دام جنگ سرد
نقد یک مقایسه تکراری از سوی سیاستمداران آمریکا برای تحلیل چالشهای بینالمللی
نقد یک مقایسه تکراری از سوی سیاستمداران آمریکا برای تحلیل چالشهای بینالمللی
جاستین وینوکور
پژوهشگر تاریخ در دانشگاه هاروارد
سیاستمداران و ناظران ایالات متحده وقتی نیاز به راهنمایی دارند، عادتاً به سراغ جنگ سرد میروند. در میان اتفاقاتش کندوکاو میکنند تا درسی پیدا کنند، از شخصیتهایش توصیه و مشورت میخواهند و ویژگیهایش را با امروز مقایسه میکنند. تاریخ جنگ سرد، چارچوب بحث درباره رویکرد ایالات متحده به دنیا را مشخص میکند. جو بایدن، رئیسجمهور آمریکا اخیراً گفت «لازم نیست جنگ سرد جدیدی در کار باشد.». این حرف مثالی در بالاترین سطح است، از نوعی واکنش ناخودآگاه تحلیلی که تمام اهالی سیاست خارجی را گرفتار خود کرده است.
این وسواس نسبت به جنگ سرد، بیش از این که مفید باشد، دستوپاگیر است. ناهماهنگی بین واقعیتهای امروز و تاریخ جنگ سرد، مانعی در مسیر پیداکردن راهبردی جدید برای آمریکا شده است. برای حدود ۸۰ سال، سیاست ایالات متحده مبتنی بر مزیتش در قدرت اقتصادی، نظامی، فناوری و سیاسی بوده است. این غلبه به ایالات متحده اجازه داد در مواجهه با قدرتهای متحدین که بیش از حد پراکنده شده بودند، بهدنبال تسلیم بیقیدوشرط باشد، در مواجهه با اتحاد جماهیر شوروی که در مسیر صعود اما ویرانشده از جنگ بود، بهدنبال مهار باشد و در افغانستان و عراق به دنبال تغییر رژیم. امروز، سهم ایالات متحده از تولید ناخالص جهانی روبهنزول است، برتریهای نظامیاش در حال کاهش است، برتریاش در فناوری در حال افت است و نفوذ دیپلماتیکش تحلیل میرود و بیشتر تحلیلگران موافقند که واشنگتن بهزودی برای اولین بار پس از جنگ جهانی دوم، با دنیایی چندقطبی مواجه خواهد شد. با این حال آمریکاییها همچنان گرفتار ایدههایی دورانی در حال غروب هستند که در آن، قدرتشان، برتر از همه، حاکم بود.
غلوزنجیر جنگ سرد
تاریخ جنگ سرد به غلوزنجیری تبدیل شده که نحوه ادراک آمریکاییها از جهان را محدود میکند. غلبه این تاریخ بر دانش آمریکاییها از گذشته، فهمشان از درگیری، رویکردشان به مذاکره، نحوه تفکرشان درباره ظرفیتهایشان و حتی نحوه تحلیلشان از مشکلات را دچار انحراف میکند. این اتفاق به این خاطر میافتد که این وضعیت، دامنه گفتوگوها را به احتمالات دورانی غیرعادی و تمامشده، محدود میکند. این چارچوب محدود ارجاع، آنهایی را که بهدنبال یادگیری از دوران جنگ سرد هستند، گمراه میکند و قرنهای الهام تاریخی را از دیدرس آنهایی که قصد دارند، از آن فراتر بروند، خارج میکند. برای مدیریت نظام چندقطبی پیش رو، اهالی سیاست خارجی ایالات متحده باید دورههای پیشتر را مطالعه کنند. باید زمانی را مطالعه کنند که دولتها در تقلای بقا بودهاند، بدون این که مزیتهای قدرتی غالب را داشته باشند. آمریکاییها، اگر خودشان را با شیوههای متفاوت دولتمداری آشنا کنند، ابزارهای مدیریت بهتر آینده چندقطبی را بهدست خواهند آورد.
