جاسوس رهـــاشده
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

داستان ناگفته عامل دوجانبه سیا و اشتازی که پس از 22 سال خدمت به حال خود رها شد
لباسی بر تن نداشتم. مرا با دستبند، محکم به صندلی بسته بودند. سه چهار نفر مرد تنومند یونیفرمپوش اطرافم بودند. یکی از آنها با باتونی در دست پشتسرم ایستاده بود. یکی از آنها به آلمانی به من گفت: «زی زیند آین فِرِتا!» [تو یک خائنی!] اینها سخنان آقای «میم»، جاسوس دوجانبهای است که 22 سال برای سرویس امنیتی هلند و سازمان سیا علیه اشتازی، سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی فعالیت کرده بود. در اوایل سال 1985، مشخص شد که اشتازی احتمالا فریبکاری او و وفاداری حقیقیاش نسبت به غرب را کشف کرده است. او آن زمان در برلین شرقی بود و افرادی حوالی ساعت 4 صبح، میم را از خواب بیدار کرده بودند. او را که هنوز لباس خواب به تن داشت، از خانه امنی که در آنجا برای جلسات توجیهی همراه نگهبانان اشتازی بود، با ونی با شیشههای سیاهرنگ به همراه نگهبانان مسلح به زندان منتقل کردند. آنها به او گفتند که در «هوهِنشونهازِن»، بازداشتگاهِ پیشاز محاکمه در برلین است؛ مکانی بدنام در طول جنگ سرد که در کنترل وزارت امنیت کشور (اشتازی) بود. میم را پیش از آنکه همانطور برهنه به اتاق بازجویی ببرند، تحت بازرسی بدنی بسیار دردناک و تحقیرآمیزی قرار دادند. نگهبانان او تا بعدازظهر با سطل روی سرش آب سرد میریختند. آنها دائما با طعنه به او میگفتند: «تو به مارکسیسم - لنینیسم خیانت کردی» و «تو جاسوس سیا هستی». با این حال آقای میم میگوید بهطرز عجیبی احساسِ اطمینان میکردند؛ چون این حرفها، خیلی کلی بود و انگار بازجوها چون هیچ مدرکی نداشتند، میخواستند او را عصبانی کنند.وبسایت تحلیلی Conversation بهطور مفصل با آقای میم در سالهای 2019 تا 2021 در مورد دوره حرفهایاش بهعنوان یک جاسوس در جنگ سرد مصاحبه کرده است. آقای میم از زندگیاش بهعنوان جاسوس «دوجانبه» سخن گفته و اینکه چطور در نهایت از سوی همان اربابانی که به آنها خدمت کرده بود، رها شد: «آقای میم بینشی بهراستی منحصربهفرد در مورد عملکرد مخفیِ سه سازمان اطلاعاتی مختلف به ما داد و در مورد مسائلی حرف زده که حتی به همسرش هم نگفته بود.» دوره حرفهای آقای میم در نیمه دوم دهه 1960 آغاز شد؛ زمانی که سرویس امنیتی هلند (BVD) او را به خدمت گرفت. او برای یک شرکت چندملیتی هلندی کار میکرد. آقای میم در مصاحبهها گفت که نمیخواهد نامی از آن شرکت منتشر شود. آن حرفه، ادامه یافت تا پوشش فوقالعادهای برای کارهای مخفی میم که شامل سفرهای بینالمللی زیادی بود، باشد. میم سالها برای سرویس امنیتی هلند و در پی آن، برای سیا کار کرد. آمریکاییها وقتی فهمیدند میم از سوی هاپتفِروالتونگ آ، یا دفتر مرکزی آ، (به اختصار ها.فا.آ) یعنی بازوی اطلاعات خارجی اشتازی به خدمت گرفته شده، بسیار مشتاق شدند تا آنها هم از او استفاده کنند. طی دورهای بیش از 20 سال از اواخر دهه 1960 تا پایان جنگ سرد، ها.فا.آ، آقای میم را جاسوس خود میپنداشت و او اطلاعاتی را که بیشترِ آنها را از شرکت چندملیتیای که برایشان کار میکرد تهیه و به آلمان شرقی میداد. اما در طول این مدت، وفاداری اصلی او به سرویس هلندی و سازمان سیا بود. از نگاه آلمانشرقیها، میم در واقع یک خائن بود. خبرنگاران وبسایت تحلیلی Conversation، در گزارش خود آوردهاند که با دیدن شواهدی که میم به آنها ارائه داده، روایت فعالیت او علیه اشتازی، معتبر است.
