پلیس و وضعیت همیشه اضطراری
همه جای دنیا معضل ارتباط نیروهای امنیتی با مردم وجود دارد. بخش عمده این معضل به دلیل ماهیت خشن این شغل و سروکار داشتن مدام با آدمهای خشن است. گویی الگوی برخورد پلیس با متهمان خشن در همه دیگر برخوردها تعمیم پیدا میکند. مورد کشور ما ویژهتر است.
رشته علوم سیاسی از آن دست رشتههای علوم انسانی بود (نمیدانم هنوز هم هست یا نه؟) که برای بسیاری از مستخدمین دولت جذابیت زیادی داشت. بیست سال پیش، دوران کارشناسی علوم سیاسی، بسیاری از همدورهایهایمان کارمند شهرداری، استانداری، قوه قضائیه و از این دست ادارات بودند که به انگیزه ارتقای سازمانی و مزیتهایی که برایشان داشت مشغول تحصیل شده بودند. چند تن از آنها هم پلیس بودند و مشغول در نیروی انتظامی.
با یکی از آنها که گروهبان یگان ویژه بود دوستی که نه یک رابطه مصلحتاندیشانه پیدا کرده بودم. قرارداد نانوشته ما این بود که من تحقیقهای کلاسیاش را مینوشتم و او روزهایی که برق شیراز در ورزشگاه حافظیه بازی داشت من و رفقایم را از درِ جایگاه ویژه که مسئول امنیتش با او بود رد میکرد. 88 شد و همه مناسبات و حتی دوستیها، متاثر از آن روزها. در اوج شلوغیها آن روزها، دو حرف، گروهبانِ همکلاسی به من گفت که هرگز فراموش نکردم. اولین حرفش پیشنهاد این بود که اگر خواستی میتوانم در این وضعیت متلاطم اسپری فلفل برایت بیاورم و در آمار نرود. حرف دیگرش درباره یکی دیگر از بچههای کلاس بود.
پسری تودار که همشهری این گروهبان دانشجو بود و هرگز به زبان و گویش آنها صحبت نمیکرد. در حلقه آنها نبود و حتی وقتی آنها با زبان محلی با او سخن میگفتند او به زبان فارسی جواب میداد. گروهبان در آن روزهای سخت و سیاه به من گفت: «چند روز پیش فلانی را در خیابان دیدم، میخواستم تلافی همه این روزهایی که حرص من را درآورده، دربیاورم، به سربازم گفتم برو بیارش و به بهانه حضورش در اعتراضات حسابی از خجالتش دربیایم که شانس یارش بود یهو غیبش زد». با گروهبان برای همیشه قطع رابطه کردم، نه چون میخواستم تصمیم اخلاقی بگیرم، آن را که میخواست از خجالتش دربیاید برایم خیلی عزیز بود.
فارغ از وجه شخصی آن مواجهه با یک گروهبان که بهواسطه شغلش قدرت ویژهای نسبت به دیگر افراد جامعه پیدا کرده بود، به این فکر میکردم که چطور یک شغل و حرفه برای آدمی میتواند چنین قدرت بیحد و مهارنشدهای پیدا کند؟ وضعیت اضطراری آن روزها و تعطیل شدن قانون کمی امیدوارم میکرد که این قدرت ویژه و بدون پاسخگویی به محض تمام شدن وضعیت اضطرار، مهارشدهتر خواهد شد. بیست سال بعد دوباره یاد آن قدرت مهارنشده افتادهام؛ قدرتی که انگار هر روز بیشتر و مسئولیتش کمتر شده است.
سی چهل روز گذشته تلخترین تصاویر وایرالشده از ایران مربوط به نیروی انتظامی بوده، دخترک نوجوانی برای نداشتن حجاب آنچنان مورد حمله قرار گرفت، پای آن مامور روی گردن کودکی مهاجر سنگینی میکرد و مامور به التماسها و عموعمو گفتنهایش هیچ گوش نمیکرد، زنی دیگر انگار به اشتباه تیر خورده است و آخرین خبر هم که آن جوان متهم لاهیجانی و آن تصاویر دلخراش.
همه جای دنیا معضل ارتباط نیروهای امنیتی با مردم وجود دارد. بخش عمده این معضل به دلیل ماهیت خشن این شغل و سروکار داشتن مدام با آدمهای خشن است. گویی الگوی برخورد پلیس با متهمان خشن در همه دیگر برخوردها تعمیم پیدا میکند. مورد کشور ما ویژهتر است.
در این سالها، فضای امنیتی و پلیسی بارها تکرار شده است؛ 88، 96، 98 و 1401. تداوم شرایط اضطراری انگار که مناسبات حاکم بر آن شرایط را در همه دیگر شرایط حکمران کرده است و قوانین وضعیت اضطرار بر همه اوقات غلبه کرده است. وضعیت اضطرار همان وضعیتی است که آن همکلاسی گروهبان میخواست حرصش را میان شلوغیها خالی کند و برای من اسپری فلفل هدیه بیاورد. وضعیتی که ساختار سیاسی شأن و جایگاه ویژهای برای نیروهای امنیتی/نظامی قائل میشود.
به قول آن سخن معروف قدرت بدون پاسخگویی و مسئولیت دست مسیح هم باشد به فساد کشیده میشود. تکلیف ما آدمهای معمولی که روشن است. هیچ فرقی نمیکند چه کسی لباس نیروی انتظامی به تن کند، مادامی که ساختار سیاسی روشن نکند در وضعیت اضطرار نیستیم، مادامی که حتی برای وضعیت اضطرار هم دستورالعملها و قوانین دائماً خم نشوند چنین رفتارهایی هر روز بیشتر خواهیم دید. فرستادن هیئت ویژه از سوی دولت به لاهیجان و واکاوی این اتفاق و تنبیه مسببانش حتماً که اتفاقی خوب است اما برای تکرار نشدن چنین رفتارهایی باید کار ریشهای از همین تهران کرد.