تقریباً همه کسانی که در حلقههای سیاست خارجی ایالات متحده هستند، جنگ سرد را منبع ارجاعشان برای روابط جهانی میگیرند، چه این تمثیل را بپذیرند چه ردش کنند. نتیجه، گفتوگویی سطحی درباره تاریخ است. دولت بایدن، جنگ سرد را کهنالگوی هماوردی میگیرد و در فرار از نیروی جاذبه این دوران، درمانده است. جیک سالیوان، مشاور امنیت ملی گفته است که ایالات متحده باید ایده «نئوکانتینمنت» یا «مهار جدید» را نپذیرد. او همچنین گفته است «ساختار قدیمی بلوکهای جنگ سرد، انسجام ندارد» و ایالات متحده باید «درسهای جنگ سرد را دریابد و در عین حال این ایده را که منطق آن دوران هنوز کارآیی دارد، رد کند.» آنتونی بلینکن، وزیر خارجه، تأکید کرده است: «فکر نمیکنم [جنگ سرد] بازتابی از واقعیت امروز باشد و از چند جهت هم این موضوع صادق است.» لوید آستین، وزیر دفاع هم اشاره کرده است: «بهدنبال جنگ سرد جدید، ناتوی آسیایی یا منطقهای که به بلوکهای دشمن تقسیم شده باشد، نیستیم.» راهبرد امنیت ملی ۲۰۲۲ تأکید کرد که سیاستگذاران، «دنبال درگیری یا جنگ سرد جدید نیستند.» در جهت مخالف، بلینکن درباره «تلگرام طولانی» (سندی مربوط به ۱۹۴۶، نوشته جرج کینان، دیپلمات آمریکایی که «مهار» را تا جایگاه یک دکترین سیاسی بالا برد) گفته است: «رسماً میتوانید روسیه و پوتین را در آنچه او [کینان] درباره اتحاد جماهیر شوروی گفته است، قرار بدهید.»
در جناح مقابل، مقامات دولت ترامپ هم از تاریخ جنگ سرد بهعنوان سنگ محکشان استفاده میکنند. در سال ۲۰۲۰، مایک پمپئو که آن زمان وزیر خارجه بود، گفت: «اتفاقی که دارد میافتد، نسخه دوم جنگ سرد نیست. چالش مقاومت در مقابل تهدید سیسیپی [حزب کمونیست چین] از بعضی جهات، بدتر از آن زمان است.» راهبرد امنیت ملی ۲۰۱۷ چنین اعلام کرد: «چالشهای امروز برای جوامع آزاد، به همان اندازه جدی هستند، اما» از چالشهای جنگ سرد «متنوعتر هستند.» در ماه آوریل، جان بولتون، مشاور سابق امنیت ملی مدعی شد که ایالات متحده باید برای مقابله با چین، ایران، کرهشمالی و روسیه، نسخه تازهای از اناسسی-۶۸ بنویسد (سندی در وزارت خارجه در ۱۹۵۰ که درخواست تجدید گسترده تسلیحات میکرد).
مورخانی مانند هَل برندز، نایال فرگوسن و امایساروت مدعی شدهاند که ایالات متحده درگیر جنگ سرد جدیدی با چین و روسیه است. تحلیلگرانی مانند فرید زکریا، دیوید ایگنیشس، ادوارد لوس و والتر راسل مید، مکرراً در جستوجوی خرد، مثالهای مربوط به جنگ سرد را حلاجی میکنند. حدود دوسوم کتابها درباره تاریخ، سیاست و روابط بینالملل که عنوان «بهترینهای ۲۰۲۲» را از نیویورکتایمز، وال استریت ژورنال، فایننشالتایمز، فارن افرز و فارنپالیسی گرفتهاند، روی دورانی حین یا پس از جنگ جهانی دوم تمرکز کردهاند، زمانی که ایالات متحدهای با برتری مطلق، از سوی قدرتهای جاهطلب اما ضعیفتر به چالش کشیده میشد.