بذر تردید
انگیزه میم برای بهاشتراک گذاشتن داستانش، تمایلش برای دانستن بخشهای خاصی از حرفهاش است. او بهویژه میخواست بداند که چرا مقامات بالادستی او در آلمان شرقی که میم سالها موفق شده بود آنها را فریب دهد، به ناگاه در اواسط دهه 1980 دشمن او شدند. مشخص شد که آن بازجویی تحقیرآمیز در حقیقت یک دستگیریِ ساختگی از سوی ماموران اشتازی بود تا مقاومت او را بیازمایند. اما همین اتفاق، بذر تردید را در ذهن میم کاشت که آیا اشتازی واقعا حقیقت ماجرا را فهمیده است یا نه. این بذر تردید سالها رشد میکند و به یک وسواس روحی تبدیل میشود تا جایی که میم باور میکند به او خیانت شده است. به گفته میم، فقط وجود یک «خائن» در سیا میتواند توضیحی برای این موضوع باشد، یعنی اینکه یک جاسوس دوجانبه کا.گ.ب شوروی که در سرویس اطلاعاتی آمریکا نفود کرده، به میم خیانت کرده باشد. در زمان جنگ سرد، کا.گ.ب همکاری بسیار نزدیکی با اشتازی داشت. میم چندینبار از احتمال حضور کسی مانند آلدریچ آمس، جاسوس بدنام کا.گ.ب در سیا میان سالهای 1985 تا 1994 صحبت میکند که به او خیانت کرده است. میم در 6 مصاحبهای که با خبرنگاران وبسایت تحلیلی Conversation داشته، بر ماهیت متمایز روابطش با سه سرویس امنیتی متفاوتی که او با آنها سروکار داشت، تاکید کرده است. دو نفر از سرپرستان قدیمی اشتازی که میم آنها را به نامهای ولفگانگ و هاینتس میشناخت، معمولا با او در برلین شرقی و گاهی هم در مکانهای دیگر در بلوکهای شرقی مثل بلغارستان یا یوگسلاوی دیدار میکردند. میم بهراحتی میتوانست چنین سفرهایی را در پشت پردهای آهنین انجام دهد، بهطوری که هیچ شک و گمانی را برنینگیزد.
تو از ما هستی
تا سال 1985، میم یک جاسوس دوجانبه کارکشتهای بود و ظاهرا با ولفگانگ و هاینتس، سرپرستانش در اشتازی روابط بسیار خوبی داشت. برای همین او اصلا آمادگی بازجویی در زندان هوهِنشونهازِن را نداشت. وقتی میم مشتاقانه از سرخوردگی و هیجانی که نتیجه حرفه جاسوسیاش بود حرف میزد، دلش نمیخواست از آن «دستگیری ساختگی» حرفی بزند، اما در نهایت جزئیاتی را به ما گفت که تا سالها از همسرش هم پنهان کرده بود: «اوایل بهار بود و خیلی سرد. رفتارشان با من خشن بود. بعد از اینکه من را گرفتند، دستور دادند تمام لباسهایم را دربیاورم و با خشونت شروع به وارسی بدنم کردند. مرا در سلولی انداختند و بعد از مدتی بیرونم آوردند. مرا برهنه در راهروها به سمت اتاق بازجویی میبردند. راهروها روشن بود و اگر کسی از روبهرو میآمد، صورتم را به سمت دیوار میگرفتند.» او ادامه میدهد: «کاملا شما را تضعیف روحیه میکردند. هیچ کاری از دستتان ساخته نبود و کاملا ناتوان بودید. آنها هویتتان را میدزدیدند و انسانیتتان را خُرد میکردند.» میم میگوید که درون فکرش دائما این را تکرار میکرد: «فقط انکار کن. تسلیم نشو. اصرار کن که بهعنوان یک خارجی، خود را وقف آرمانِ خوب سوسیالیسم کردهای...» اینکه چرا اشتازی میم را در معرض چنین بازجوییِ خشن و مرعوبکنندهای قرار داده بود، هنوز یک معما است. آیا بهخاطر سرنخی از سوی یک جاسوس کا.گ.ب که در سازمان سیا نفود کرده بود، ها.فا.آ به میم بدگمان شده بود؟ یا این فقط راهی بود که آلمان شرقیها مقاومت روانی میم را بیازمایند تا ببینند میتوانند در شرایط فشار، روی او حساب کنند یا نه؟ در سالهای بعد، میم بارها و بارها این سوالات را از خود میپرسید و احتمال وجود خیانت از درون سازمان سیا، به وسواس فکری او تبدیل شده بود. در هر صورت، بازجویی بهطور ناگهانی و عجیبی بهپایان رسید. ولفگانگ و هاینتس بهطور غیرمنتظره وارد اتاق شدند، خیلی صمیمانه به او نزدیک شدند و گفتند: «تبریک! امتحانت را قبول شدی. حالا یکی از ما هستی!» میم را از صندلی باز کردند، لباسهایش را پس دادند و به اتاقی بردند تا سرحال شود. سپس او را به خانه امن دیگری بردند و نشان طلایی لیاقت ارتش ملی خلق را به او اهدا کردند. مارکوس ولف، رئیس افسانهای ها.فا.آ ملقب به «مردِ بدون چهره» بهطور رسمی این مدال را به او اهدا کرد. میم میگوید: «با هم دست دادیم. بسیار خودمانی و دوستانه بود... و به من گفت: تو کار مهمی برای ما انجام دادی. اما وارد جزئیات نشد.» وقتی میم میخواهد تجربه ناخوشایند خود را در زندان به پیش بکشد، ولف حرف او را با این جمله قطع میکند: «در این مورد بحثی نخواهیم کرد.» تجربه دستگیری ساختگی و ملاقات با ولف برای میم ناراحتکننده بود. او بارها در مصاحبههایش گفته که آن روز، به وضوح تاثیر عمیقی بر او گذاشته است: «تعادل روانیام را از دست دادم. گرچه مدالی را از طرف رئیس ها.فا.آ دریافت کرده بودم، احساسات متفاوتی داشتم. هرچه باشد یک جاسوس دوجانبه بودم و خائن هم بهشمار میآمدم.»
سربازی در جنگ سرد
مورد آقای میم، امکان مقایسه بین رفتار سه سرویس مخفی مختلف را نسبت به یک مامور یکسان، فراهم میکند. ما شاهد درجات مختلفی از قدردانی و سپاسمندی از سوی سرویس امنیتی هلند، سازمان سیا و اشتازی نسبت به میم هستیم؛ از توجه شخصی و بیان شفاهی سپاسگزاری گرفته تا دادن هدایای مادی. بدیهی است که میم، تعهد ایدئولوژیک قویای نسبت به غرب احساس میکرد و بهخاطر خیانت به اشتازی، خود را به لحاظ اخلاقی گناهکار نمیدانست. آنطور که خودش میگوید: «خودم را کسی نمیدیدم که به دیگران خیانت میکند. من سربازی در جنگ سرد بودم.» سیا تکنیکهایی را به میم آموزش میداد که آمریکاییها برای استخدام افسران اطلاعاتی کا.گ.ب که ممکن بود از نفوذ به جامعه اطلاعاتی آمریکا مطلع باشند، استفاده میکردند. این عملیات در سال 1987، در میانه تحقیقات در مورد «تلفات 1985» که موجی از بازداشتهای عوامل سیا و اف.بی.آی در اتحاد جماهیر شوروی صورت گرفته بود، آغاز شد. ابتدا با ارزیابیهای روانشناختی، رویکردهای بالقوه افسران کا.گ.ب بررسی میشد تا تخمین بزنند که این افراد تا چه اندازه تمایل به همکاری دارند. از آنجایی که اشتازی و کا.گ.ب همکاری نزدیکی داشتند، سیا به میم این وظیفه را داد تا با استفاده از این تکنیکها، رفتار ولفگانگ و هاینتس، سرپرستان آلمان شرقیاش را تحلیل کند. بهطرز متناقضی، میم به این دو نفری که به آنها خیانت میکرد، بیشتر نزدیک بود. آنها در میان نشستهایشان با میم، نوشیدنیهای گرجستانی مینوشیدند، هزینههای او را تامین میکردند و پول سفرهای یکروزه و شامهای مفصل او را در رستورانها و کلوپهای شبانه در برلین شرقی و جاهای دیگر را میدادند. میم میگوید: «با هم به موزه میرفتیم، سوارکاری میکردیم... در