| کد مطلب: ۱۸۶۵۳

به بهانه بیست‌‌وچهارمین سال‌مرگ احمد شاملو

«نه» به ابتذال در تقلای زندگی نحس

امروز بیست‌و‌چهارمین سال‌مرگ احمد شاملوست که اگرچه بیشتر به عنوان شاعر شناخته می‌شود اما نویسنده، روزنامه‌نگار، مترجم، فرهنگ‌نویس، فعال مدنی و از دبیران پیشین کانون نویسندگان ایران بود و حتی منتقدان آرای او مسحور سخن اویند و هنری که در زبان و ادبیات داشت و چه نیکو این دو را جدا از هم پیش می‌برد.

 در «کتاب هفته» و «کتاب جمعه» بیشتر دل‌مشغول زبان است و در ترجمۀ «دن آرام» هم می‌خواهد قابلیت‌های زبان فارسی را شکوفاتر کند و بشناساند و از شاملوی شاعر فاصله می‌گیرد. اما چرا با تأکید بر زبان فارسی شروع کردم؟ چون به معنی مصطلح امروز شاعری ایران‌گرا نبود و به طریق اولی عنوان «شاعر ملی» براو نمی‌نشیند اما در ذهن دوست‌داران از هر شاعر دیگری ایران‌گرا‌تر و ملی‌تر نشسته است.

راز این امر زبان فارسی است. احسان یار‌شاطر گفته بود «وطن من زبان فارسی است» و این‌گونه بر حس دهه‌ها دوری از ایران غلبه می‌کرد. پس اگر شاملویی که ایران‌ستا و ناسیونالیست نبود این همه ایرانی و ملی جلوه کرده به خاطر زبان فارسی است و رنجی است که برای ارتقای زبان متحمل شد. آن قدر از شعر او گفته‌اند و غرق مفاهیم و زیبایی‌ها و موسیقی درونی آن شده‌ایم که نقش و همت او در قبال خود زبان را از یاد برده‌ایم.

حال آن که در «دن آرام» کوشیده زبانی بالنده‌تر را عرضه کند و دریغا که خود نبود تا انتشار آن را ببیند. اینها را نوشتم چون در این سال‌ها کسانی به او انگ ضد ملی هم وارد کرده‌اند و بازار اتهام به او داغ شده و از جمله این که «در نوجوانی برای آلمان‌ها جاسوسی می‌کرده» و انگار نه انگار که بسیار کسان جز او نیز از شدت نفرت از روسیۀ تزاری و انگلستان و دخالت‌های این دو خاصه اولی که بخش‌هایی از میهن را هم جدا کرده بود خام‌دستانه به آلمان‌ها دل‌بسته بودند.  

همان‌گونه که بعد از روی کار آمدن لنین در پی انقلاب در روسیه و تشکیل اتحاد شوروی، ملک‌الشعرای بهار و عارف قزوینی در وصف او نوشتند و او را «فرشتۀ رحمت: لقب دادند.  بهار حتی نوشته بود: دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هرکدام یک سر ریسمان را گرفته می‌کشیدند و آن بدبخت در آن میان تقلا می‌کرد، آنگاه یکی از آن دو خصم، یک سر ریسمان را‌‌‌‌ رها کرد و گفت: ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را‌‌‌‌رها کرده «لنین» است.

 شاملو اما هیچ‌گاه لنین را نستوده و اگر سروده برای مرتضی کیوان و مهدی رضایی و وارطان سالاخیان بوده که تقدیر و صله‌ای بر آنها مترتب نبوده است.

بیهوده نیست که دکتر شفیعی‌کدکنی که تعبیر تند «فرزند زنازاده شعر فارسی» را به طعنه برای شاملو به کار برده تصریح می‌کند شاملو در زمره معدود شاعرانی است که هیچ شعر مبتذلی ندارد و بر این «هیچ» تأکید دارد و اهمیت این سخن را هنگامی درمی‌یابیم که در فهرست او بزرگان شعر کلاسیک هم شعر مبتذل داشته‌اند. از این رو اگر به شاملو احترام می‌گذاریم به خاطر دوری و حساسیت او در قبال ابتذال است و «رعایت انسان».

این‌گونه است که می‌توان گفت نزد او هیچ ارزشی بالاتر از انسان و انسانی زیستن متصور نبود و هیچ مفهومی مطرودتر و مطعون‌تر از ابتذال نبود.  ۳۰آبان ۱۳۴۲ خورشیدی برای آیدا می‌نویسد: «آیدای من! من مظلوم واقع شده بودم. زندگی به من ظلم کرده بود. زندگیِ مهمل و نحسی که تا امروز داشته‌ام، شایستۀ من نبود. من خود را به گروهی واگذاشته بودم و اینان تصور می‌کردند قدر من تا به همین پایه است. وقت آن رسیده است که جامعه حق مرا به من باز دهد و این کار آغاز شده است. اندکی دیر شده اما من از آن ناراضی نیستم... فردایی می‌رسد که تو نام مرا به دنبال خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود...» رنج از وهن انسان و ابتذال او را به ورطه نومیدی نکشاند و حضور و همراهی مستمر آیدا هم سبب شد نه در غربت که در ایران و نه گُم‌نام و کم‌نام که در اوج شهرت از دنیا برود چراکه قدر خود را دانست و وهن آدمی را برنتافت و هرگز، هرگز تن به ابتذال نداد و امیدوارانه گفت:

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل، افسانه‌ای است

و قلب

برای زندگی بس است...

 

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی