| کد مطلب: ۸۴۷۲

یه زن بود یه زن

یه زن بود یه زن

بریده‌ای از رمان منتشرنشده «هفت روز و هنوز عشق و سودا»

بریده‌ای از رمان منتشرنشده «هفت روز و هنوز عشق و سودا»

akrami moosa setareh kazemi 2

موسی اکرمی

استاد بازنشسته فلسفه

همین که دارم از پیش مامان مهرابه به اتاق خودم می‌‌روم تا وسایل مدرسه را روی میزم بگذارم و لباس مدرسه را عوض کنم، صدایم را به خواندن ترانه «مرد تنها» توی فیلم «رضا موتوری»، البته با تغییر «مرد» به «زن»، بلند می‌‌کنم و می‌‌خوانم: «با صدای بی‌صدا، مث یه کوه بلند، مث یه خواب کوتاه، یه زن بود یه زن! با دست‌های فقیر، با چشم‌های محروم، با پاهای خسته، یه زن بود یه زن! شب، با تابوت سیاه، نشست توی چشم‌هاش، خاموش شد ستاره، افتاد روی خاک. سایه‌اش هم نمی‌موند، هرگز پشت سرش، غمگین بود و خسته، تنهای تنها، با لب‌های تشنه، به عکس یه چشمه، نرسید تا ببینه، قطره، قطره، قطرۀ آب، قطرۀ آب، در شب بی‌تپش!» درحالی‌که توی این بلوزوشلوار سفید کادوی مخصوص مامان مهرابه با این مارک معروفش، احساس راحتی و سبکبالی می‌کنم، با خواندن واپسین سطرها‌ی ترانه به آشپزخانه می‌رسم و رو به مامان مهرابه ادامه می‌دهم: - «این طرف، اون طرف، می‌افتاد تا بشنفه، صدا، صدا... صدای پا، صدای پا.»

مامان مهرابه که دارد با اخمی دوست‌داشتنی سرش را به نشانه تعجب یا انکار تکان می‌دهد، با چشمان بسته دستش را به پیشانی‌اش می‌گذارد و پس از چند لحظه که نگاهش می‌کنم، چشمانش را باز می‌کند و با حرکت رهای دست در فضا می‌گوید:

«ماشاءالله! ... چه صدایی!... می‌دانم صدایت هم خوب است دختر گلم. بالاخره نوۀ آن دو...»

مامان مهرابه ساکت می‌شود. سکوتش ادامه می‌یابد. نمی‌دانم تا کی می‌خواهد از بابابزرگ‌های بزرگ بزرگ بزرگ، که لابد همچنان عمو آرش و خود تو از آن‌ها به‌عنوان «شهید راه وطن» یاد می‌کنید، نام نبرد؟ چرا؟... دو بابابزرگ بزرگ بزرگ که توی خیلی چیزها بزرگ بوده‌اند و صدای خوشی هم داشته‌اند.

می‌خواهم چیزی دربارۀ صدای بابابزرگ‌ها از مامان مهرابه بپرسم که او ادامه می‌دهد:

«... تا حالا این‌جور صدایی ازت نشنیده بودم کیانا جان. باید بگویم راضیه برایت اسپند دود کند! ولی مواظب باش یک‌وقت پیش سیاوش نخوانی‌ها! به‌خصوص این‌جور ترانه‌ها را!»