بوداپست در جزیره مارگارت، حمام آب داغ میگرفتیم.» میم خاطراتی را مربوط به زمانی که با همراهانش در اشتازی بود، پیدا کرد: «آنها خیلی به من هدیه میدادند. انواع مدالها را از آنها دریافت میکردم. در صورتی که سرویس امنیت هلند هیچوقت به من هیچ مدال یا نشان دیگری نداد. حتی یک خودنویس به من ندادند.» اشتازی برای هدیه عروسی میم، یک گلدان نفیس کریستالی به او داد. آنها حتی میم را به اسباببازی فروشی بردند تا به خرج خودشان، میم مدل قطاری را که عاشقش بود، برای خود بخرد. قضیه برای سرویس امنیتی هلند متفاوت بود. میم که سالها بعد به پروندههای خود دسترسی پیدا کرده بود، متوجه شد که سرویس هلندی در زمان ازدواج میم، بهخاطر اینکه او هزینههای زیادی را تا آن زمان به دوش آنها گذاشته بود، تصمیم میگیرند هدیه خاصی به او ندهند. پس از فروپاشی جمهوری دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) اطلاعات جدیدی در مورد اشتازی و ها.فا.آ منتشر شد. میم با استفاده از این منابع جدید موفق شد اسامی کامل سرپرستان خود را که در آرشیو اشتازی آمده بود، ردیابی کند: ولفگانگ کوخ و هاینتس نوتسِلمان. تلاش میم برای ارتباط با آنها اما بینتیجه ماند.
ملاقات با آقای گربر
میم بهواسطه کارش در چندین کشور اروپایی، آفریقایی و آسیایی، ارتباطات بینالمللی زیادی را داشت و بهراحتی توانست اطلاعات مورد علاقه سرویسهای اطلاعاتی را بهدست بیاورد. در ابتدا، سرویس امنیتی هلند، او را مامور کرد تا به سازمانهای افراطی محلی، چه چپ و چه راست، که بخشی از شبکههای بینالمللی بودند، نفوذ کند. با این حال، در سال 1981 آنها او را به سیا تحویل دادند، چون فعالیتهای جاسوسیاش در قلمروی ملیِ سرویس امنیتی هلند، زیادی بینالمللی شده بود. در زمستان 1968-1967 طی دوره کارآموزی در اسرائیل که بخشی از تحصیلات او بهشمار میآمد، مرد آلمانیزبانی که خود را گِربِر معرفی میکرد، به میم نزدیک شد و او را به شام دعوت کرد. گربر علاقه شدیدی به گذشته میم مثلا آن سالی که میم در دبیرستانی آمریکایی درس خوانده بود، نشان میداد یا در مورد تحولات هستهای اسرائیل در «صحرای نگب» حرف میزد؛ موضوعی نسبتا غیرعادی برای گفتوشنودی معمولی میان دو غریبه. بعدها در آلمان شرقی، غریبهای در خیابان به او نزدیک شد و گفت که «آقای گربر» به میم سلام رسانده و خواستار ملاقات با او در برلین شرقی شده است. سرپرستان هلندیِ میم بهدرستی این اقدام را تلاش برای استخدام او توسط اشتازی تعبیر کردند و میم را ترغیب کردند تا پاسخ مثبت بدهد. او به جاسوسی دوجانبه تبدیل شد: او خیلی خوب تظاهر میکرد که جاسوس اشتازی است و به این ترتیب، اطلاعات ارزشمندی را در مورد شخصیتِ سرپرستان خود در اشتازی برای سرویس امنیتی هلندی بهدست میآورد. او همچنین اطلاعاتی را در مورد نوع گیرندههای رادیوییِ موج کوتاه، دستگاههای ارتباطی و کُدهایی که آلمان شرقی استفاده میکرد و همچنین نوع اطلاعاتی را که از میم میخواستند در بسیاری از کشورهای مختلف بهدست بیاورد، جمعآوری کرد. میم به اشتازی میگفت که تمایلش برای ارتباط با آنها نقصهایی است که در سرمایهداری غربی وجود دارد؛ بهویژه بیعدالتیهای اجتماعی و نژادی که شخصا شاهد آنها بوده است. میم