پاییز، زمستان و دوباره زمستان...
خیال هر دردی از خود درد دردناکتر است. چه وقتها که از خوف غم در عین غم افتادیم و در پی هستی به عدم فرو رفتیم. این قول درباره هر رنج و دردی صادق باشد، در نسبت با مرگ عزیز چنین نیست. مرگ عزیز کمرشکنتر از خیالش است.

خیال هر دردی از خود درد دردناکتر است. چه وقتها که از خوف غم در عین غم افتادیم و در پی هستی به عدم فرو رفتیم. این قول درباره هر رنج و دردی صادق باشد، در نسبت با مرگ عزیز چنین نیست. مرگ عزیز کمرشکنتر از خیالش است. بارها و بارها بیشتر. فقدان عزیز استیصالی دارد که بعید میدانم در رنج و دردی دیگر در دنیا باشد.
محکوم به اعدام هم تا لحظهای که پاهایش را در هوا تاب میدهد میتواند امید داشته باشد که شاید چند لحظه دیگر پایش به زمین برسد و دوباره طلوع آفتاب را ببیند. همان محکوم به اعدام اگر پاهایش از تاب خوردن بایستد آنکه دل در گرواش دارد دیگر هرگز امیدی در دلش نخواهد داشت؛ امیدی که این پاها دوباره حرکت کنند و آن چشمها باز آسمان را ببینند.
استیصال مرگ چنین است، تا نیامده هنوز میتوان به کورسویی در تاریکی مطلق دل خوش کرد و وقتی که آمد دیگر یک هیچ بزرگ پیش رویت هست؛ همان هیچی که هجدهم پاییزی که گذشت همچون شیر نر خونخوارهای با آن هیبت شوم و دهشتناکش رخ در رخم شد به زمینام زد. تجربه نبودن مریم، خواهرم، عجیبترین و عمیقترین حسی است که همه این نزدیک به چهل سال زندگی تجربه کردم. تازه فهمیدم که تا خرمنت نسوزد احوال خرمن سوخته را نتوان فهمید. سوگ، مواجهه آدمی با هستی را دگرگون میکند. هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز بعد از سوگ دیگر مثل قبلش نیست.
نبودن عزیز خلائی در جان و جهانت بوجود میآورد و هر حسی بعد از آن اول از مجرای آن حفره رد میشود و بعدتر به عمق جانت میرسد. برای همین دیگر هیچ شادیای مثل قبل نیست و البته هیچ غمی. روزها گذشتند و نوروز رسید؛ روزی که نو میشود و زخم را باز میکند، بازتر. بعد ازسوگ دیگر بهاری نیست. همه فصلها زمستان است.