به روزنامه‌ها و مجله‌ها روی میز مخصوص در گوشۀ آشپزخانه نگاهی می‌اندازم. روزنامۀ اطلاعات شنبه 15خردادماه را برمی‌دارم و قدم‌زنان صفحۀ اولش را نگاه می‌کنم. واااای! باز هم کشف «نکات تازه‌ای از فعالیت‌های خرابکاران ضمن تحقیقات پلیس»! اطلاعات پنجشنبه که آن‌ها را «ضدانقلابی» خوانده بود. عجیب است که بابا سیاوش این روزنامه‌ها را با خودش نبرده یا از جلوی چشم ما بچه‌ها برنداشته. البته در مورد من خیلی سختگیر نیست. می‌داند که من دیگر دارم برای عبور از مرز 16‌سالگی آماده می‌شوم و علاوه بر آن، توی دبیرستان به روزنامه‌ها دسترسی داریم. بالاخره دبیرستان‌مان مخصوص و وابسته به دانشگاه است. زشت است که روزنامه‌ها توی کتابخانه‌اش نباشند. شاید هم مسئولان مطمئن‌اند که مشتری این روزنامه‌ها زیاد نیستند. درست است که تقریباً از همۀ اقشار و مذاهب توی مدرسه هستند، ولی آنقدر تکالیف زیادند که کمتر کسی دنبال روزنامه و این‌جور خبرهاست. البته این هم واقعیت دارد که بعضی از دانش‌آموزان -چه پسر، چه دختر- خیلی هم به خبرهای این‌جوری حساس‌اند ... واقعاً ‌کی این بحث به‌اصطلاح «خرابکار»ها و «ضدانقلابی‌»ها تمام می‌شود؟! امسال بیشتر روزها تیتر این اطلاعات و کیهان همین چیزهاست. شاه و شهبانو که دارند با دختر کوچولوشان لیلا، حال می‌کنند. الکی نبود که امروز صبح بهرام متلک می‌گفت که کدخدا و زنش گاردن پارتی داشته‌اند. حتماً اشاره‌اش به همین عکس بوده. این بهرام جداً که خیلی بی‌پرواست. می‌ترسیم پیش از گرفتن دیپلم سرش را به باد بدهد. طفلک «س» که چقدر دوستش دارد. ای‌واااای!!!... این‌ها شناسنامه‌های جعلی اسکندر صادقی‌نژادند. آن‌روز بهرام چقدر از زندگی و شهامتش تعریف ‌کرد. توی سرقت بانک خیابان آیزنهاور بوده، با امیر پرویز پویان و آن چریک‌های دیگر. نمی‌دانم تو هم به این‌چیزها حساسی یا نه آریا؟... البته آن آریایی که من می‌شناسم بعید است که کله‌اش بوی قورمه‌سبزی ندهد! کاش دقیقاً می‌دانستم. علاوه بر بهرام، محمدتقی هم امروز خیلی دمغ بود. هر دو طرفدار چریک‌هایند. جالب است که توی چریک‌ها زن و دختر هم هستند. لابد خیلی کیف دارد... عجب مملکتی شده! با شغل بابا سیاوش من که خیلی احتیاط می‌کنم تا هر چیزی را نشنوم و نگویم.

درحالی‌که متوجه می‌شوم مامان مهرابه به من زُل زده است، می‌گویم:

«اینکه خواندم ترانۀ فیلم «رضا موتوری» بود مامان جان خانم! یادتان رفته؟ البته من به‌جای کلمۀ «مرد» کلمۀ «زن» را گذاشته‌ام. همین و همین! به توصیۀ آقای اکرامی، همان معلم فوق‌برنامه‌مان که چندبار گفته‌ام خیلی مخالف این فرهنگ به‌قول خودش پدر ـ مردسالار است. توی درس سینما این ترانه را به بحث گذاشته. می‌گوید هم ترانۀ زیبایی است، هم خیلی چیزهای سنت‌شکن و نو دارد و هم در سینمای ایران این اولین‌بار است که کسی ترانه را نمی‌خواند بلکه ترانۀ خوانده‌شده روی فیلم پخش می‌شود. به‌قول همان آقای اکرامی این مسعود کیمیایی و اسفندیار منفردزاده خیلی با هم جورند. مثل اینکه هم‌محل بوده‌اند. حالا که فرهاد هم با آن‌ها همراه شده. این ترانۀ اول‌شان به‌خوبی حاکی از فضای فیلم و شخصیت قهرمان یا ضدقهرمان آن است. بابا سیاوش هم تقریباً چنین نظری دارد. آقای اکرامی با همکاری معلم موسیقی، خواسته بچه‌ها خواندنش را تمرین کنند تا شاید رضایت اولیای‌مدرسه را جلب کند که هر کس بهتر خواند، خواندنش را بگنجاند توی برنامۀ جشن پایان سال تحصیلی.»

