زیر تیغ
شب در خیابان قدم میزدم که دیدم یک آقای اصلاحجویی، بیکار نشسته است. «سلمانی» را خدمتتان عرض میکنم، آرایشگر یا پیرایشگر، «مشّاطه». دیدم سرم به اصلاح اساسی نیا
شب در خیابان قدم میزدم که دیدم یک آقای اصلاحجویی، بیکار نشسته است. «سلمانی» را خدمتتان عرض میکنم، آرایشگر یا پیرایشگر، «مشّاطه». دیدم سرم به اصلاح اساسی نیاز دارد و فرصت را غنیمت شمردم و چپیدم داخل مغازه و سر را به استاد هنرمند سپردم تا بیاراید و پند حافظ را فراموش کردم که فرمود: «تو را که حُسنِ خداداده هست و حجله بخت/ چه حاجت است که مَشّاطِهات بیاراید».
هنوز آقای آرایشگر دست به قیچی نبرده بود و مشغول آبیاری دسته زلف با اسپری بود که با لهجه شیرین افغانستانی از من پرسید آقای مهندس، نظرت درباره حضور افغانستانیها در ایران چیه؟
نمیدانم در آن لحظه چه شد که یاد فیلم «سوئیتیتاد»، اثر درخشان تیم برتون افتادم. اگر ندیدهاید، همینقدر تعریف کنم که داستان یک آرایشگر است که مشتریان خود را به قتل میرساند. همزمان قسمت دیگری از مغزم یاد سریال «هزاردستان» علی حاتمی افتاد. سکانسی که محمدعلی کشاورز، کله جهانگیر فروهر، پدر لیلا فروهر را بیخ تا بیخ میبرید. البته جهانگیر فروهر در آن فیلم، کفیل شعبه تامینات بود ولی برای ما که ویدئو نداشتیم، بابای لیلا فروهر بود و سعی میکردیم با تماشای قیافه پدر، تصویر خواننده ضبط صوت همسایهها را در ذهنمان تصویرسازی کنیم و بریدهشدن سر جهانگیر فروهر، همه آن تصویرها را خراب میکرد.
من نمیدانم شما در آن موقعیت چه میکردید. وقتی یک نفر در یک دست کله شما را گرفته و در دست دیگر تیغ و از شما سوال میکند. تمام قسمتهای مغزم تعطیل شد. حتی آن قسمت مغزم که گاهی میگوید هیچ کس در دنیا تو را دوست ندارد و بعد از مرگت کسی سراغت را نمیگیرد هم تعطیل شد. همه در شرایط پاپیون بودند. (منظورم زندانی فیلم «پاپیون» با بازی استیو مک کوئین است)، تنها یک قسمت از مغزم مثل ساعت کار میکرد و مدام میگفت: «یک چیزی بگو و خودت را نجات بده». یک لحظه به این فکر کردم که بگویم چقدر از طالبان بدم میآید و چقدر شما مردم مظلومی هستید. اما اگر خودش هم پشتون و سمپات طالبان بود چه؟ اوضاع خطرناکتر میشد.
واقعیت این است که من در عمرم آزاری به افغانستانیها نرساندهام. یکی از همکلاسیهای دانشگاهم از آنجا بود و هنوز هم بعد از 20سال که به کابل بازگشته، گاهی تماسی با هم داریم. بعد از طوفان سال 88 هم که امکان فعالیت سیاسی و غیره برای من فراهم نبود، در یک مؤسسه مردمنهاد با رفقای نیکاندیش آن دوران دور هم جمع میشدیم و گاهی هم من به کودکان کار چیزکی درس میدادم که اتفاقاً اکثراً افغان بودند. اما آیا آقای سلمانی، این قصهها را باور میکرد؟ طبیعی بود که هر کسی هم زیر آن تیغ بود، در آن شرایط سعی میکرد حرفی بزند که سرش روی گردنش باقی بماند. یاد نصیحت یکی از دوستان وکیل افتادم که زمانی به خبرنگاران توصیه میکرد در جلساتی که برای توضیح دعوت میشوید، قاطعانه و بدون لکنت صحبت کنید. خیلی دوست داشتم ببینم آقای وکیل چطور در آن موقعیت بدون لکنت صحبت میکند. آقای وکیل یک چیزی در فیلمهای هندی دیده بود. وقتی سوالکننده تیغ در کف دارد، عموماً سوال نمیکند که پاسخ قاطع شما را بشنود؛ چهبسا سوال میکند که ترس را در وجود شما مزمزه کند و از این کار لذت میبرد. شاید او بهتر از هر کسی میداند که شما راست میگویید اما دلیلی ندارد که
از اذیت کردن و تحقیر شما دست بردارد.
قسمت روزنامهنگار مغزم کمکم از زندان بیرون آمد و گفت: «بیا با شجاعت نظرت را درباره حضور افغانها بنویس که هم تهدید است، هم فرصت و این وظیفه حاکمیت است که فرصتها را گسترش دهد.» اما آدم عاقل زیاد به آن قسمت مغزش گوش نمیدهد که سرش روی گردنش باقی بماند. مثلاً من اگر در آن مغازه سلمانی به دیدار معبود میشتافتم، روی سنگ قبرم مینوشتند: «آزاده زیست و آزاده سخن گفت و آزاد مُرد»؟ نه اصلاً معلوم نبود جنازهام را پیدا کنند یا نه. ولی حالا زندهام و خودم میتوانم آنچه دلم خواست بنویسم. مثلاً بنویسم: «البته ما را کشتند!» ولی شما هم مختارید حرفهایی را که یک نفر زیر تیغ میزند را باور نکنید.