همچون شهاب ثاقب
چه بسیار درد و رنجهایی که فکر به آنها بسا بدتر و وحشتناکتر از وقوعشان بوده، اما سوگ نه. سوگ همچون شهابی ثاقب به قلب آدم میزند. به جان و روحش.
سوگ تجربه عجیبی است. از آن دست تجربهها که تا «خرمنت نسوزد احوال ما ندانی». چه بسیار درد و رنجهایی که فکر به آنها بسا بدتر و وحشتناکتر از وقوعشان بوده، اما سوگ نه. سوگ همچون شهابی ثاقب به قلب آدم میزند. به جان و روحش. خاصه اگر مرگ ناگهانی باشد، و خاصهتر مرگ زودرس. درست است، هیچ مرگی زودرس نیست که هرچقدر هم دیر و زود داشته باشد، قطعیت خواهد داشت. مرگ زودرس قراری است که آدمیان در هر زمان و مکان با خود میگذاشتند و میگذارند.
مرگ آدمی که عمری از روزگار گرفته، آردش را ریخته و الکش را آویخته، یک حکایت است، مرگ جوانی که هیچ ندیده هنوز، حکایتی دیگر. عزیز در هر سنی باشد و هر شرایطی داشته باشد، عزیز است، این را همه میدانیم و میفهمیم، بحث بر سر احساسات و عواطفی است که بعد از درگذشت عزیزی بر ما مستولی میشود.
باری، در فقدان عزیزی بیتوجه به اینکه در چه سنی باشد و چگونه مرده باشد، حتماً اندوهی ما را فرا خواهد گرفت. اندوه هرگز. هرگز که جمع نه با ابدیت است. اندوه هرگز ندیدن، هرگز نشنیدن، هرگز در آغوش نگرفتن. اندوه را چاره نیست. هرچه پیشتر الفتی در میان بوده باشد به هنگام وداع ابدی این اندوه عمیقتر و طویلتر خواهد بود. پس از مرگ عزیز، حسهای دیگری هم مستولی خواهد شد که بعضی از آنها چارهپذیرند. چارهپذیرند به شرط آنکه پیش از مرگ با آن مواجه و به آن اندیشیده باشیم.
پشیمانی را یکی از مهمترین حسهایی برشمردند که بعد از مرگ عزیزی آن را احساس خواهیم کرد. پشیمانی ناشی از بیاخلاقیهاییست که با آنکه رفته، در زمان حیاتش داشتیم. بسته به نوع تعاملی که با او داشتیم و شدت اخلاقی/ غیراخلاقی زیستمان با فرد از دست رفته این پشیمانی دارای درجات متفاوتی خواهد بود. اگر پیش از جدایی همیشگی به این باور رسیده باشیم که بالاخره روزی این اتفاق خواهد افتاد و گریزناپذیری مرگ را درک کرده باشیم و کمی هم به این بیندیشیم که هر رفتار ناصوابی در حق عزیزی پس از مرگش همچون شلاقی به صورتمان خواهد خورد، حتماً که در کردار و گفتارمان تاثیر خواهد گذاشت.
چنان رفتار خواهیم کرد که بعدتر کمتر پشیمانی را داشته باشیم. هرچند که هرچه هم کرده باشیم داغ رفتن هر حسی را عمیقتر و بزرگتر خواهد کرد. اگر در زمان حیات عزیزی بیمهری ناچیزی در حقش کردیم، سلامش را جواب ندادیم، خواستهای را اجابت نکردیم، وقتی که دیگر نباشد همان چیز ناچیز همچون آواری روی سر آدم خراب میشود و در آوارهای پشیمانیای که هیچ چاره ندارد دفنت خواهد کرد.
حسرت را در کنار پشیمانی و اندوه از قویترین حسهایی برشمردند که پس از مرگ عزیزی بر آدمی سیطره پیدا میکند. حسرت لحظات خوشی که میشد با آنکه دیگر نیست داشت. حسرت اینکه دیگر کار از دست شده است؛ دیگر هیچ قدرتی، مطلقاً هیچ قدرت قابل تصوری نمیتواند ثانیهای تو را به گذشته بازگرداند و جبران مافات کند.
همه اینها را هزاران بار خوانده و شنیده باشیم و برای آن آماده شویم، باز هم به وقت مواجهه با هیمنۀ مرگ، دست و پای خود را گم میکنیم. چون جانوری ضعیفجثه میشویم در برابر شیر نر خونخوارهای. برای همین بود که حتی مولانا با آن روح کبیر میگفت: «دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد». مولانا هم مرگ را دردی بیدرمان میدانست. خاصه آنکه مرگ آنکس را بگیرد که هنوز هزار زندگی نکرده داشته باشد. آنوقت است که هجمه حسرت نهفقط از بابت لحظات خوشی که تو از دست دادی که حسرت آن لحظاتی که دیگر متوفی تجربهاش نخواهد کرد هم تا عمق وجودت را میسوزاند.
اینکه اگر روزگار مهربانتر بود، یا کمتر غدّار، او هم میشد که پیر شود. که میشد او هم فلان جا برود و بهمان کار را کند. به این فکر میکنی کهای کاش دنیا حقیقتاً روال و برنامهای داشت. همه به عدالت از نعمت زندگی، اگر بتوان نامش را نعمت گذاشت البته، بهره میبردند. به این فکر میکنی که ایکاش همه آدمیان این امکان را داشتند که زمین سوخته تحویل بدهند. زمین سوخته یعنی به هنگام مرگشان، دیگر کار و خوشی نکرده نداشته باشند. افسوس که دنیا چنین نیست. سازوکارش قاعده ندارد. لااقل عقل ما قد نمیدهد که سازوکاری داشته باشد. ما هم غیر تسلیم و رضا چارهای نداریم. باید تن بدهیم به این شهاب ثاقب تا روزی که شهاب ثاقب مرگ خودمان هم بر جان بازماندگانمان بنشیند.