تصادفی نیست که این سیاستگذاران و متفکران برای ترسیم مسیری تازه برای ایالات متحده در دنیا دچار تقلا بودهاند. تمرکز وسواس بر «دوران آمریکایی» تخیل راهبردی را محدود میکند. با محدود کردن واقعیت در چارچوب ایدهها و روشهای منسوخ، این رویکرد، شیوهای از حکومتداری را عادی میکند؛ شیوهای که قابلتوجه است، نه به خاطر اینکه فراتر از زمان است، بلکه به این خاطر که عجیب است. بهعلاوه با پرکردن فضا و بستن راه نگاه به مثالهای تاریخی دیگر، تحلیلگران را از پایهای گستردهتر از دانش محروم میکند که میتواند کمکشان کند، خلاقانه فکر کنند. حتی وقتی تحلیلگران از این تمثیل دوری میجویند، در گفتوگویی مشارکت میکنند که با جنگ سرد بهعنوان سابقه اصلی و نهایی هماوردیهای بینالمللی برخورد میکند. این باعث میشود آنها در موقعیت آزاردهندهای قرار بگیرند که در آن باید رویکردهای جدید را از صفر طراحی کنند.
چارچوب ارجاعی براساس تاریخ جنگ سرد، سیاستگذاران را به چندین شکل گمراه میکند. یکی اینکه تاریخ جنگ سرد، باعث میشود به نظر برسد درگیری یک دکمه خاموش و روشن دارد. روایتهایی هست از اینکه ایالات متحده، امپراطوری شیطانی را مهارکرد و دنیای آزاد را به سمت پیروزی رهبری کرد. این روایتها، طیف روابط بینالمللی را به یک دوگانه محدود میکنند، دوستی یا هماوردی کامل. این تصور باعث میشود، درک سطوح متوسط تنش سخت شود. انواع مختلفی از مدلی در رابطه ایالات متحده و چین وجود دارد که از طرف سالیوان «همزیستی مدیریتشده» خوانده میشود. این محدودیت، باعث شده است تصور و پذیرش این مدلها برای جامعه سیاستگذاری، بیهوده سخت شود. در برخورد با دیوار مطلقگراییهای جنگ سرد، آمریکاییها در فهم محدوده خاکستری بین دوست و دشمن، دچار تقلا هستند.
تاریخ جنگ سرد، پیشفرضها درباره نحوه مواجهه با شرکای ناخوشایند را هم منحرف میکند. بیشتر مذاکرات مطالعهشده از دوران جنگ سرد، توافق با حریفان را یا شرمآور نشان میدهند یا جسورانه و انقلابی. حل بحران موشکی کوبا در ۱۹۶۲، بر پایه بدهبستانی فوقمحرمانه بود. دولت کندی آن را طوری طراحی کرده بود که کاملاً بشود انکارش کرد. ریچارد نیکسون، رئیسجمهور ایالات متحده و هنری کیسینجر، وزیر خارجه، تنشزدایی با اتحاد جماهیر شوروی را مهندسی کردند. این تنشزدایی قدرت روبهافول آمریکا را جبران میکرد و شامل مصالحههایی در مسائل مربوط به حقوق بشر و مقابله با کمونیستم بود. این مصالحهها، آبروی دولت را لکهدار کردند. در مقابل، بهبود روابط چین و آمریکا در دوره نیکسون را بسیاری از ناظران، تحولی پیشگامانه در نظر میگیرند. این روایتها باعث میشوند به نظر برسند ریسک مذاکره با حریفان در حد غیرممکنی بالاست، بهرغم اینکه چنین سبکی از دیپلماسی، بین کشورهایی که بهدنبال پیشبرد اهداف مشترک هستند، شیوه استاندارد است.
