یک شکست محتوم...
درباره محمد مصدق و آشتیناپذیریاش
درباره محمد مصدق و آشتیناپذیریاش
مالک رضایی
کارشناسارشد علومسیاسی
در پایان این نوشته کوتاه، نکتهای را در قالب یک سوال و آنهم به وجه اجمال مطرح میکنم اما پیش از آن، برای اینکه راه را بر هرگونه پیشداوریها و قضاوتها و... ببندم، ناچارم بر این باور خود تصریح کنم که در میان رجال سیاستمدار تاریخ معاصر ایران، دکتر محمد مصدق، نخستوزیر فقید و ملیگرای ایران را در کنار سیاستمدارانی مانند قوامالسلطنه و... همواره و همیشه از شخصیتهای مورد احترام تاریخ معاصر ایران میدانم. هرکدام از اینها تاثیرات سترگ و باشکوهی در تاریخ ایران داشتهاند. اما در عمری که سپری کردهام و آشنایی نسبی و کم و ناچیزی که با علم سیاست بهعنوان کارشناسی کمبضاعت یافتهام، به این باور رسیدهام که در عالم سیاست، نه او و نه هیچکس دیگر را قدیس نپندارم. لیکن با توجه به تبوتابی که تاریخ ایران در مقطع خاص زعامت زندهیاد دکتر مصدق پشت سر نهاده است، خواهناخواه باید بپذیریم که تاثیر گفتمان او در آن مقطع و مقاطع زمانی طولانی بعد از خود، بیش و پیش از هر نامی است، این نام برای همیشه میان مخالفین و موافقین او زنده مانده است و در واپسین روزهای گرمترین ماه سال ایران، همیشه زنده میشود.
این نام بهقدری زنده ماند که حتی بعد از او هم برای شاه تا پایان عمر خود به کابوسی تبدیل شد و پشت دست خود را داغ کرد که بعد از آن هرگز به زیر بار زعامت کسی در پست نخستوزیری نرود که سرش به تنش بیارزد. حتی زاهدی را هم که نکند روزی ادعای تاجبخشی داشته باشد، تحمل نکرد و علی امینی را که سودای زعامت رفورم در سر میپرورانید، برکنار کرد و تماماً نامهایی را ترجیح داد که ترجیعبند القابشان، «غلام خانهزاد» بود. بار تحقیر و تخفیفی که در این لقب نهفته بود، بهوضوح نشان میدهد که از قنداق آن بچه، قرار نبود شخصیتی بیرون آید که شایسته نام و نشانی باشد. صاحبان آن القاب، خود در دستبوسی شاه، به داشتن چنین القابی افتخار میکردند و در جهت تصاحب چنین نامهایی گوی سبقت را از هم میربودند.
مصدق هیچکدام از اینها نبود. او نهتنها اعتبار نام خود را از دربار جستوجو نمیکرد؛ بلکه اعتبار نام دربار را هم در ذیل نام خود میخواست. او بهمعنای واقعی کلمه، خود را «مصدقالسلطنه» میدانست که اعتبار سلطنت در گروی تصدیق اوست. درعینحال، به لحاظ ویژگیهای فردی و اصل و نسبش در این خواسته، سیاست آشتیجویانهای هم نداشت. نمود عینی چنین خوی و خصلتی در مقابل شاه از او یک شخصیت آشتیناپذیر هم ساخته بود.
«سلطنت بدون حکومت» و کاملاً تشریفاتی و عاری از هر گونه نمود بیرونی و درونی، حداکثر امتیازی بود که او برای شاه نسبتاً جوان و خام قائل بود و در این خواسته، گهگاهی حتی از تحقیر و تخفیف شاه و خانوادهاش هم ابایی نداشت؛ با علاقهمندی خاصی که به چنین بازیها و خودنشاندادنها داشت، گاهی دست به کارهای خبرساز هم میزد. چنین تمایلات و روحیهای شاید در آن مقطع ره به جایی میبرد، چنانچه او سایر ادوات و متغیرهای لازم را برای خود تدارک میدید؛ اما او در یک جبهه نمیجنگید. به لحاظ باورهای سکولاریستی خود با روحانیت و در رأس آن کاشانی و... مسئله داشت. به لحاظ منافع ملی ایران، با انگلستان مسئله داشت. به لحاظ سیاستهای «موازنه عدمی» با آمریکا مسئله داشت. به لحاظ ویژگیهای ملی و گریز از هرگونه مماشات با کمونیسم، با شوروی تازه بهدورانرسیده مسئله داشت. به لحاظ افکار مدرن و دانشآموختگی خود با خیلی از باورهای اقشار سنتی ایران، مسئله داشت و به لحاظ فقدان پایگاه قوی تحصیلکردگی جامعه در حد و اندازه نهچندان مطلوبی که آمار باسوادان و تحصیلکردگان جامعه در حول و حوش حداکثر 10 درصد جامعه در آن مقطع از آن حکایت میکند؛ فاقد آرای کافی
و سمپاتهای مطلوب و پایگاه اجتماعی مطمئن در جامعه بود. اگر چنین نبود، یک جامعه پایدار با بدنهای قوی از پایگاه فکری، اجازه نمیداد که در قبل از ظهر یک روز برای او شعار «زندهباد» و بعداز ظهرش، شعار «مردهباد» سر دهند.
در کنار همهی این عوامل، روحیهی مماشاتناپذیر و آشتیناپذیر او، راه هرگونه پراگماتیسم و عملگرایی او را برای رخنه در دل هرکدام از این مخالفین درونی و بیرونی هم بسته بود و از او شخصیتی ساخته بود که در داخل و خارج ایران، همه از او نگران بودند و با قوام او آیندهای را برای خود نمیدیدند. تقریباً هر کسی از ظن خود به این نتیجه رسیده بود که «مصدق خطرناک است، باید برود.» آیا در میان اینهمه مخالفتها و سازهای ناساز، شکست، سرنوشت محتوم او نبود؟