«نکند تو هم آن را پیش بچه‌ها و آقای اکرامی خوانده باشی!»

«من مامان خانم؟! بی‌اجازه شما و بابا و سیاوش؟! استغفرالله! اگر هم شما اجازه بدهید من که رویم نمی‌شود جلوی جمع بخوانم. اگر راضی باشید، حاضرم نواختن پیانویش را به‌عهده بگیرم. هرچه بچه‌ها و آقای اکرامی اصرار کرده‌اند تا حالا حاضر نشده‌ام توی کلاس و توی سالن مدرسه بخوانم. ولی بیشتر همکلاسی‌ها، از پسر و دختر، خوانده‌اندش. واقعاً که ترانه عجیبی است. خیلی از بچه‌های مدرسه چپ می‌روند و راست می‌روند «مرد تنها» و «زن تنها» می‌خوانند. میترا که «دختر تنها» می‌خواند! باید بشنوید مامان خانم! خیلی بامزه می‌خواند.»

مامان مهرابه برمی‌خیزد و درحالی‌که به‌سوی یخچال می‌رود، دو دستش را در هوا رها می‌کند و می‌گوید:

«وای که شما جوان‌ها چه افکاری دارید! آخرش...»

«آخرش چی مامان خانم؟ ها؟... به‌هرحال ... خودتان گفتید که از آن صحنه آخر فیلم گریه‌تان گرفت. دل‌تان برای رضاموتوری سوخت. توی ماشین از صدای فرهاد خیلی تعریف کردید. بابا سیاوش و من کلّی پز دادیم که از سه‌سال پیش با صدای فرهاد آشنا شده‌ایم. یادتان رفته بود که بابا سیاوش و چندنفر دیگر را از شیراز، خانم ویدا قهرمانی به کافه کوچینی دعوت کرده بود. شما نیامدید. واقعاً که چه برنامه‌هایی اجرا کرد همین فرهاد با آن گیتارنوازی بامزه و صدای خیلی عالی‌اش که هم برخلاف موسیقی اصیل و موسیقی محلی بود، هم برخلاف این موسیقی‌های مردم‌پسند؛ چه پاپش، چه کوچه‌بازاریش. پیرارسال هم من و بابا سیاوش که دوتایی رفته بودیم تهران همراه با چندتا از دوستان بابا سیاوش یک‌بار دیگر رفتیم به همان کافه کوچینی برای دیدن برنامۀ فرهاد. خیلی از ‌سال قبلش بهتر خواند. به‌قول آقای اکرامی کمتر کسی فکر می‌کرده یک‌باره فرهاد چنین ترانه عجیبی را برای فیلم رضاموتوری بخواند که حتی این مامان‌خانم بنده هم از آن خوشش بیاید. آن‌روز هم که بهروز وثوقی و مسعود کمیایی مهمان‌مان بودند، خودت از آن صحنه‌آخر آن‌فیلم خیلی تعریف کردی. از صدای فرهاد هم تعریف کردی. آن‌روز هم که صفحه‌اش را خریدم با ذوق زیاد گفتی، بگذارم بشنویش. نکند به همین زودی یادتان رفته؟»

مامان مهرابه سرش را به انکار تکان‌تکان می‌دهد و می‌گوید:

«نه. مامان‌جان. یادم نرفته، ولی آن توی فیلم بود. سینما بود. با زندگی واقعی فرق می‌کند دیگر!»