وقتی با همسر آیندهاش نامزد کرد، در شام صمیمانهای که باهم داشتند گفت که بهعنوان جاسوس علیه اشتازی کار میکند. همسرش از جزئیات جاسوسی او اطلاعی نداشت اما از سفرهای زیادی که او در پشت پرده برای ملاقات با سرپرستانش در اشتازی انجام میداد، آگاه بود. همسر میم به ما گفت که میتوانست خستگی مفرط او را وقتی از این جلسات چندروزه با ولفگانگ و هاینتس به خانه بازمیگشته، ببیند. در تمام این مدت او باید به همه جزئیات، هرچند کوچک توجه میکرد و مطمئن میشد که با سخن یا رفتار نابجایی، جاسوس دوجانبهبودنش را فاش نکند. حتی در چند مورد همسرش نقشی عملیاتی را بازی کرد. چندینبار پس از بازگشتن میم از بلوک شرق، همسرش بود که با تماسی تلفنی، پیامی رمزگذاری شده را به سیا مخابره کرد تا بگوید، میم سالم بازگشته است.
اعتماد و قدردانی
جاسوسها و جاسوسان دوجانبه مایلند تا رابطهای با سرپرستان خود داشته باشند که فقط مبتنی بر مُزد نباشد، بلکه متضمن اعتماد و قدردانی هم باشد. این هم به خاطر محیط غالبا خصمانهای است که یک جاسوس در آن کار میکند و سرشار از بیاعتمادی، ترس، خطر و انزوای اجتماعی است. در سال 1988، به ناگاه رابطه میم با ولفگانگ و هاینتس، به سردی گرائید. میم در نشست توضیحیاش با سیا، توصیف دقیقی از هردو نفر آنها ارائه کرده و از چشمان قهوهای ولفگانگ بهعنوان یک ویژگی فیزیکی قابل توجه یاد کرده بود. سپس در جلسه بعدی، ولفگانگ ناگهان گفت: «چشمان قهوهای را دوست نداری؛ مگه نه؟» میم شوکه شده بود. اما چیزی که او را بیشتر شوکه کرد، این بود که ولفگانگ این جمله را به انگلیسی گفت، با همان عباراتی که میم در نشست توضیحی سیا استفاده کرده بود. میم میگوید بهسختی توانسته بود بر خود مسلط شود: «دیگر نمیتوانستم به کسی اعتماد کنم... دائما باید هوشیار و محتاط میبودم... ماندن در چنین موقعیتی آنهم در زمان طولانی، مستلزم استقامت زیادی است... چیزی بیشکل، از شما بهعنوان سرباز پیادهای استفاده میکند؛ موجودیتی که نمیتوانید در آن وارد شوید. آنها به شما نزدیک میشوند، از تلاشهایتان قدردانی میکنند، اما مانند ابری تیره باقی میمانند که نمیتوانید به آن وارد شوید.» هم ولفگانگ و هم هاینتس از او دور شده بودند. دوران علاقه و دوستی تمام شده و زبان بدن آنها تغییر کرده بود. میم نمیدانست که آیا اشتباهی کرده یا شاید یک جاسوس در سیا، او را لو داده است. سرانجام در اوایل 1990، کمتر از یک سال پس از سقوط دیوار برلین، ها.فا.آ ناگهان دیداری را لغو کرد و آنجا بود که کار او بهعنوان جاسوسی دوجانبه به پایان رسید. بدون شلیک گلوله، بدون انفجار بمب، بدون سیاهچال اشتازی. شبیه فیلمها نبود. یک جلسه به سادگی لغو شد و درب حرفه جاسوسی او به هم کوبیده شد. پایان دوستی با سرپرستان آلمان شرقیاش و به قول میم، «ناامنی و تهدیدی» که ایجاد شده بود، تاثیر قابل توجهی بر آسایش او گذاشته بود. همین موضوع منجر به افسردگی و فروپاشی روانی او در اوایل دهه 1990 شد که به علت آن تحت درمان روانپزشکی قرار گرفت. «به ناگاه به خود واگذارده شدم. تا آن زمان درگیر تحولات ژئوپلتیکی بودم. درست در اوج بودم. تماسهای جالبی داشتم و ناگهان همه اینها تمام شد و خانهنشین شدم. شوک بزرگی بود.»
