زندگی بر لبه انفجار/«هفتگوشه» روایتی است پستمدرن از زخمهایی که ترور و ترس بر روان آدمی میزند
سایمون استیونز که در سال ۱۹۷۱ در منچستر به دنیا آمده است، با نمایشنامهای که از رمان مشهور مارک هادون، «ماجرای عجیب سگی در شب» اقتباس کرده بود، جوایز متعددی کسب کرد و شهرتی یافت.

سایمون استیونز که در سال ۱۹۷۱ در منچستر به دنیا آمده است، با نمایشنامهای که از رمان مشهور مارک هادون، «ماجرای عجیب سگی در شب» اقتباس کرده بود، جوایز متعددی کسب کرد و شهرتی یافت. او در نمایشنامه «هفت گوشه» اما سراغ یک رخداد عینی (انفجارهای تروریستی لندن در سال ۲۰۰۵) میرود و متنی میآفریند که میان واقعیت و خیال حرکت میکند و مرز روشنی میان ایندو باقی نمیگذارد. استیونز در این اثر تلاش کرده فاجعهای واقعی را در قالب نمایشنامه بازسازی کند اما بهجای روایت خطی و سنتی، سراغ شکلی متفاوت از روایت رفته است؛ شکلیکه گاهی به رمان شبیه است و گاهی به صحنههایی تکهتکه که هرکدام جدا از دیگری معنا پیدا میکنند.
«هفت گوشه» از صحنه هفتم آغاز میشود و قبل از آن، نشانی از معرفی شخصیتها نیست. شروع داستان هم بیشتر مانند رمان است تا نمایش و خبری از دیالوگ نیست: «از خواب میپرم و فکر میکنم داره غرق میشه.» با همین نقطه آغاز است که متوجه میشویم با یک نمایشنامه پسامدرن سروکار داریم. در ادامه متن نیز ویژگیهای یک متن پستمدرن خودنمایی میکنند زیرا روایت غیرخطی است، مرز میان واقعیت و خیال مبهم است و گاهی صحنه برعهده مخاطب است و حتی سکوت مخاطب نیز جزئی از نمایش میشود. همچنین در پایان هر صحنه با این دو نوشته مواجه میشویم: «تصاویری از جهنم. سکوت بازیگران.»
نویسنده در برخی قسمتها داستان را افشاء میکند و با مخاطب صحبت میکند: «میخواین داستان مورد علاقهمو بدونین؟ همیشه پیش میآد، همیشه هم خندهداره...» و در ادامه به داستان بازمیگردد. گاهی جای دیالوگها چیزی نوشته نشده است و بهجای آن خط تیرههایی جایگزین شدهاند. تمام صحنهها مانند یک خواب میگذرند اما این موضوع صدمهای به داستان وارد نمیکند و مخاطب با شخصیتها و روایتهایی گنگ همراه میشود تا داستان را کشف کند. برخی قسمتهای آن جنونوار است: «همین الان از روی دیوار خونهم بیا پایین!»، «ـ داری میخندی یا گریه میکنی؟ ـ چی؟ ـ داری میخندی یا گریه میکنی؟»
نیاز به دوست داشته شدن
حادثهای که نمایشنامه به آن اشاره دارد، انفجارهایی است که در ۷ ژوئیه ۲۰۰۵ توسط چهار تروریست در مترو و اتوبوسهای لندن رخ داد. در این حملات، ۵۲ شهروند کشته شدند و بیش از ۷۰۰ نفر زخمی شدند. این رویداد یکی از تلخترین حملات تروریستی بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم بهشمار میرود. استیونز بهصراحت این حادثه را پیش از شروع نمایش به مخاطب معرفی میکند اما نگران لورفتن داستان نیست. او میداند که هدفاش روایت جزئیات ماجرا نیست، بلکه میخواهد تجربه انسانی و روانی آن را زنده کند.
صحنهها مانند تکههای منفجرشده کنار هم قرار میگیرند. درست مثل خود حادثه که همهچیز را ازهمپاشید، روایت هم ازهمگسیخته و پراکنده است. همین شگرد پستمدرن باعث میشود که متن، شباهتی به خواب یا کابوس پیدا کند؛ جایی که آدمها و جملات میآیند و میروند، بدون آنکه شخصیتها، هویت مستقل و پایداری داشته باشند.