یک سیب گلاب نوبرانه از توی بشقاب روی‌میز برمی‌دارم، گازش می‌زنم و می‌گویم:

«چه فرقی می‌کند توی فیلم باشد یا بیرون از فیلم و توی زندگی واقعی مامان‌خانم؟»

«این شنیدنش توی فیلم و از گرامافون خوب است. با صدای همان خواننده اصلی آن.»

«باز هم مثل اینکه یادتان رفته همین دوماه‌ پیش که پنج‌تایی داشتیم می‌‌رفتیم تخت‌جمشید، بابا سیاوش همان‌جور که پشت فرمان بود به چه زیبایی برای‌مان خواندش. خودتان برای بابا سیاوش دست نزدید؟»

مامان مهرابه با دست و اشاره سر به راضیه‌خانم، مانع ورود او به داخل آشپزخانه می‌شود و درحالی‌که شربت بهارنارنج را توی لیوان می‌ریزدف می‌‌گوید:

«اولاً آن توی جمع خودمانی بود، ثانیاً سیاوش مرد است، ثالثاً‌ نمی‌دانم والله!... هرچه من بگویم یک‌جور جوابم را می‌دهی. توی انجمن خیریه هم بحث بود که صفحه‌اش خیلی فروش کرده و بچه‌مچه‌ها می‌خوانندش. زده روی دست خواننده‌های معروف و حتی خواننده‌های کوچه‌بازاری. به‌هرحال هم تو دختری، هم این‌ترانه بوی سیاسی‌میاسی می‌‌دهد. سیاوش هم قبول دارد که در کل، ترانه خطرناکی است. یک‌روز... از من نشنیده بگیر که داشت با آقای توللی و آقای اوجی حرف می‌زد و می‌گفتف توی استانداری بررسی کرده‌اند، دیده‌اند جوان‌هایی که سروگوش‌شان می‌جنبد خیلی به آن علاقه دارند. خواندنش ممکن است خطرناک باشد. آن آقای اکرامی شما که خیلی بی‌پروا تشریف دارند! تو اگر بخوانی و کسی بشنود، هم برای سیاوش بد می‌شود، هم برای خود تو و هم برای خانواده‌مان.»

لیوان شربت را تا ته بالا می‌روم و می‌گویم:

«خوب است که عالم و آدم می‌دانند که بابا سیاوش من، جناب آقای سیاوش کیانی، مهمترین عضو فرهنگ‌دوست شورای‌شهر شیراز، برای فیلمبرداری فیلم «داش آکَل» چقدر زحمت کشیده که هنرپیشه‌اش و کارگردانش همان هنرپیشه و کارگردان «رضا موتوری»اند و به خانه‌مان هم آمده‌اند. بابا سیاوش دارد کمک می‌کند تا مقدمات سفر فرهاد به شیراز فراهم شود تا کنسرت بدهد. لابد به کنسرتش نخواهید آمد مامان‌ خانمم. اگر بگویید ببریم‌تان، نمی‌بریم‌ها!» ‌

«حالا تا آن‌موقع. شاید دوست داشته باشم بیایم. ولی نمی‌دانم با ثرّیاخانم‌این‌ها چه‌کار کنم. خانم‌های جلسۀ یکشنبه‌های اول‌ماه، پوست از سرم می‌کنند اگر بفهمند که به این‌جور کنسرت‌ها می‌روم!»

«ول کنید این‌ها را مامان‌خانم. حالا که اینطور شد خوب است بدانید من نُت همین ترانۀ «مرد تنها»ی رضا موتوری برای پیانو را از معلمم گرفته‌ام و تمرینش کرده‌ام و اگر به کسی نگویید به زودی یک کنسرت خانوادگی می‌دهم و همین ترانه را با پیانو اجرا می‌کنم؛ صدامم چنان بلند می‌کنم که همه همسایه‌ها بشنوند!»

مامان مهرابه از ته دل می‌خندد، آغوشش را برایم باز می‌کند و می‌گوید:

«امان از دست تو دختر گل خودم! حالا بنشین تا برایت موضوع مهمی را تعریف کنم.»

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی