بدهد: یادآوری اینکه چرا روزنامه‌‌نگار شدم و چرا باید بمانم.

حالا سه ماهی می‌‌شود که بعد از دو سال و دو ماه کوچِ اجباری از نوشتن، دوباره پشت لپ‌‌تاپ نشسته‌‌ام. دست‌‌هایم کند شده‌اند اما کلمات هنوز پیدایم می‌کنند و بی‌‌اغراق، هر روز به آن روزها فکر می‌‌کنم؛ به اینکه تخیل دوباره نوشتن چطور در زندان نجاتم داد. به اینکه بودن در تحریریه، با تمام زخم‌‌ها و زحمت‌هایش، چطور به جانم، به دست‌هایم برگشت. حالا نسیم سلطان‌بیگی کنارم می‌‌نشیند.

گفته‌اند که باید برگردد زندان. نگاهش می‌کنم و توی ذهنم تکرار می‌شود: «یعنی دوباره می‌رود آنجا؟ دوباره روزنامه پخش می‌کند؟ دوباره همان جمله‌ها؟» اما می‌‌دانم حتی اگر برود، آن صدا، آن جمله‌ها، آن طنز تلخ، آن پنجره‌ کوچک، باز هم امید می‌سازند؛ چون حتی در تاریک‌ترین بندها هم روزنامه‌نگارانی مشغول ساختن کلماتند و هنوز، هنوز، قلم زنده است و زندانی نمی‌شود. کلمات برای تاریکی و سکوت نیستند. روزنامه‌‌نگاری برای روشن‌‌کردن است، نه خاموش‌‌شدن؛ مثل فانوسک‌های دریایی برج‌های دیدبانی که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شوند. 

حالا که دوباره می‌نویسم، بیشتر از همیشه می‌دانم: جای روزنامه‌نگار پشت میز تحریریه است، نه پشت میله‌های زندان و هربار از من بپرسند که چرا روزنامه‌نگار ماندم، فقط یک پاسخ دارم: «چون روزنامه‌‌نگاری نجات‌دهنده است؛ درست مثل فانوسک‌هایی که اگر نباشند، قایق‌های سرگردان روی دریا، راه را گم می‌کنند.»  

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه جامعه
پربازدیدترین
آخرین اخبار