تمرکز بر تاریخ جنگ سرد، دید آمریکاییها به ظرفیتهایشان را محدود میکند و تصور سیاست خارجیای را که کمتر نظامی باشد، برایشان سخت میکند. اینکه در نگاه به گذشته، تنها تا جنگ جهانی دوم پیش برویم، باعث میشود که به ویلیام برنز، معاون سابق وزیر خارجه و رئیس فعلی سیا اجازه داده شود در مقالهای در سال ۲۰۱۹ در فارن افرز، دوران جنگ سرد را به عنوان دوران طلایی دیپلماسی آمریکایی تحسین کند؛ اما نگاهی بلندمدتتر مشخص میکند که ویژگی دوران پس از جنگ، دستگاه دفاعیای برای ایالات متحده بود که برای نمایش قدرت نظامی در سراسر جهان و اجبار مسکو به تسلیم در برابر خواستههای واشنگتن ساخته شده بود. این سیستم به ارتش، سیا و وزیر دفاع اجازه داد موقعیت خودشان را در فرایند سیاستگذاری تقویت کنند، به قیمت تضعیف موقعیت وزارت خارجه و حتی رئیسجمهور.
در نهایت، خاطره اغراقشده از جنگ سرد، دورانهای دیگر تاریخ را به سایه میراند، دورانهایی که ممکن است برای سیاستگذاران و تحلیلگران معاصر، مفیدتر باشند. با محدودکردن فهرست دانش تاریخی در دسترس، مطالعه واکنشی جنگ سرد توسط آمریکاییها آنها را از فواید چیزی محروم میکند که بعضی دانشمندان آن را «تاریخ کاربردی» میخوانند: استفاده از تاریخ برای مشخصکردن حال، روشنکردن مبدأ یک مسئله و کسب تجربیاتی نیابتی. اینها روشهای تحلیلی اصلی سیاستگذاران در کار روزمرهشان هستند و وقتی آمریکاییها نسبت به قرنها تاریخ پیش از جنگ سرد، سهلانگاری میکنند، دست این روشها کوتاه میشود. آثار این نزدیکبینی به جنگ سرد در کنار هم، آمریکاییها را مهیای این میکند که دنیا را از نظرگاه ایالات متحدهای پس از پرل هاربر ببینند، غالب و مصالحهناپذیر. اما ایالات متحده بنا نیست آن دوران را دوباره اجرا کند و آمریکاییهای غرق در جنگ سرد، آماده دنیای چندقطبی در حال ظهور نیستند.
تاریخ قدیمی، ایدههای جدید
ریچارد نیوستات، دانشمند علوم سیاسی و ارنست می، مورخ، اثر برجستهای نوشتهاند به نام «تفکر در زمان: کاربردهای تاریخ برای تصمیمگیران». در این اثر، این دو به خوانندگان درباره تمثیلهایی تاریخی هشدار میدهند که بر تحلیلهای تصمیمگیران غالباند، بهرغم اینکه بیفایده یا گمراهکنندهاند. جنگ سرد یکی از این تمثیلها شده است. فقط به یکی از معیارهای کلیدی نگاه کنیم: پروژه پرهیز از جنگ قدرتهای بزرگ در هاروارد نشان داده است، سهم ایالات متحده از تولید ناخالص جهانی - از بنیانهای قدرت ملی - از ۵۰ درصد پس از جنگ جهانی دوم، در ۱۹۹۱ به حدود ۲۰ درصد و امروز به کمتر از ۱۷ درصد کاهش یافته است. چنان که برنز در سال ۲۰۱۹ در فارنافرز میگوید: «ایالاتمتحده دیگر تنها بچه درشتهیکل در محله ژئوپلیتیک نیست.» در این وضعیت، فقط یک راه برای فرار از چارچوب بیفایده جنگ سرد وجود دارد: تاریخ بیشتری بخوانید.