لذت بردن از هیجان
داستان میم، داستانی قانعکننده است، گرچه حتی اگر نتوان همه جزئیاتش را تایید کرد. اغلب موارد در تاریخ اطلاعاتی همینطور است. البته مکاتبات اخیر میم با AIVD، سرویس اطلاعات و امنیت عمومی هلند (که جایگزین BVD شده است)، برای دسترسی به برخی از اطلاعات پروندهاش، نشان میدهد که او پیشتر برای سرویس اطلاعاتی هلند کار کرده است. میم بهوضوح از نقشی که در دوران جنگ سرد، در پشت صحنه بازی کرد و از هیجان ناشی از آن، لذت برده بود. این لذت و هیجان، پدیدهای رایج در دنیای اطلاعاتی است. البته واضح است که خاطرات آسیبزایی از آن دوران همچنان بر دوش او سنگینی میکند. علاقه وسواسی او به جاسوسان، ماموران و خیانت، چشمگیر است. سرپرست سابق او در سازمان سیا که میم چند سال اخیر موفق شد با او تماس بگیرد، در ایمیلی به میم نوشته است: «ول کن مَرد، ول کن.» خاطرات آسیبزایی که سالها پس از جنگ به سراغ سربازان جنگی میآید، امری رایج است. میم هنوز هم احساس میکند سیا او را پس از جنگ سرد، آن زمان که دیگر به دردشان نمیخورد، رها کرد. میم فکر میکند که سرویس امنیتی پیشین هلند هم که او را در سال 1981 به سیا تحویل داد، همین کار را با او کرد و دیگر مسئولیت او را نپذیرفت. در سال 2016 به او اجازه داده شد تا به پرونده خود در سرویس امنیتی پیشین هلند دسترسی پیدا کند. گرچه حق کپی یا یادداشتبرداری نداشت. میم در کمال تعجب سندی را مربوط به انتقال او به سیا در سال 1981 دید که در آن اعلام شده بود، سرویس امنیتی هلند دیگر هیچ مسئولیتی در قبال او ندارد: «آنها مرا بهطور کامل رها کردند... پس از آن همه سالی که جانم را به خاطر آنها به خطر انداخته بودم.» در سال 2016، مشکلات عاطفی میم تشدید شد و شبی را در بخش اورژانس بیمارستان گذراند؛ اتفاقی که با دسترسیاش به پروندهاش مصادف شده بود. او از سرویس اطلاعات و امنیت عمومی هلند درخواست کرد تا به ماموری «با مشکلات عاطفی طولانیمدت» کمک کنند. پس از 9 روز بخش حقوقی سرویس اطلاعات و امنیت هلند به او اینگونه پاسخ داد: «در وزارتخانههای امور داخلی و دفاع، هیچ امکاناتی برای کمک روانی درخواستی شما وجود ندارد. به شما توصیه میکنیم که با پزشک عمومی خود تماس بگیرید تا شما را به درمانگری معمولی ارجاع دهد.»