در هر صحنه شخصیتها فرق میکنند و نیازی به آشنایی با آنها نداریم زیرا هر صحنه و هر شخصیت بر آسیبهای واردشده بر افراد مختلف دلالت دارد؛ افرادی که در صحنه آخر باز هم نامی از آنها برده نشده و فقط یک خط درباره آنها و هرکسی که میتواند جای آنها باشد، آمده است. با وجود آنکه شخصیت مستقلی دراینمیان وجود ندارد اما ما با شخصیتهای گذرا همراه میشویم و میدانیم که شاید آخرین دیدار و برخورد ما با آنها باشد: «فقط دلم میخواد تو هم همینجوری منو دوست داشته باشی و تا ابد همینطور ادامه بدیم. میدونم که اینطور نمیشه/ نه/ اما این چیزیه که از زندگی میخوام»
یکی از تأثیرگذارترین بخشهای نمایش، جایی است که شخصیتها از حسرتها و خواستههای برآوردهنشده خود حرف میزنند: «ازت میخواستم، چیزی که ازت میخواستم این بود که... ازت میخواستم متوجه حضورم باشی. البته که هیچوقت نبودی. نباید ازم میخواستی همدیگهرو ببینیم، نه، احتمالاً نباید میخواستی.» این جملات بیش از آنکه درباره ترور باشند، درباره روابط انسانیاند؛ درباره نیاز به دیدهشدن و دوستداشتهشدن در جهانی پر از خشونت.
زخم ترور بر پیکر بازماندگان
استیونز نشان میدهد که ترور و خشونت فقط جان آدمها را نمیگیرد، بلکه ذهن و روان بازماندگان را هم زخمی میکند. او با جملاتی پراکنده و افکاری پریشان، ترومای پس از حادثه را بازتاب میدهد: «پیاده برگشتم خونه و دیدم ویرانه شده، از اونجا رسیدم به اینجا و دیگه نمیتونم تحملش کنم و میخوام تمومش کنم...» این جملات نشاندهنده درونیترین تأثیرات حادثه بر روان آدمهاست که کمکم رنگ و بوی نابودی خود و دیگری به خود میگیرد: «اگه قدرتشو داشتم، همهرو با بمب میفرستادم هوا...» این ترسناکترین فکر را همان شخصیتی بیان میکند که از این حادثه، آسیب خورده است و میداند ترور چه تاثیراتی بر آنهایی که جان سالم بهدر میبرند یا زخمی میشوند، باقی میگذارد، اما بااینهمه خود نیز خواهان نابودی است. چنین امری را اما چگونه میتوان فهمید؟
شاید در اینجا فروید به کمک ما بیاید. او با طرح مفهومی بهنام تاناتوس یا غریزه مرگ بدین اشاره کرد که انسانها، در کنار میل به زندگی، میل ناخودآگاهی به بازگشت به حالت بیجان دارند؛ یعنی نابودی، فروپاشی و سکون. این میل در افرادی که یک رویداد آسیبزا را تجربه میکنند، بیشتر میشود زیرا میل دارند دوباره تجربیات آسیبزای خود را بازسازی کنند.
ملانی کلاین نیز معتقد بود که افراد گاه از راه تخریب «ابژههای درونی»، آرامش ذهنی میجویند، حتی اگر این تخریب، رنجآور باشد. بدینترتیب میتوان گفت: «هفت گوشه» نمایشنامهای است که بیش از هرچیز، درباره زخمهای انسان معاصر حرف میزند؛ زخمهایی که حاصل خشونت، ترور و ترساند. این متن نهفقط حادثهای تاریخی را بازآفرینی میکند، بلکه تجربه روانی و احساسی انسانها را نیز به نمایش میگذارد.
هفتگوشه
نویسنده: سایمون استیونز
مترجم: حمید دشتی
انتشارات: نشر نی
قیمت: 160 هزار تومان