برای اینکه آمریکاییها درباره رویکردشان به دنیایی چندقطبی، شفافتر فکر کنند، باید درباره دولتهایی یاد بگیرند که در گذشته، راه خود را در میان نظمهای چندقطبی یافتهاند. میتوانند با بررسی جنگ سیساله در قرن هفدهم شروع کنند: امپراطوری هزبرگ، با جهش ناگهانی خشونت مواجه شد. این خشونت حاصل دنبالهای از اختلافات بود که همزمان رخ داده بودند: جنگ قدرت بین پادشاهیهای اروپایی، طغیانی علیه کنترل امپراطوری از سوی هلندیها که دههها طول کشیده بود و اصطکاکهای مذهبی حاصل از اصلاحات پروتستان که یک سده به طول انجامیده بودند. امپراطوری هزبرگ، هرکدام از اینها را در توافقی متفاوت حل کرد: یک توافق استقلال هلندیها را به رسمیت شناخت، یکی درگیریهای مذهبی و درگیریها بر سر قدرت در اروپا را حل کرد و یکی اختلاف بین هزبرگهای فرانسه و اسپانیا را حل کرد. مثال دیگری که تحلیلگران میتوانند در نظر بگیرند، کنگره وین در قرن نوزدهم است: این کنگره پس از جنگهای ناپلئون ساختار دوبارهای به اروپا داد تا بهتر بتواند از پس مدیریت دو درگیری بربیاید. یکی بر سر قدرت بود که با چینش جدید قلمروها به آن رسیدگی شد؛ چینشی که اتحادی امنیتی و نهادی برای حل اختلاف، تضمین آن بود. دیگری بر سر حکومت بود که توافقات بر سر قواعد حاکمیتی و اتحادی بین دولتهای محافظهکار به آن رسیدگی کرد. سیاستگذاران همچنین میتوانند ستیز آنگلها و ژرمنها را در نظر بگیرند که در اواخر قرن نوزدهم شروع شد: در این ماجرا، بریتانیا و آلمان از رابطهای تجاری بهرهمند بودند که برای هر دو سودآور بود و همزمان درگیر هماوردی ژئوپلیتیکی بودند. این نمونهها باعث میشوند که مثلاً راحتتر بتوان تصور کرد ممکن باشد ایالات متحده و چین اختلافات در حوزههایی از قبیل تجارت، ایدئولوژی و ژئوپلیتیک را از هم جدا کنند و جداگانه مدیریتشان کنند، بهجای اینکه تسلیم جنگ سردی شوند که همه چیز را در بر بگیرد.
تاریخ همچنین میتواند ادراک تحلیلگران از توافق با خصم را هم تغییر دهد. انقلاب دیپلماتیک ۱۷۵۶ زمانی رخ داد که اتریش به حریف قدیمیاش فرانسه پیوست، در جنگی علیه اتحاد بین دو خصم سابق، بریتانیای کبیر و پروس. اوایل قرن بیستم هم فرایندی مشابه رخ داد، زمانی که بریتانیا با دشمنان سابقش، فرانسه، ژاپن، روسیه و ایالات متحده آشتی کرد تا بار حفاظت از مستعمرههایش را سبکتر کند و همزمان بر آلمان در حال ظهور تمرکز کند. در این تقابل، لندن و برلین از اواخر دهه ۱۸۹۰ تا اوایل دهه ۱۹۱۰ مکرر تلاش کردند با گفتوگو درباره نیروهای دریایی و مستعمرههایشان، شدت هماوردی و تقابل خود را کم کنند. تاریخ چین پر از مثالهایی است که در آن، سلسلهها با دشمنانشان توافق کردهاند. سلسلههای هان و سانگ هر کدام سیستمهای دیپلماتیک، روابط تجاری و معاهدههای ظریف و پیچیده شکل دادند تا در کنار همسایگان قدرتمندی همزیستی کنند که نمیتوانستند در جنگ شکستشان دهند. آنها همزمان تلاش هم میکردند تا قدرت نسبیشان را افزایش دهند. آنها همچنین شیوههایی از تفکر و سخنگفتن درباره این روابط شکل دادند که در کنار سنت خودبزرگبینی تاریخ دربار، به آنها کمک میکرد در مقابل واقعیتهای مصالحه و همزیستی با حریفان، از ادعاهای برتری خودشان حفاظت کنند. همچنان که تسلط ایالات متحده فرو مینشیند، این نمونههای تاریخی روشن میکنند که دولتها چگونه با اولویتدادن به اهداف، تبادل امتیاز و تغییر شراکتها، ضعف خود را جبران کردهاند. این شیوه تفکر و عمل، فاصله بسیاری دارد با دوگانههای خشک جنگ سرد.
تاریخ همچنین میتواند به تحلیلگران کمک کند یاد بگیرند در دنیایی از منابع محدود چطور ظرفیتها را مدیریت کنند. اروپا در قرن هفدهم و هجدهم، مثالهای مناسبی دارد، از دولتهایی که بین تعهدات، دیپلماسی، قدرت نظامی، قدرت اقتصادی و پهنای باند مدیریتیشان تناسب نداشتند. هلندیهایی که توانشان بیش از حد در عرصههای مختلف پخش شده بود، بین اوایل سده ۱۶۰۰ و اواخر سده ۱۷۰۰ از جمع قدرتهای بزرگ به بیرون لغزیدند، به این خاطر که نتوانستند بین حریفانشان و منابعشان تعادل برقرار کنند. دیپلماسی جاهطلبانه فرانسه در سده ۱۷۰۰، کثیری دشمن برایشان ساخت، هم در خشکی و هم در دریا. آنچه این حجم از دشمنان از تواناییها و ظرفیت مدیریتیشان میطلبید، بیش از حد بود. به جز استثنای مهم جنگ ویتنام، تاریخ جنگ سرد، آمریکاییها را با مشکلات دولتهایی که در هماهنگی بین اهداف، روشها و ابزارها ناکام ماندهاند، آشنا نمیکند.
این نمونهها و دیگر نمونههای تاریخی میتوانند کمک کنند آمریکاییها به شیوه دیگری از نگاه به دنیا خو بگیرند: شیوهای براساس تبادل قابلتحمل امتیاز و نه سختگیری و ناسازگاری؛ اولویتبندی صعب اهداف و نه پیروزی مطلق؛ سیاست عملگرایانه و نه تعصب؛ یکپارچهکردن قدرت نظامی و اقتصادی با دیپلماسی و نه اعمال زور؛ و براساس همزیستی با کسانی که آمریکاییها نه میتوانند تغییرشان دهند و نه میتوانند نادیدهشان بگیرند. البته آمریکاییها نمیتوانند با کپیگرفتن از یک کتاب کار راهبردی قدیمی پاسخهایی ساده پیدا کنند. آنها باید همیشه از جنبههای منحصربهفرد زمان و مکان خود شروع کنند، مثل ارزشهای فرهنگی، سیاستهای داخلی، پیشرفتهای فناوری و نیازهای بیسابقه مسائل فراملی امروز. آنها نباید با فراموشکردن جنگ سردی که مولد نهادها و ایدههای شکلدهنده به ایالات متحده امروز بود، مسیر خود را بیش از حد اصلاح کنند. نباید هم شیوههای حکومتداری این دورههای خشونتآمیز پیشینی را ایدهآل فرض کنند، دورههایی که در آنها جنگ ابزاری معمول برای سیاست حساب میشد و نه چیزی که هست، یعنی ناکامی غمبار دیپلماسی. اما مردم آن زمانها، بدون مزیت قدرت غالب، سیاست خارجی اجرا میکردند. بهرغم همه این نکتههای مذکور، نادیدهگرفتن نحوه اجرای این نوع سیاست خارجی، آمریکاییها را به سمت دنیایی خطرناک خواهد برد؛ دنیایی که در آن، ناتوانیشان برای دستوپنجه نرمکردن با تغییرات ممکن است منجر به خونریزی خودویرانگری شود.
اگر بناست ایالات متحده در دوران چندقطبی در حال طلوع، موفق باشد، باید از غلوزنجیر جنگ سرد رها شود. امروز، اهالی سیاست خارجی ایالات متحده در حال تقلا با چارچوبهای محدود تاریخی هستند که تخیلشان را از کار میاندازد، نیازی به وجودش نیست و به آسانی میتوان از آن گریخت. فقط کافی است تحلیلگران با کمی عمیقتر پیشرفتن در گذشته، چشمانداز خود را گستردهتر کنند.